ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم

گفتم : بیا برگردیم ده .
دماغشو بالا کشید و گفت : تو خیابون پر گزمه س ...فکر کردی تا ده ، می ذارن چادر سرت بمونه ؟...تازه بیام چه غلطی بکنم ... بیام  دوباره بیل دستم بگیرم ؟
سرشو گذاشت رو زانوش ،  کلافه بود . انگار می خواست یه چیزی بگه اما نمی تونست . از جا بلند شد و به طرف در رفت :
اصلا نمی دونم چه گهی باید بخورم ......
کجا می ری ؟...
حتی جوابم را هم نداد و رفت .

با گریه ،  رفتم پیش رقیه خانم  و براش همه چی رو تعریف کردم . پا به پای من گریه کرد . اونقدر که قلبش گرفت . کبری و کوکب به زور آب قند و گلاب ریختن دهنش ،  بی حال و بی رمق گفت :
یک زن نجیب مرده ، بهتر از هزار زن نانجیب زنده س  ...اونم عروس حضرت زهرا ...خدایا به داد برس . یا فاطمه زهرا ...
رقیه خانم دستم را در دستش گرفت و تکه پارچه ایی  رو کف دستم گذاشت ،  دستم رو بست  و گفت :  خدا نکنه لازمت بشه  ، اما اگه دیدی می خواد مجبورت کنه ، پاک  بمیری بهتره از اینه که هیزم جهنم بشی . مشتم رو باز کردم .  لای پارچه یک تکه تریاک بود .


صدای اذان مغرب بلند شد . وضو گرفتم و نمازمو خوندم و از حضرت زهرا کمک خواستم و شروع کردم به صلوات فرستادن . نیمه های شب بود که غلامرضا درو باز کرد و اومد ؛ دهنش بوی زهر ماری می داد و تلوتلو می خورد ؛ خواستم برم کمکش که نخوره زمین ؛ محکم هلم داد ؛  سرم محکم خورد  به دیوار وافتادم زمین ؛  خواستم از جام بلند شم که یک لگد زد به پهلوم و گفت :  شاشیدم تو این شانس ...بامشت ولگد افتاد به جونم ،  می گفت :   چرا باید تو سهم من باشی ...شاشیدم تو این شانس ...اونقدر زدکه خودش خسته شد .  افتاد روی تشک و شروع کرد به گریه کردن .


سرم  درد گرفته بود . دلم درد گرفته بود ، پهلوم از جای لگد ها درد گرفته بود اما بیشتر از همه دلم به درد اومده بود ،  قلبم شکسته بود . به حیاط رفتم . به آسمون نگاه کردم . به ستاره ایی که پر نورتر از بقیه ستاره ها می درخشید .  کاش هیچوقت بزرگ نمی شدم . دلم ، هوای باغ مزارو کرده بود  ،  هوای مادرمو ،  حتمااز غصه مرگ من دق می کرد . به آقام ،  که هیچوقت گریه شو ندیده بودم و به برادرهام ، علی که  زود منو یادش می رفت  ، اما هدایت و هادی یه چند روزی برام گریه می کردن و یادشون می رفت  . به اختر فکر کردم ،  حتما هنوز منتظر بود  ، یه روزی من برگردم و به عهدم وفا کنم . دوست داشتم جنازه مو ببرن   باغ مزار و  کنار اجدادمان دفن کنن  . تریاک را بیرون آوردم و به غلامرضا فکر کردم که بعد از من گریه می کند اما حتما مثل بقیه مردهای زن مرده ،  بعد از  چهلم دوباره زن می گیره . صدای روضه خون ،   تو  گوشم پیچید: مرگ  از مژه به آدم نزدیکتره . چشم به هم می زنی می بینی تویه وجب خاک سرد و سیاه خوابیدی و بالای سرت نکیر و منکر ازت سوال جواب می کنن ، اونجاس که  از ترس مو به تن آدم راست  می شه . خدایا روسفیداز این دنیا ببرمون . فکر کردم پاک بمیرم بهتره تا پیش خانم فاطمه زهرا روسیاه باشم .


تریاک را در دهانم گذاشتم ، تلخیش حالم را بهم زد ، به غلامرضا فکر کردم ،  بعد از من با کی عروسی می کرد ؟ از فکر هوویی که بعد از مردن سرم می آورد ،  دلم لرزید . احساس کردم دوست ندارم بمیرم .  نمی خوام حتی بعد از مردنم ، هوو سرم بیاد . نمی خوام یکی دیگه توی خونه ی من و توی رختخواب من کنار غلامرضا بخوابه ؛ نمی خوام یکی دیگه به جای من برای غلامرضا غذا درست کنه ؛  لباسهاشو بشوره و براش بچه بیاره . تریاک را توی دستم تف کردم وزدم زیر گریه  ، یه دفه بدری خانم رو دیدم که روبروم ایستاده بود و نگام می کرد .
همون پیراهن گلدار یقه بازتنش بود . تعجب می کردم چطور بدری از خدا و جهنم نمی ترسه . نشست روبروم . مشتم رو گرفت و باز کرد . تریاک کف دستم پخش شده بود :
خاک برسرت ...  خری دیگه ...خر... پاشو ...پاشو ببینم .
دستم را گرفت و کشان کشان به اتاقش برد . این اولین بار بود که پا به اتاق بدری می گذاشتم . روی زمین یک دست رختخواب قرمز به دیوار تکیه داده شده  بود.  یک کناره ی سبز روی زمین بود و چند تا مخده ی کوچک که به دیوار تکیه داده شده بود . دست و پام می لرزید . روی زمین ولو شدم ،  های های گریه می کردم .  نشست روبروم و بهم زل زد :
 شانس آوردی بی خوابی به سرم زده بود وگرنه ریق رحمتو سرکشیده بودی ...البته   همچین بدم نبود  ... حیف اون شوهر خوشگلت  نیست که تو  مغز خر خورده ، زنش باشی ؟


چشمهام گرد شد ، خواستم از جام بلند شم و از اتاقش برم بیرون ،  دستم رو گرفت و با همه ی توانش فشار داد ، دردم گرفت و نالیدم .
تاحرفهام تموم نشده هیچ جا نمی ری ...اگه مث من خر باشی و بشینی خونه...یه هو چشم واز می کنی می بینی شوهرتو بردن   ... آخه تو که نمی دونی  اون بیرون چه خبره ...اصلا می دونی شبهایی که شوهرت دیر می آد خونه کجامی ره ؟...
دستم به چادرم رفت و خواستم بلند شم اما دوباره دستمو گرفت و با همه ی زورش فشار داد : بهت گفتم تا حرفم تموم نشده بلند نمی شی ...
از جا بلند شد و یک لیوان شربت آبلیمو درست کرد :  بخور و برو ،  امشبو کله بذار ،  فردا کلی باهات کار دارم .  اینهمه پای منبر اون وزغ نشستی ، فردا  باید  به حرف من گوش بدی ...
بلند که شدم ، چشمم به طاقچه افتاد؛ یک جلد قران روی طاقچه بود  و یک  عکس از زن و مردی در کنار هم ،  زن در میان چادر مشکی تنگ رو گرفته بود و مرد بچه یی در بغل داشت .
پاورچین پاورچین به اتاق رفتم . غلامرضا مثل خرس روی تشک افتاده بود و خرخر می کرد . گوشه ی اتاق چمباتمه زدم و سعی کردم بخوابم .


نزدیک ظهر بود که از خواب بیدار شدم . غلامرضا رفته بود . بدنم درد می کرد ، کرخت بودم . دوباره دراز کشیدم . یاد بدری افتادم ،  بی رمق از جام بلند شدم . رقیه خانم سر حوض بود . دوباره روی رختخواب ولو شدم .
نزدیک های غروب بود ، با صدای تقه یی که به در خورد از خواب پریدم .  درو باز کردم . بدری بود :
مگه قرار نبود بیای پیش من ؟...فکر کردم شاید مردی ...
بدون اینکه تعارفش کنم داخل شد و چادرم را سرم انداخت و گفت :
سر نمازن نترس ...
نگاهی به حیاط انداختم . لای در نیمه باز بود و کسی در حیاط نبود . به دنبال بدری به طرف اتاقش دویدم .


بدری از صندوقچه یی که گوشه ی اتاق بود یک دست لباس مردانه بیرون آورد و جلوم گذاشت . بهت زده نگاهش کردم . کلاهی را از صندوقچه بیرون آورد و گفت .
امروز باید ببینی ،  وقتی پای منبر نکیر و منکر  نشستی شوهرت کجاس ، تکون بخور
خودش پیراهن گشادم رو از سرم بیرون کشید و با یک روسری بزرگ سینه هامو محکم بست . پیراهن مردانه ایی را به دستم داد و گفت اینقدر مثل بز نگام نکن . بپوش .
  پوشیدم .  موهام رو با کیسه ی سیاه محکمی بست  و کلاه رو که کمی برای سرم گشاد بود ، روی سرم گذاشت  . وقتی خودمو تو آیینه دیدم ،  عین برادر بزرگم شده بودم  ، عین علی . در اتاق رو باز کرد و گفت : یا الله ... اشاره کرد به دنبالش بیرون برم .
قلبم تند و تند می زد . بدون اینکه به طرف اتاق رقیه خانم رو نگاه کنم ؛  به دنبال بدری از خانه بیرون رفتم . فکر می کنم حتی اگه غلامرضا هم منو می دید ،  نمی شناخت .  


بعد از مدتها از خونه بیرون اومده بودم . قزاق ها در خیابان قدم می زدند .  حتی یک زن با حجاب هم در خیابان نبود . همه کت و دامن به تن داشتن .  درشکه ایی سوار شدیم . همه وجودم چشم بود . کمی بعد درشکه مقابل ساختمانی ایستاد که چراغهای رنگارنگی داشت و از داخلش سرو صدای  قهقهه و ساز و آواز بیرون می اومد . رفتیم تو ، سالن  بزرگی بود ،  پر ازمیز و صندلی ؛ پر از دود و همون بوی دهن غلامرضا ، وقتی که شبها دیر می اومد خونه .   زنی چاق با لباس تنگ و چسبان   آواز می خواند و  قر می داد .  مردها با زن رقاص دم داده بودند و می خواندند و می خندیدند . بهت زده نگاهشان می کردم. صدای بدری را می شنیدم :  از اینا زیاده ، بدترش هم هست . مردی متوجه بدری شد ؛ لیوانش را به برایش بلند کرد و برایش بوسه فرستاد . مو به تنم راست شده بود . نمی تونستم چیزهایی رو که دیدم باور کنم . بدری دستم را گرفت و از ساختمان بیرون کشید .


در راه برگشتن  ، ذهنم پر از سوال بود : مگه اینا از خدا نمی ترسن ؟... پس اگه قراره من بخاطر بی حجابی برم جهنم ،  اینها  کجا می رن ؟... اصلا نفهمیدم کی رسیدیم خونه . بدری درو باز کرد و نگاهی به داخل حیاط انداخت . کبری وکوکب و رقیه تو حیاط رخت می شستند . بدری گفت :
یاالله ...مرد داره می آد . با شنیدن اسم مرد ،  هر سه از حیاط به داخل اتاقها دویدند . بدری خندید و گفت :  معلوم نیست ،  مردجنه ،  اینا بسم الله با برعکس .
لباسها را در آوردم و پیراهن خودم را پوشیدم . هنوز گیج بودم و نمی توانستم چیزهایی را که دیدم باور کنم . بدری لباسها را روی صندوق گذاشت و عکس روی تاقچه را برداشت و نشانم داد . در میان چادر سیاه صورت سفید  بدری می درخشید . تلخ نگاه کرد و گفت :
من زشتم ؟...نه راست بگو ، من زشتم ...
نگاهش کردم ، پوستی درخشان داشت ، با موهای پرپشت ،  لبهایی برجسته و چشمهایی میشی درشت .
به نفی سرتکان دادم . به عکس نگاه کرد :
تازه اون موقعها  ، از الانم خیلی خوشگل تر بودم ...خوشگل و سر به زیر ...حتی جلو برادرام   هم چادر سر می کردم ...اما ... اشتباه می کردم ...( آهی کشید ) مردها  صفت ندارن ... اگه دست و دلشون واسه زنشون نلرزه  ، هر زنی رو که ببینن دست و پاشون شل می شه. عین  سگ هر جا دیوار ببینن ، لنگشونو باز می کنن وبهش می شاشن .. خودشون همه جور غلطی می کنن ، اما خدا نکنه یک تارموی زنشونو یکی ببینه...


 بغضم را فرو دادم :
چرا  ولت کرد؟...
 دلش هوای جوجه مرغ  کرده بود .  رفت  با یه دختر بچه سیزده ساله عروسی کرد . منم طاقت هوو نیاوردم، پامو کردم تو یه کفش و گفتم الا و بلا یا اونو باید طلاق بدی یا منو ،  اینقدر داد و بیداد کردم و کتک خوردم تا آخرش نامرد ،  اونو نگه داشت و منو طلاق داد  . صداش از بغض می لرزید . چهار ساله ،  هرچی التماسش کردم ، گریه کردم دیگه ؛  بچه مو نشونم نداد ،  چند وقت پیش که زاغ سیاشونو چوب می زدم دیدم ،  پسرم با بابا و زن بابائه و بچه شون از خونه اومدن بیرون ، دویدم جلو  بغلش  کنم ،  اما نمی دونم تو گوش بچه م چی خوندن که بچه ازم فرار کرد ،  تو صورتم تف کرد . یک هفته تا صب گریه کردم ،  بعدش دیدم دارم خل می شم ،  گفتم حالا نوبت منه . هر هفته یی یکی دو بار شیک می کنم و می رم تو محله شون ؛ می خوام  آبروی مرتیکه رو  ببرم  ؛ همونجور که اون منو سوزوند  ، منم بسوزونمش .


دلم براش سوخت :
هیچکس دیگه رو نداری ؟...پدر و مادر ؟...
خنده ی تلخی کرد و گفت :  شانس آوردم که اینجا نیستن .. اگه آقام یا داداشام ، ناموسشونو اینجوری می دیدن،  تاحالا  سرمو بریده بودن ...
دستشو ،  تو دستم گرفتم ، دلداریش بدم ،  خودشو جمع و جور و کرد و دستشو از تو دستم کشید بیرون ،  از روی تاقچه یک قوطی کوچک برداشت و در دستم گذاشت :
از تریاک کاری تره ...اگه خواستی خودتو بکش ...اگر خواستی زندگی کنی ، من می تونم کمک کنم ؛  وقتی بغل دست شوهرت راه می ری ؛ یک سر و گردن از اون سرترباشی ؛  نمی خوام سرنوشتت مثل من بشه . امشب فکرهاتو بکن اگه زنده بودی  ، فردا می بینمت .
ساعت از ده شب هم گذشته بود ،  اما هنوز غلامرضا نیومده بود . به بدری فکر می کردم به حرفهایی که زده بود . به چیزهایی که دیده بودم .فکر کردن به  بدری هم هیچان  انگیز بود و  هم لرزه بر اندامم می انداخت .  چشمهام گرم شده بود . گرم و سوزان انگار دو تکه از هیزم جهنم روی چشمهایم گذاشته اند . خودم را می دیدم که در میان زبانه های آتش از موهایم آویزان شده ام و ماری که از دهانش آتش بیرون می زند به طرفم می آید . جیغ زدم و از خواب بیدار شدم ، غلامرضا را دیدم که بالای سرم نشسته بود و زانوها را بغل گرفته بود . نفسش بوی زهر ماری می داد .


***


با رفتن غلامرضا ، یواشکی تو حیاط رو نگاه کردم ، پسرهای تخس رقیه خانم تو حیاط بودن و بازی می کردن . اینقدر خدا خدا کردم که پسرها ، دعواشون شد،  افتادن به جون هم و بعد با گریه رفتن تو خونه .  دویدم  به طرف اتاق بدری .
بدری منتظرم بود . لباسهای مردانه را از صندوق بیرون آورد .
بپوش ...
بدری از اتاق بیرون رفت .
یا الله ...یا الله...جن داره می آد  ، بدویین تو لونه هاتون ..
خندید و به من اشاره کرد . از اتاق بیرون رفتم . سایه سنگین نگاه رقیه  و دخترانش را  از پشت پنجره حس می کردم . سوار درشکه یی شدیم . ترسیدم ،  یاد حرف آخوند روضه خون  افتادم که می گفت شیطان ،  بعضی وقتها به شکل یک آدم در می آد. در جلد یک دوست  و فکر کردم بدری ، همان شیطانی است که می خواهد مرا به قعر جهنم ببرد . ترس ورم داشت ، صداش منو به خود آورد : هیچکس  نبود راه رو از چاه ،  به من نشون بده  ...همین رضا قلدری که غروب همه چمع می شین  و نفرینش می کنین ،  اولین مدرسه رو واسه دخترها باز کرده . من که دیگه سن خر پیره رو دارم ، منو  رام ندادن شاید تو رو قبول کنن .


بدری بزرگترین آرزوی من را به زبان آورد .
گفتم : غلامرضا می کشتم ...
خندید و گفت : نه عزیر... الان ریش اون گرو توئه ...
درشگه ، جلوی ساختمانی ایستاد و پیاده شدیم . کنار در ساختمان روی یک جعبه چیزی نوشته شده بود و پیرمردی مقابل در ایستاده بود .
پیرمرد ، مقابل من ایستاد  ،  اینجا پسرها رو  راه نمی دیم ، همینحوریش هزار تا فحش و فضیحت بارمون می کنن . بدری خندید و نا غافل کلاه رو از سرم کشید . موهای بلندم روی شانه هایم ریخت . از شرم و ترس اشکهایم راه افتاد .
 به دنبال پیرمرد ،  داخل رفتیم . حیاط بزرگی بود با چندین اتاق  ،  پیرمرد اتاقی را نشان داد . در اتاق ،  چند میز و صندلی فلزی بود .  زنی میانسال ، خوشرو با لباسی تیره پشت میز نشسته بود و چیزی می نوشت .
سلام .
خانم ،   سرش را بلند کرد  ، پشت بدری پناه گرفته بودم .  بدری را می شناخت . بدری گفت :  منو که نا امیدم کردین، ببینم واسه این دختر چیکار می کنین  .  خانم لبخندی ملایم زد و به بدری گفت : خودتم می دونی که چقدر دست و بالم بسته س ...نگاهم کرد :  سلام
به آرامی گفتم : سلام  ...
چتد سالته ؟
 شانزده سال ...
 عروسی  کردی  ؟...به تایید سرتکان دادم .
 خانم لبخند  تلخی زد : بازم شرمنده شدم  .  ما اینجا فقط می تونیم  دخترهای شش تا چهارده ساله رو قبول کنیم  ، اونم اگر ازدواج نکرده باشن.  اینجا مدرسه ی دوشیزه گانه ...اسم مدرسه هم همینه ...


لبخند روی لبهام خشکید .
بدری گفت : خانم جون واسه همین ، خودم باهاش اومدم ...گفتم اگه به شوهره  این حرفو بزنین از خدا خواسته ،  می گه نشد دیگه  ......خانم جون ، از شما ،  واسه ما که آبی گرم نشد این بچه رو نامید نکنید .
خانم گفت :  هیچ کاری نمی تونم بکنم ... بخدا دست و بالم بسته س ...
یکباره اشک مثل رگبارهای ولایتم بی امان از چشمهایم جاری شد .
  پریدم تو حرف خانم  : خانم تورو خدا منوقبول کنید و های های گریه کردم . نمی دونم آنهمه اشک را از کجا آوردم . معلم مهربان مدرسه گفت : خدایا آخه چطور به این دختر بگم نه ...
بدری گفت : خدا را خوش نمی آد خانم ،  اصلا از کجا معلومه  که این بچه شوهر داره ؟...
خانم نالید : خدایا  ...خودت به دادم برس .  بلند شد و روی صندلی کنارم نشست ، دستهایم را میان دستهایش گرفت و با لحنی مهربان گفت : دخترم ،  نمی تونم تو مدرسه  ثبت نامت  کنم ... نمی تونم ......اما  کلاس کاموادوزی ، خامه دوزی ،  خیاطی . ...هر چی که دوست داری  اسم بنویس،  خودم آروم آروم  بهت خوندن و نوشتن رو یاد می دم تا ببینم چی پیش می آد ...گریه م تبدیل به خنده شد ...


  خم شدم تا دستش را ببوسم . سرم را نوازش کرد .
نزدیک خونه که بودیم  ، یادم اومد اول ماهه و توی خونه روضه خونی داریم . بدری یادش بود . از توی کیف یک چادر مشکی در آورد و انداخت روی سرم و با بغض گقت :   من می رم شاید بتونم از دور هم که شده پسرمو ببینم ،  دیشب خوابشو دیدم ...برام دعا کن ...کم مونده بود گریه کنه .داخل خانه شدم .
زنهای همسایه تو خونه جمع شده بودند . منهم ، میانشان نشستم  . صدای  روضه خون رو می شنیدم که از جهنم می گفت ...از مرگ که از مژه نزدیکتره ...از زنهای بی حجاب که از مو در میان آتش آویزان می شود . طعمه مارهای دو سر می شوند و از بهشتی که در انتظار زنهای پاک و معصوم است و از فضائل حضرت زهرا  .بعد ازروضه زنها شروع کردن به پرسیدن مسئله ،  صدای کوکب بود که سوال کرد . آقا مدرسه رفتن دخترها جایزه ؟...آقا گفت اگه منظورتون سواد قرانیه اشکالی نداره اما این  مدرسه ایی باز شده ، مفاسد دینیه دارد .  این مدرسه حکم ورود به جهنم  است .  وای بر کسی که از این در بگذرد . بعد به آرامی گفت اگر غریبه یی بینمان نیست در خانه را ببندید .رقیه خانم و دخترانش یکی یکی زنها را شناسایی کردند و در خانه را بستند .
سپس  آخوند  از شاه قلدر بی ایمان گفت که :  مدرسه ی دخترانه باز کرده تا زنها و دخترها را به فساد و فحشا بکشاند و ازجیب برگه یی بیرون آورد .اعلامیه یی از سید علی شوشتری که مدرسه دوشیزه گان را محل فساد و گمراهی زنان و دختران معرفی می کرد و می گفت :  مردم باید با آن مبارزه کنند .  مرگ  برای حفظ دین و شرافت زنها ، شهادت است . سپس  روضه  صحرای کربلا را خواند ، از پهلوی شکسته فاطمه زهرا گفت و ظلمهایی که به ایشان وارد شده و از یزید زمان ،  رضا خان گفت : از  زنهایی که یزید سرشان را برهنه کرد . زنهایی که برای حفظ دین ، جانشان را از دست دادند و یا دق کردند . آخوند می گفت و زنها گریه می کردند  . رقیه خانم بازهم  غش کرد. من به یاد آوردم عروس فاطمه ی زهرا هستم و   لرزه به اندامم افتاد .  نباید خام بدری می شدم .باید خودمو می کشتم ...اما ...آقا حرفی زد که تا حدی آرامم کرد . جای زن مطیع در بهشت است . زن باید مطیع شوهرش باشد  . این سفارش خانم فاطمه زهرا بود ،  مومن ترین زنان زنی است که شوهرش از او خوشنودتر باشد .  
شب بهترین شام رو برای غلامرضا پختم  موهامو شونه کردم و ریختم روی شانه هام و منتظرش شدم . غلامرضا که اومد خونه ،  براش شربت آوردم و روبروش نشستم : تو بگو چیکار کنم هر کاری که تو بگی می کنم .  غلامرضا بهت زده نگاهم کرد انتظار اینهمه آرامش را نداشت .
                                                                            ***              
با صدای بهم خوردن دندانهای قیچی ، دسته ایی دیگر از موهای خرماییم روی دامنم ریخت ،   بغض داشتم .
بدری خانم که زیر لب  ، شعری رو زمزمه می کرد ،  گوشم رو گرفت و پیچاند  :
خیلی چیزها هست که می تونی واسش گریه کنی ، اشکهاتو واسه این چهار تا شوید حروم  نکن .
از گنجه یک جفت کفش پاشنه صناری مشکی ،   کت و دامن آبی وکلاه سفیدشو بیرون آورد :
بپوش .... کمر دامن برام گشاد بود . بدری ماهرانه با نخ و سوزن بغل دامن رو درز گرفت  و  کلاه رو روی سرم گذاشت ، نگاهم کرد ، لبخندی زد  و منو به طرف آیینه برد .
زن درون آیینه هیچ شباهتی به من نداشت ،    زن زیبایی بود که عکسش  روی  جعبه ی فلزی طلاهام بود  . مسحور خودم شده بودم ؛ اما وقتی به یاد آوردم باید  با این سر و شکل برم  جلو نامحرم ها ؛  پاهام شروع به لرزیدن کرد .
مشکلم با خدا که حل شد ،  مونده بود رقیه خانم و مشدی و دختراش ،  می ترسیدم تو حیاط باشن ؛  بدری هلم داد ؛ کم مونده بود  بیفتم زمین ؛ دستمو گرفت و زد زیر خنده .


خدا راشکر هیچکس توحیاط نبود به طرف اتاقم دویدم . درو که باز کردم  سینه به سینه خوردم به غلامرضا ، اگه بغلم نکرده بود افتاده بودم زمین ؛ نفهمیدم کی اومده بود . غلامرضا ،  بهت زده نگاهم کرد .  با لکنت و ترس گفتم :   سلام ...بدون اینکه جواب بده ،  بغلم کرد و منو به خودش فشار داد . دوباره صورتش سرخ شد و قرمزی صورتش ،  عین یه مرض مسری  به گوشهاش و کف سرش هم سرایت کرد  . هر لحظه صدای نفس نفس زدنش بلندتر و تندتر می شد ، دستش رفت سمت دامنم و دگمه های لباسم . همه ی فکرمن  به لباسهای امانتی  بود.


روز موعد رسیده بود و  منهم  باید  مثل همه زنهای دیگر  با شوهرم  ، در مراسمی که برگزار شده بود شرکت می کردم  . اولین قدم این بود که از حیاط خانه و از مقابل نگاه مشدی و رقیه خانم ودخترهاش بگذرم . بدری خانم کارمو راحت تر کرد . با سربرهنه ، آستین های پیراهن گلدارش را بالا زده بود ؛ دامن پیراهنش را لای پاهاش جمع کرده و سر حوض رخت می شست . با دیدن بدری کمی دلم گرم شد و به دنبال غلامرضا از اتاق بیرون اومدم .  پاهام می لرزید کلاهم را تا روی چشم پایین کشیده بودم  . بدری با دیدن من با صدای بلند خندید  و با لهجه ایی نا آشنا گفت :
بونژور مادام ..
گیج و منگ نگاهش کردم و به زور لبخندی تحویلش دادم . سنگینی نگاه رقیه خانم و دخترش از لای در پوست تنم را می سوزاند .
نفهمیدم چطور سوار ماشین شدم . غلامرضا ماشین را روشن کرد . همش می ترسیدم یکی ازهم ولایتی هام  منو ببینه و به آقام خبر بده . تو خیابون زنهای بی حجاب و زنهایی که معلوم بود فرنگی هستند  ، خیلی بیشتر شده بود .


 ماشین ، مقابل عمارت بزرگی ایستاد . دلم شروع به لرزیدن کرد . من کجا و این عمارتهای سر به فلک کشیده کجا .  در کنار غلامرضا که با لباس نظام خیلی با ابهت به نظر می اومد، از ماشین پیاده شدم  . کلاهمو پایین کشیده بودم اونقدر که  فقط پای آدمها  رو می دیدم ،  دیدن پاهای زنانه دل گرمم می کرد .  پاهای غلامرضا را دنبال کردم ؛  وارد  یکی از عمارتها شدیم  ؛ کنار در سالن یک میز بود  و زن و مردی  از میهمانها می خواستند در دفتر بزرگی که روی میز بود اسم و رسمشان را بنویسند  . غلامرضا به طرف مردی آشنا رفت و احوالپرسی کرد. نوبت به من رسیده بود . دل تو دلم نبود . غلامرضا را صدا زدم ،  نشنید  . می ترسیدم بلندتر صدایش بزنم . می ترسیدم به طرفشان بروم . اصلا از همه چیز می ترسیدم  ، زن قلم را به دست من داد . درمانده  به قلم و زن نگاه کردم   . چیزی نمونده بود اشکم سرازیر بشه که بازهم غلامرضا به دادم رسید . قلم را از دستم گرفت و در دفتر نوشت .
 داخل سالن شدیم .  زنی زیبا که کلاه هم بر سرنداشت و موهایش مجعد ومشکی  بود از روی کاغذ شعری می خواند که خیلی از کلماتش  ، برایم نا آشنا بود . اما فکر می کنم معنی شعرش این بود که ازبرداشتن  حجاب خوشحال است .


در طول مجلس، چند زن دیگر ، روی سن رفتند وشعر خوانند و یا حرفهایی در مورد پیشرفت زنها و تحصیلات زدند . می گفتند  ما هم باید مثل زنهای فرنگی بتوانیم ،  کارهای مهم بکنیم واز مدرسه های دخترانه گفتند . موقعیت را مناسب دیدم و سرم را در گوش غلامرضا بردم :
 می ذاری برم ؟...غلامرضا گفت :
حالا بذار ببینم چی می شه ...
این یعنی باشه .کم مونده بود همونجا از ذوق بزنم زیر گریه.  مجلس که تموم شد علامرضا منو رسوند خونه وخودش رفت . خدا را شکر هیچکس تو حیاط نبود ، کفشهام را در آوردم و به طرف اتاقم دویدم .
لبهاسهای بدری را تمیز و مرتب ، تا کرده بودم و منتظربودم تا برگردد ،  برم پیشش و براش همه چیز را تعریف کنم . هنوز نیم ساعت نشده بود که در باز شد و بدری داخل شد  . لباسهاشو برداشتم و از اتاق بیرون رفتم که لگد محکمی به در خورد و  صدای یک غریبه ، در حیاط پیچید . یاالله و بلافاصله دو مرد داخل شدند  : بدری ...بدری ....
به من نگاه کردند
 اتاق بدری کدومه ؟  ترسیده بودم .  یکی که جوانتر بود فریاد کشید :  می گم بدری کجاس ؟...رقیه خانم و بچه هاش از اتاق ریختن بیرون ، هیچکس حرف نمی زد .
 دراتاق خالی باز بود و  فقط یک اتاق دیگر باقی  مانده بود . مردها به طرف اتاق رفتند ، در را با لگد باز کردند ، صدای بدری را می شنیدم که التماس می کرد .
آقا جون ...داداش ...تو رو خدا ....و جیغ می زد .
 طاقت نیاوردم ؛  ملتمسانه به رقیه خانم نگاه کردم ؛ سرش را با تاسف تکان داد .  صدای جیغ بدری ،   تنم رو می لرزوند به طرف اتاقش دویدم و بی اختیار فریاد کشیدم :  ...کمک ...ای الحناس ....کمک ...
 مردها از اتاق  بیرون آمدند . چاقوی خونی در دست یکی از مردها بود . در اتاق باز بود ،  بدری غرق در خون ،  وسط اتاق افتاده بود و جان می داد . با چشمهایش  ، با نگاهش التماس می کرد . دستش را که غرق خون بود به طرفم دراز کرد  ، کنارش نشستم . دستش را گرفتم ،  بغلش کردم در میان صدای  جان کندن بدری و هقهق گریه ام ،  صدای مردی  را شنیدم  . خدایا از من قبول کن ،  پاک کردم این ننگ رو


هیچ چیز نمی توانست جلوی بهم خوردن دندانهامو بگیرد ، می لرزیدم .   رقیه خانم به زور آب قند به دهانم می ریخت . می شنیدم صدای رفت و آمد گزمه ها را .
رقیه خانم و دخترهاش ، جنازه ی بدری رو تا دم در خانه بدرقه کردند .  به زور دستم را به دیوار گرفتم و از جا بلند شدم. از پنجره نگاه کردم . مشدی و غلامرضا ،   جنازه ی بدری رااز خانه بیرون بردند .


 در میان صدای ، لا الله الله ، صدای خنده ی شیرین بدری را می شنیدم  ؛ خنده یی که رفته رفته به ناله و ضجه و فریاد ، مبدل شد .  با دستم گوشهایم را گرفتم . بیش  از هر چیز این آزارم می داد که مامورین ،  قاتل ها  رو آزاد کردن ،  چون پدر و برادر بدری ،   برای حفظ ناموسشان اونو  کشته بودند .


سه روز بود غلامرضا ، به خاطر من اداره نرفته بود .  بعضی وقتها  که ازدستم خسته می شد ، منو می سپرد به رقیه خانم و می رفت بیرون .   رقیه برایم قرآن میخواند  و از احادیث می گفت ، از معراج پیغمبر ،  زنهایی که در آتش جهنم ، می سوختند و من می ترسیدم .  رقیه منو به یاد جهنم می انداخت و گناه بزرگی که مرتکب شده بودم . با آمدن مشدی ، رقیه می رفت و من  بدری را می دیدم که در میان آتش می سوزد  و مارها ، چشمها و مغز سرش را می خورند و  فریاد می زند و آنگاه پاهایم می سوخت و این سوزش به همه بدنم سرایت می کرد . صدایی ترسناک ،  در سرم می پیچید که می گفت : این آتش نگاه نامحرم است  و یک مار دو سر را می دیدم که به سمتم می آمد . ناگهان با بوی نفس غلامرضا  هشیار می شدم ،   نفسش بوی زهرماری می داد و دستهایش با عجله دگمه های لباسم را باز می کرد .
صبح غلامرضا از خواب بیدارم کرد و گفت:  بلند شو ...پاشو... پاشو بریم  که امروز خیلی کار داریم . بی رمق پرسیدم  : کجا ؟...
گفت :  خودت می فهمی . در لحن دستوریش  ، نوعی دلسوزی هم بود .
 دست و رومو شستم . در آیینه ،  نگاهم به خودم افتاد که اصلا شبیه خودم نبود ؛ رنگ و روم پریده بود؛   استخوانها گونه م بیرون زده بود و چشمهام از حدقه بیرون اومده بود . چشمهایم  شبیه به چشمهای بدری شده بود ،  وقتی که داشت جان می کند   . غلامرضا برایم یک دست کت و دامن خاکستری خریده بود .کمکم کرد تا بپوشم  . موهایم را جمع کرد و کلاه بزرگی را روی سرم گذاشت .  هیچوقت فکر نمیکردم ،  غلامرضا اینقدر مهربون باشه . دستم رو گرفت و با هم از اتاق بیرون رفتیم . نمی دونستم کجا و نای پرسیدن نداشتم .
 رقیه خانم سر حوض وضو می گرفت . سلام کردم . رقیه خانم تا مرا با کت و دامن و کلاه دید کف دستهایش را به معنی توبه گزید و به اتاقش رفت .
بعد از مدتها ، کنار غلامرضا سوار ماشین شدم . در خیابان زنهایی را دیدم  که بدون حجاب  با آرامش در کنارمردها راه می رفتند  . ماشین مقابل همان ساختمان ایستاد ، ساختمانی که با بدری آمده بودم .  تابلوی مقوایی روی زمین افتاده بود . غلامرضا تابلو را برداشت و به دیوار زد و گفت : این مدرسه ی دوشیزگانه .. می خوام دفه ی دیگه که به مجلسی دعوت شدیم  ، خودت دفتررا امضا کنی  .  بغض در گلویم گره خورده بود .
برخلاف دفعه ی قبل ، در مدرسه باز بود و خبری از پیرمرد نبود . با هم داخل شدیم ،  صدای داد و فریاد می آمد .
 چند مرد لات ، تهدید کنان از مدرسه بیرون آمدند ؛ مرا که کنار غلامرضا دیدند معنی دار به غلامرضا نگاه کردند و مقابلش تف انداختند  . غلامرضا تا کف سرش قرمز شد . میز و صندلی ها شکسته وسط حیاط افتاده بودند . داخل اتاق خانم مدیر شدیم . خانم به آرامی گریه می کرد  و   در میان میز و صندلی های شکسته  قدم می زد . همان پیرمرد ،  به طرفمان آمد و گفت مدرسه تعطیل شده بفرما بیرون  .


 به خانم مدیر نگاه کردم ، گیج و گنگ  بود . ترسیدم مبادا مرا بشناسد ،  اما مدیر فقط نگاهش به سمت من بود،  مرا اصلا نمی دید .
 بفرما ...بفرما ...پیرمرداز مدرسه بیرونمان کرد .
 از مدرسه که  بیرون آمدیم ، همان  مردهای لات را دیدیم ، از کنارشان گذشتیم ،  صدای یکی شان را شنیدیم :  آقا دیوثه...
غلامرضا گردنش ، صورتش ؛ گوشهایش تا کف سرش قرمز شد . برگشت ، خواست به طرفشان برود اما یکی از لاتها که  با چاقویی لای دندانهایش را تمیز می کرد ، چاقو را تهدید آمیز،  نشان داد.  هر سه مرد لات ،  براق شده به غلامرضا نگاه می کردند و منتظر بودند . ملتسمانه و گریان ، دست غلامرضا را گرفتم و به طرف ماشین کشیدم .
از دم مدرسه تا خونه ، غلامرضا حتی یک کلمه هم با من حرف نزد . جلوی در منزل که رسیدیم با تلخی بهم گفت :  شب دیر می آم ...


 پسر های دوقلوی رقیه خانم ، توی حیاط بازی می کردند  ، به محض دیدن من به اتاقشان دویدند .  بعد رقیه خانم را دیدم که از اتاقش بیرون آمد . بقچه یی در دست داشت . درحالیکه سعی می کرد ،  نگاهم نکند ،  سجاده ی نمازی  را به دستم داد و گفت :  یه پیرمردی آورد ، از روستاتون برات فرستادن  .خواهر خونده ت ،  شوهر کرده . گفت ،  بهت بگم مش خان علی  مریضه ،  اینو نذر تو کرده که شفا بگیره ...و با طعنه گفت :  می گن ...تو عروس فاطمه زهرایی... نظر کرده یی ... جانماز را در دستم گذاشت و چنان به ساق پاهایم که از زیر دامن بیرون بود ،  نگاه کرد که آتش نگاهش تا استخوانم را سوزاند . به اتاقم خزیدم . لباسم را بیرون آوردم و  پیراهن گشادم را پوشیدم . صدای اذان را شنیدم . برای گرفتن وضو به حیاط رفتم . آنسوی پاشویه رقیه خانم بود . وضو گرفتم . رقیه خانم دستش را از میان آب بیرون کشید و گفت : خدا همه مون رو عاقبت بخیر کنه ...
سجاده را پهن کردم . لابلایش پارچه سبز امامزاده بود . بوی گلاب می داد .  نماز خواندم ، از ته دل توبه کردم . زار زدم . یاد مش خان علی افتادم . یاد مادرم ،  خوابی که دیده بود . یاد اختر  ، پدرم ،  یاد امامزاده افتادم و یاد بدری  . یک دفه بوی گل نرگس اتاق رو پر کرد . حتم داشتم بوی خانم فاطمه زهراس ،  از  ته دل زار زدم :... خانم کمکم کن... نمی خوام دیگه گناه کنم... من طاقت آتیش جهنم رو ندارم ... کمکم کن ...
 از میان لباسهایم ، قوطی کوچکی را که بدری داده بود . برداشتم و سرسجاده نشستم . در قوطی را باز کردم . قرص کوچک سفید رنگی بود . به دهان گذاشتم و از لابلای پرده به آسمان خیره شدم . تک ستاره یی در میان آسمان می درخشید . قرص در دهانم حل می شد ،  تلخ بود .  مادرم را دیدم ،  داشت گریه می کرد . اختر را دیدم ،  گفت : بی وفا دیدی  به عهدت وفا نکردی .
 نمی دانستم سرنوشت او چگونه رقم خورده است . تک ستاره نورانی از لای پرده چشمک می زد . ستاره نورانی تر شد . نزدیک شد . نزدیک  و نزدیک ترو  با سرعتی باور نکردنی به طرفم آمد . شنیده بودم هر وقت ستاره یی بیفتد ، یعنی یکی داره می می میره . می دونستم این بار ، اون یک نفر من هستم .  ستاره به طرف من  آمد ،  از پنجره عبور کرد و داخل اتاق شد.  همه ی اتاق غرق نور شد . ستاره به شکل یک پری  نورانی مقابلم ایستاد و گفت :
بگو ...چه آرزویی داری ...بگو
و من در میان گهواره ی پارچه یی حرکت می کردم ،  گهواره یی که دو سر آن دست دو موجود کریه المنظر بود ،  شاید نکیر و منکر بودند و وقت سوال و جواب بود . نای حرف زدن نداشتم .  همه جانم را در یک کلام جمع کردم و دستهایم را به سمتش دراز کردم : می خوام زندگی کنم ...من زندگی رو دوست دارم ...می خوام  زندگی کنم ...پری گفت : ...بازهم .... بازهم می خوای زندگی کنی ؟.....
و چشمهای نورانیش  از اشک پر شد .
صدای قدمهای غلامرضا را می شنیدم که نزدیک و نزدیکتر می شد . ناگهان پری به همان سرعتی که آمده بود به طرف پنجره رفت اما قبل از رفتن ،  قطره اشکی از چشم پری بر روی سینه ام چکید . اشک ستاره ، همه ی پوست تنم را سوزاند به استخوانم رسید و قلبم را به آتش کشید .  می سوختم و در میان زبانه های آتش ، غلامرضا را دیدم که فریاد زنان ، بر سرو روی می کوبید و هر لحظه صدایش و تصویرش محو تر و محوتر و محوتر شد و در دوردستها گم شد ..
خودم را دیدم  که سبک و معلق در میان فضا شناورم . آزاد و رها . همانند یک قاصدک ...سپس خود را  در  میان آبی لزج یافتم .صدای ناله یی شنیدم ...ناله ی یک زن ...صدایش آشنا بود ...این صدا را می شناختم و نمی شناختم .زور بزن ...و صدای آشنا را شنیدم ...یا زهرا ....نوری خیره کننده و بعد در آن نور غرق شدم ....

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم

+77
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.