ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم

                                                                            فصل دوم  
                                                                            خورشید

صدای آقام مثل پتک خورد تو سرم .
کی بهتر از شما...

بهت زده به مادرم نگاه کردم ..دیدم که دل مادر در سینه ش لرزید و مظلومانه نالید ؛

 خورشید  هنوز سیزده سالش هم نشده  ...بچه س ...اصلا ، عقدش نمی کنن

آقام  گفت . سجلد گلاله  هست... به حاجی نگاه کرد و گفت . خواهرش خدا بیامرزش دو سال بزرگتر از خورشید  بود  ...شناسنامه ش هست ...  

حاجی کاظم بر آشفت و گفت ،  با شناسنامه ی غیر ؟!! نه این خلاف شرعه  اصلا صیغه ی عقدباطله ... اسلام برای هر مشکلی  ، راه حلی  خدا پسندانه داره ...( رو به پدر گفت ) اگرشما رضایت بدهید ، یک صیغه نود و  نه ساله می خونیم ،  به  سن قانونی که رسیدن  در شناسنامه وارد  می کنیم ...

مادر با صدایی خفه و لرزان گفت  ...این  هنوز بچه س   ...  تازه خوندن و نوشتن یاد گرفته و با صدایی گرفته گفت ؛  خانم میگفت خیلی با استعدا ... .نگاه خشمگین آقام صدا را در گلوی مادر خفه کرد .
چای ...
پدر امر کرد .

مادر بغض کرده از جا بلند شد . من هم  مثل جوجه گنجشکی لرزان ، به دنبالش از اتاق بیرون رفتم .  دستهای مادر می لرزید . استکانی را از آب جوش پر  کرد استکان و قوری از دستش رها شدن و روی پایش افتاد . مادر بهانه یی برای گریه کردن پیدا کرد .
بزرگترین آرزوی مادر این بود که من معلم بشوم ،  اما پدرم معتقد بود ،  همینقدر که الان می تونم بخونم و بنویسم از سرم هم زیاد است . می گفت سواد نجابت را از زنها می گیرد .

نیمه های شب بود که با سرو صدای آقام از خواب بیدار شدم  .  بازهم جامو خیس کرده بودم . در حالیکه به آرامی تشکم رو پشت و رو می کردم ، صدای آقام رو در میان  هقهق  مادر می شنیدم .

دیگه نشنوم  اسم اون زنیکه رو بیاری...ندیدی آخر و عاقبتشونو ... .می خوای این بچه هم بدبخت  بشه ؟...

نمی دانم مادر میان هقهق گریه چه گفت که پدر گفت :

اگه یک کلمه دیگه حرف بزنی طلاقت می دم ؛  می فرستمت لای دستت ننه ت ...
و صدای مادر قطع شد.

***
همه زنهای فامیل  تو خونه ی ما جمع شده بودن . یکی دایره می زد و می خوند و بقیه باهاش دم گرفته بودن . همه خوشحال بودن جز من  . با مشت تو سرم زدم و موهام رو کشیدم ؛   از بس گریه کرده بودم صدام  در نمی اومد . مامان به زحمت تونست دستهامو مهار کنه ... بغلم گرفت  . تو بغلش زار می زدم .

 مامان هم آروم گریه می کرد ،  مثل همیشه ...موهامو بوسید و  گفت منم وقتی می خواستن شوهر بدن ، ده شبانه روز گریه کردم اما .... چاره چیه مادر ، دختر اول و آخرش مال مردمه  ... بازم خدا را شکر که حاجی  وضعش  خوبه سختی نمی کشی .. .

 داشتم کولی بازی در می آوردم که یه دفه عین توله سگی که سرمه به خوردش داده باشن ؛ صدام قطع شد  . آقاجان  بین دو لنگه در ایستاده بود و با ابروهای در هم گره خورده نگاهم می کرد . از ترس خفه شدم .

بزرگ شدن خیلی درد داره ...خاله رباب مشاطه بود ، چاق و سفید بود با سه دندون طلایی . خاله با دستهای بزرگش صورت کوچک و نحیفم رو بند می انداخت  ... من تقلا می کردم ؛ دخترش دستمو  گرفته بود که فرار نکنم تمام دستشو چنگ انداخته بودم ...دلم  ضعف می رفت .  مادرم کنارم نشسته بود اشک می ریخت و تلاش می کرد لیوان آب و گلاب رو به خوردم بده .

خاله رباب همونطور که صورتمو بند می انداخت ،  گفت ...اگه از شوهرت چیزی می خوای تو رختخواب ازش بخواه   ...زن تو رختخواب شاهه ....و غش غش خندید و دندونهای طلاشو بیرون انداخت و زد زد آواز به خوندن

 زن جوون و مرد پیر ...سبدو بیار جوجه بگیر...

نزدیک ظهر بود که  صدای آقام تنمو لرزوند .  زود باشین عاقد منتظره ، مادرم که سعی می کرد چشمهای پر از اشکش رو از من پنهان کنه ، چادرسفیدی رو به سرم انداخت و یک جفت کفش سفید پاشنه صناری نو جلوی پام گذاشت .

 اصلا فکر نمی کردم یه روز کفش سفید پاشنه صناری داشته باشم اما خوشحال نباشم  .

حاج کاظم و یک مرد که دفتر بزرگی در دست داشت ، توی اتاق نشسته بودند . چشمهای حاجی   برق می زد ؛  تا دهن باز کرد جواب سلام  بده ،  بازهم بوی گند دهنش حالمو بهم زد .

 کنار مادرم نشستم و خودمو چسبوندم بهش . آقام و حاجی  و   خاله  و عمه  و شوهرهاشون کنار هم نشسته بودن . فقط  عمه سکینه رو دعوت نکرده بودن چون بیوه   بود . می گفتن زن بد بخت  نباید تو مراسم باشه و زنی که شوهرش مرده یا طلاق گرفته باشه سیاه بخته .

جسارت می کنم در حضور حاج آقا اما این وظیفه رو به بنه موکل فرمودند.زَوَّجْتُ مُوکِّلَتِى دوشیزه خورشید  محمدی مُوَکِّلَکَ حاجی کاظم عَلَى فی المدت المعلوم و الصَّداقِ الْمَعْلُوم یک جلد کلام الله مجید و مبلغ پنج هزار ریال ...

صدای مرد  عاقد بود جز پنج هزار تومان که به فارسی گفت از بقیه حرفهاش که عربی بود سردر نیاوردم . با سقلمبه یی که به پهلوم خورد فهمیدم باید بگم بله  و گفتم .

باز بوی مستراح بلند شد . حاجی کاظم دهنشو باز کرده بود  " مهریه رو همین الان پرداخت می کنم " و دسته ایی اسکناس مقابلم گذاشت . آقام که چشمهاش برق می زد بازهم انگشتر حاجی رو بوسید و گفت " مبارکه انشاءالله ".

جاهایی رو که نشانم دادند انگشت زدم  و امضا کردم این اولین بار بود که جایی رو امضامی کردم .

مادرم  همینطور اشکهاش می ریخت به حاجی التماس کرد  "  بعد از خدا به شما می سپارمش"

خاله لی لی لی  کرد و نقل و سکه ریخت سرم .  هیچوقت فکر نمی کردم بزرگ شدن اینهمه سخت باشه . نمی خواستم از مادرم جدا بشم بهش احتیاج داشتم . سفت بغلش گرفته بودم آقام بازومو  فشار داد "  حاج آقا  منتظرن "

خاله سینی آیینه قرآن را دم در گرفته بود . من با گریه از زیرش رد شدم و قرآن رو بوسیدم . حاجی اسکناسی تو سینی گذاشت .

قرآن رو بوسید . خواستم صندلی عقب بشینم اما حاجی دستمو گرفت و گفت ، خانم  جای شما دیگه اینجاست و در جلو را باز کرد . نشستم .

 از پشت شیشه ماشین،  دیدم که خاله کاسه ی آب را پشت سرم ریخت و شونه های افتا ده ی  مادرم را دیدم که زیر چادر می لرزید . ماشین از کنار دیوار باغ رد شد . روی دیوار باغ خودم رو دیدم که غمگین  برایم دست تکان می داد .

به یاد آوردم روزهایی را  که خیلی دور نبود .  روی دیوار نشسته بودم و با صدای بلند  می خندم آنچنان شاد بودم  که انگار همه ی دنیا مال من است . سرمو به شیشه تکیه دادم . چشمهام سنگین شده بود . در بین خواب و بیداری  با بچه های دیگه لابلای درختها گرگم به هوا بازی می کردیم .  از میان دستهای گرگ فرار کردم .  با همه توان می دویدم تا به دیوار سوک سوک برسم .ناگهان احساس کردم سینه م می سوزه .انگار گلوله یی  آتیش روی سینه ام بود . ترسیده چشمهام رو باز کردم . خوابم برده بود و سرم رو زانوی حاجی بود . به جای سر حاجی ؛ سر یک گرگ را دیدم با چشمهای قرمز . دستش روی سینه م بود . خودمو جمع کردم . باز هم بوی گند مستراح حالمو بهم زد "  بخواب آهوی  من  "

سرمو از روی پاش بلند کردم و به شیشه پنجره تکیه دادم . به گله گوسفندی که آرام و بیخیال در چمنزار می چریدند ، خیره شدم و شروع به شمارش کردم . یک ...دو ...سه ... و باز خودم را میان زمین و آسمان احساس کردم که با بالهایی پروانه یی سبک و بی خیال در پرواز بودم و به هر طرف سرک می کشیدم  . ناگهان دیدم  در میان تارهای عنکبوتی گیر افتاده ام  و عنکبوتی درشت با پاهای پشم آلو بزرگ و سیاه به طرف می آمد .  عنکبوت از تقلای می می خندید و بوی تعفنش حالم را بهم می زد بوی مستراح بود .

پاشو خانم پاشو رسیدیم .دستم را از زیر دستش کشیدم وچشمهایم را باز کردم . صبح شده بود . نمی دانم چقدر خوابیده بودم . خیابانهای پهن و عریض تهران ، ماشین های بزرگ و کوچک  و فضای زنده ، با دل گرفته ی من هیچ تناسبی نداشت . صدای همهمه یی نزدیک می شد نزدیک و نزدیک تر. عده ایی زن بدون حجاب و با حجاب  در خیابان راه افتاده بودند و پلاکاردهایی دستشان گرفته بودند . جمله ی آشنایی بود .  روی یکی از آنها نوشته بود . زنان نخستین آموزگار مردها هستند . جمله یی که بارها از زبان خانم نجم شنیده بودم . زنها   فریاد می زدند . زنها هم چون مردها حق رای دارند .  مردم  کناره ی خیابان ایستاده بودند و برخی با خشم و بعضی تحسین آمیز نگاهشان می کردند . با نگاه دنبال مهرانگیز و مادرش بودم . حاجی عصبانی گفت :

ضعیفه های ناقص العقل  رو چه به این غلط ها  

بی اختیار گفتم ، کی گفته  زنها ناقص العقلن ...

حاجی دستش رو گذاشت روی بوق و از میان تظاهر کننده ها گذشت همه ی وجودم چشم بود برای پیدا کردن گمشده هایم .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم

+59
رأی دهید
-0

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.