داستان

اما آرش بی توجه به نگاه خیره و خشمگین رمضانی با صدایی پر از بغض و چشمهایی به اشک نشسته ادامه داد .

وقتی برگشتم خونه . صدای داد و فریاد مامان از اتاق بابام به گوش می رسید . به اتاقم رفتم برادرهام عین لاشخور، افتاده بودن روی وسایل اتاقم و سر

دوچرخه ام را کنار یک اغذیه فروشی به دیوار تکیه دادم . ساک کتابها را روی دوشم انداختم و وارد اغذیه فروشی شدم.

حاجی لخت در کنار یک زن دیگر ، هول شدم ، محکم در را بستم و به طرف اتاق دویدم ، پرنده را بغل گرفتم . بغض داشتم . ترسیده بودم . تحقیر شده بودم. همه وجودم نفرت بود .

ماشین مقابل خانه یی ایستاد . حاجی مشئمز کننده نگاهم کرد و گفت به خانه ات خوش آمدی . چمدانم را بغل گرفتم و پیاده شدم . راهروی باریکی بود که انتهای آن

صدای آقام مثل پتک خورد تو سرم .کی بهتر از شما...بهت زده به مادرم نگاه کردم ..دیدم که دل مادر در سینه ش لرزید و مظلومانه نالید

خانم نجم و چند نفر دیگه جمع شده بودند . دورم . همه با ملامت نگاهم می کردند . بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد

همه چیز از آنجا شروع شد که من بزرگ شدم . پدر من ، سرایدار باغ حاج کاظم بود . حاجی هر از گاهی می اومد به باغ و میوه های رسیده رو می برد حاجی ورد زبونش یا زهرا یا حسین یا علی بود.

ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم

امر به معروف و نهی از منکر رقیه خانم ، باعث شد زوم کنم روی زندگی بدری و اینجوری تنهاییمو پر کنم. هر روز صبح ،

غلامرضا با لپهای گل گرفته در حالیکه از پیشونی ش عرق می چکید ، با عجله اومد ؛ چمدون و بقچه روی چمدونو برداشت و گفت بریم و سوار اتوبوس شدیم.

میگن عقد دختر عمو پسرعمو تو آسمون ها بسته شده و شونزده سال پیش ،ناف من به اسم پسرعموم ، غلامرضا بریده شد .

شما را نمی دانم ، اما من بارها متولد شده ام ، زندگی کرده ام و مرده ام . شاید اگر کمی به دور و ورتان توجه کنید، کمی فکر کنید.

با توجه به مطالبی که من تا به امروز بهتون درس دادم، ثابت کنید که این صندلی وجود نداره؟!

آن شب پس از زمان زیادی، مادرم بشقاب شام را با تخم مرغ، سوسیس و بیسکویت های بسیار سوخته، جلوی پدرم گذاشت.

زاهد گفت: «اگر گندم مرا زودتر آرد نکنی دعا می کنم خرت سنگ بشود».

مرد از راه می رسه ناراحت و عبوس.زن : چی شده؟مرد : هیچی ( و در دل از خدا می خواد که زنش بی خیال شه و بره پی کارش)

یکی از دوستام تعریف می کرد : "با اتوبوس از یه شهر دیگه داشتم میومدم یه بچه ۵-۶ ساله روی صندلی جلویی بغل مامانش یه شکلات کاکایویی

چند سال پیش، آی بی ام تصمیم گرفت که تولید یکی از قطعات کامپیوترهایش را به ژاپنیها بسپارد.

روزی یک زوج، بیست و پنجمین سالگرد ازداوجشان را جشن گرفتند. آنها در شهر مشهور شده بودند به خاطر اینکه در طول ۲۵ سال حتی کوچکترین اختلافی با هم نداشتند.

دختر کوچولو و پدرش از روی پلی میگذشتن. پدره یه جورایی می ترسید، واسه همین به دخترش گفت «عزیزم، لطفا دست منو بگیر تا نیوفتی توی رودخونه.»

دانشجویی که سال آخر دانشگاه را می گذراند به خاطر پروژه ای که انجام داده بود جایزه اول را گرفت.

کاش میدانستی که دنیا بسیار بزرگ تر از این خانه ی کوچک است.کاش جرأت امتحان کردن دنیاهای جدید را داشتی.

دوست دیرینه اش در وسط میدان جنگ افتاده ، می توانست بیزاری و نفرتی که از جنگ تمام وجودش را فرا گرفته ، حس کند

مردی به دربار خان زند می رود و با ناله و فریاد می خواهد تا کریمخان را ملاقات کند. سربازان مانع ورودش می شوند.

بعد از مدتی کشف کردم که موجودی عجیب در این جعبه جادویی زندگی می کند که همه چیز را می داند

مرد، دوباره آمد همانجای قدیمی روی پله های بانک، توی فرو رفتگی دیوار

مردی با همسرش تماس گرفت و گفت:"عزیزم ازم خواستن که با رئیس و چندتا از دوستاش برای ماهیگیری به کانادا بریم"

دو راهب در مسیر زیارت خود ، به قسمت کم عمق رودخانه ای رسیدند.

زنی با سر و صورت کبود و زخمی سراغ مشاور دکتر روانشناس میره.