ستاره ی دنباله دار - بخش دهم

                                                                           فصل دوم
                                                                            خورشید


حاجی لخت در کنار یک زن دیگر  ،  هول شدم ، محکم در را بستم و به طرف اتاق دویدم ، پرنده  را بغل گرفتم . بغض داشتم . ترسیده بودم . تحقیر شده بودم. همه وجودم نفرت بود .  صدای لخ لخ دمپایی حاجی را شنیدم . در اتاق را بست . صدای پاهای زنانه یی را هم شنیدم و صدای باز و بسته شدن در حیاط را .

باز هم صدای لخ لخ دمپایی های حاجی را شنیدم .  اخ تف و  لخ لخ دمپایی هایش را که نزدیک می شد . در اتاق را باز کرد و داخل شد . نشست به پشتی تکیه کرد و با طعنه گفت .
علیکم سلام ....
جواب ندادم ...
به کبوتر نگاه کرد. این را از کجا آوردی ؟...سوغاتی است؟
بازهم جواب ندادم
گفت  این به جای دست شما درد نکنه است  ؟..بد کردم اجازه دادم پیش مادرت بمانی ؟...
گفتم : دیدمتون ... شما رو دیدم ...
گفت : عجب ؟!...حسادت کردی  ؟...
با نفرت نگاهش کردم .. حاجی ملامت بار نگاهم کرد سینه یی صاف کرد و گفت .
این زن   تنهاست  ..گرفتار خرج و مخارج زندگی دو بچه یتیمه شه ... فقط برای رضای خدا برای اینکه به زنا و گناه نیفته ، چند روزی محرمش کردم ...خدا از من قبول کنه .
با خشم گفتم : واسه اینکه کمکش کنید حتما باید محرمش می کردین ؟...بدون محرمیت نمی شه خدا قبول نمی کنه ؟...
حاجی نا باورانه نگاهم کرد ...
زبان در آوردی ؟...اینها را مادرت یادت داده ؟...
گفتم : خودم عقل دارم ...

حاجی  در حالیکه زیر لب غر می زد ،  رادیو را  بغل کرد و از اتاق بیرون رفت . از پنجره دیدم که رادیو را به اتاق داخل حیاط برد .
دو روز بود که حاجی با من حرف نمی زد . به اتاق من نمی آمد و شب را در همان اتاق می خوابید  و من با خیال راحت کبوتر مو بغل می گرفتم و می خوابیدم .  دو تا از پرهای بلند ش افتاده بود ،  حالش خیلی بهتر شده بود و یک کوچولو می تونست بپره.

 نیمه های شب بود که احساس کردم ، لحاف از روم پس زده شد .  حاجی بود . دلم نمی خواست دستش بهم بخوره . ازش بدم می اومد . کنارم روی بالش کبوترخوابیده بود . حاجی کبوترو  با عصبانیت پرت کرد طرف دیوار،  پرنده کوچولو ناله یی کرد و افتاد روی زمین  . خواستم بلند شم و برش دارم ، دستمو گرفت و نذاشت  . منو کشید طرف خودش. هلش دادم و ناگهان چنان سیلی تو گوشم خوابوند که همه جا دور سرم سیاه شد .            
 باز از پوست تنش از نفسش بوی تعفن را درون من جاری کرد  .
صیح با صدای حاجی بیدار شدم . به صورتم نگاه کرد و روی طاقچه چیزی گذاشت و به طرف در رفت . این مال شماست .

یک سکه ی طلا بود . دیه ی صورتم که ورم کرده بود  .

 دو ساعت بود  توی حوض بودم ، نمی خواستم بیرون بیام .  بو گرفته بودم ؛ بوی تعفن ؛ بوی گند حاجی از پوست و گوشت و استخونم رد شده بود و حالمو بهم می زد . صد دفه سرمو زیر آب بردم . ماهیها چشمهاشون پر از اشک بود و به بدنم نوک می زدن ، شاید می خواستم نجاست رواز بدنم پاک کنند . پرنده م  بی حال و بی رمق روی پاشویه حوض نشسته بود و نگاهم می کرد .
 چند روز بود که با هیچکس ، جز کبوترم  حرف نزده بودم . بالش خوب   شده بود اما دیگه نمی پرید . با هم می رفتیم تو حیاط ، کنار حوض می نشستیم و درد دل می کردیم . می ترسیدم پریدن یادش بره . تو حیاط پرش می دادم . می رفت رو بلندترین شاخه ی درخت می نشست و به آسمون نگاه می کرد . پرنده های دیگه رو که می دید شروع می کرد به آواز خوندن و من  فکر می کردم ، دیگه بر نمی گرده ،  همچین که  بغضم می گرفت  ،  برمی برگشت و می نشست روی شونه م . هر صبح  ساعت یازده رادیو آهنگ پخش می کرد . شنیدن آهنگ منو به یک دنیای دیگه می برد . حاجی خونه نبود . رفتم تو اتاقش رادیو را روشن کنم ،  اما در اتاق قفل بود . کبوترم  پرید روی شونه م نشست و مثل بلبل شروع کرد به خوندن .

دهم محرم بود  من و کبوتر  توی حیاط نشسته بودیم . نون های خشک رو ریز می کردم و می ریختم واسه ماهی ها و  برای پرنده م  تعریف می کردم که محرمها توی محله ی ما حال و هوایی دیگه داشت .  انگار همه دنیا جمع می شدن توی محله ی ما  و برای امام حسین  عزاداری می کردن و سینه می زدن .توی حیاط خونه ها دیگ های بزرگ نذری بار می ذاشتن و دخترا و پسرا تا نصفه های شب تو کوچه بودن ،  بدون اینکه کسی دعواشون کنه  .

 ماهی ها ترو فرز به نون ها تک می زدن . یکی از ماهیها همیشه تنها بود و قاطی ماهی های دیگه نمی شد به کبوترم  گفتم ،  این دختریه که بالغ شده بزرگ شده ..
دو هفته بود  که مادرم رو ندیده بودم .حاجی نزدیک های ظهر می رفت مسجد ،  بعد از نماز می اومد خونه ،  نهار می خورد و غروب دوباره می رفت .  هنوز باهام سرسنگین بود و شبها در اتاق دیگر می خوابید .  هر وقت از خونه بیرون می رفت درو قفل می کرد  . غروب بود بارون می اومد .  صدای زنجیر زنها  رو از پشت دیوار شنیده می شد . بلند شدم و کبوتر  را پرش دادم گفتم بره رو دیوار ، هر چی می بینه برام تعریف کنه . همچین که کبوتر روی دیوار نشست ، صدای زنگ در بلندشد .
با صدایی که پر از بغض بود گفتم " کیه ؟...
صدای گفت ...م...م...منم ...
اکبر بود .
نالیدم ...در قفله ...کلید ندارم ...
پرسید . ح...ح...حجاب داری ؟...
داشتم .  با اینکه خونه مشرف نبود ، اما  حاجی دستورداده بود وقتی به حیاط می رم ، باید  حجاب داشته باشم .
گفتم ...بله ....
یاالله ...
روی دیوار بود.
ب ب...به جای اونی که ری...ریخت ...ف..ف...فقط حاجی نفمه ...
از روی دیوار یک ظرف پر از  شاه توت  را در بغلم انداخت و به همان سرعتی که آمده بود ، رفت . ظرف شاه توت روی یک روزنامه پیچیده شده بود . فوری روزنامه را از دورش باز کردم . اسم روزنامه زبان زن بود . (1) خیلی جاهاش قرمز شده بود و نمی شد خوند اما تا جایی که می شد ،  خوندم . نوشته بود ،  نویسنده گان این روزنامه همه زن هستند و تنها نوشته ی زنان و دختران پذیرفته می شود و از زنها خواسته بود از زندگیشان بنویسند و برای روزنامه بفرستند . در قسمتی از روزنامه که قرمز شده بود . نویسنده خاطره یی نوشته بود . خاطره خوانا نبود اما آنچه می شد از آن فهمید خاطره ی یک دوست گمشده بود .دختری که شیفته ی خواندن و نوشتن بود و بشدت از جهنم می ترسید .خاطره خوانا نبود اما زیر نام نویسنده نوشته شده بود . مهرانگیز نجم . ضربان قلبم شدت گرفت . انگار او را دوباره یافته بودم . تصمیم گرفتم هر طور که هست یک قلم و کاغذ پیدا کنم ،  بنویسم و بعد هر جور که هست  ، آن را به روزنامه برسانم . روزنامه را روی لبه ی پنجره گذاشتم خشک بشود .  حاجی یک قلم همیشه در جیبش داشت . باید آن را می دزدیدم .

نمی دانم ساعت چند بود که حاجی به خانه برگشت . فوری پرنده را بغل گرفتم و خوابیدم  . صدای لخ لخ دمپاییش را شنیدم و فکر می کردم چطور باید قلمش را بدزدم و بعد به کاغذ فکر کردم . نمی دانم کی خوابم برد .
الله اکبر ...الله اکبر ...اشهد ان لا ...
باصدای حاجی و  نور چراغ که جشمم را می زد ، بیدار شدم
وضو گرفته بود و مسح پاهایش را می کشید . زیر چشم و با غیظ نگاهم می کرد . بلند شدم و به طرف در رفتم .
پرسید : امروز کسی اینجا آمده بود ؟...
گفتم... نه .
 تو از خانه بیرون رفته بودی ؟
 منکه کلید ندارم.
 پس این از کجا آمده ؟...
ظرف شاه توت را نشانم داد و روزنامه را . آنقدر در فکر نوشتن  و دزدیدن قلم و کاغذ شده بودم که یادم رفته بود ظرف شاه توت و روزنامه را بردارم .  از  ترس نفسم بالا نمی آمد . با خشم نگاهم کرد .   
از ترس دل پیچه گرفتم ؛   بلند شدم .
حاجی پرسید "
کجا ؟... حرف من هنوز تمام نشده است .
گفتم  دستشویی
حاجی گفت و اما حرف آخر، روزنامه را پاره کرد و گفت : بی ناموسی و بی غیرتی در مرام  ما نیست   . زنی که زبان زن بخواند ،  زبانش را باید بریده شود . مهریه ات را داده ام . وسایلت را جمع کن ،  از مسجد که آمدم  راهی ات می کنم خانه ی مادرت.
نمی دونستم باید خوشحال باشم یا ناراحت . از اینکه برمیگشتم خونه ، خوشحال بودم ، اما  یاد مادر افتادم که  هر وقت پدرم می گفت می فرستمت لای دست مادرت  ، اونقدر ضجه می زد و گریه می کردکه دل پدر به رحم می آمد و می بخشیدش . یاد خاله هاجر بیچاره افتادم که  با اینکه  سر و صورتش همیشه  از  کتک های شوهرش کبود بود ،  اما وقتی شوهرش طلاقش داد ،  اینقدر گریه کرد که کور شد . فهمیدم باید کاری کنم .

حاجی از جاش بلند شد و به طرف در رفت  . پریدم و پاشو بغل کردم و شروع کردم به التماس .
غلط کردم حاجی ...گه خوردم... ببخش منو ... صدام و رفتارم شکل مادر شده بود اصلا شکل مادرم شده بودم . چروکیده و نحیف . پیر شده  بودم .
حاجی با حالتی رنجیده ، پاهایش از میان دستهایم  بیرون کشید و گفت تا از مسجد  برمیگردم  ، می خواهم بدانم اینها  از کجا آمده .
 با صدایی گرفته  گفت  ؛ یا حسین  مظلوم ...
و از در بیرون رفت ...
کبوتر  را بغل گرفتم و سیر گریه کردم . پرنده  هم پا به پای من گریه کرد . عقلمون به هیج جا قد نمی داد . هر وقت حاجی برای نماز صبح  می رفت مسجد  یک ساعت بعد ؛  با یک نان تازه و شیر و خانه و عسل برمی گشت  خونه ،  می گفت من زیادی لاغرم ،  وقتی بغلم میگیره استخون هام اذیتش می کنه  ، بعد نان رو پر از خامه و عسل می کرد و می ذاشت دهنم . اوایل چربی خامه حالم رو بهم می زد ، اما یواش یواش عادت کردم .

 نزدیک ظهر بود ،  اما حاجی هنوز  برنگشته بود . چیزی از اذان نگذشته بود که زنگ زدن . اما حاجی که کلید داشت . رفتم پشت  در
کیه ؟...
صدای اکبر بود که می گفت ...م...م...منم ...گریه می کرد.
حاجی مرده بود . سرنماز ظهر  ، تو مسجد سکته کرده بود . هیچکس نفهمید بین ما چی گذشته بود . یواشکی ته دلم هزار بار خدا را شکر کردم . سرخاک به اندازه ی یه محرم ،  آدم اومده بود و تو سرو سینه می زدن .  می گفتن  حاجی سر نماز یه هو می افته زمین . می گفتن چون سر نماز مرده ، شهیده  ،  براش نماز خوندن و ازش تعریفها کردن . سرخاک زن و بچه های حاجی هم بودن . حالم خیلی  بد بود . همش داشتم بالا می آوردم . سرم گیج می رفت .

آقام به همه گفت از بس گریه کردم  حال و روزم این شده ...در حالیکه خودم می دونستم از مردن حاجی خیلی هم ناراحت نبودم .  فقط ادای گریه رو در می آوردم ، بعضی وقتها هم که  گریه می کردم ،  دچار عذاب وجدان بودم ؛ فکر می کردم حاجی بخاطر من مرده ،  ولی کبوتر می گفت حقش بود بمیره . هیچم تقصیر تو نبوده ، تازه خدا تو رو دوست داشت که حاجی رو کشت وگرنه اول بدبختیت بود .
تو مراسم  هفت حاجی  ...  یه روحانی اومد و وصیت نامه ی حاجی رو خوند . نوشته بود که مهریه ی منو داده و هیچ بدهی به من نداره . روحانی گفت زن صیغه یی  ارث نمی بره .

کارد می زدن خون آقام در نمی اومد . تا اومد صداشو ببره بالا  ؛ زن و بچه های حاجی  وسایلمونو گذاشتن زیر بغلشو وگفتن خوش اومدین . داماد گردن کلفت حاجی وقتی داشت ساک رو زیر بغل آقام می داد گفت . یک ماه وقت داری یه جا پیدا کنی . خودمون یه سرایدار مطمئن داریم .
آقام جلو جلو راه افتاد و من و کبوتر دنبالش ...آقام گاهی وای می ایستاد و سرمن داد می کشید و فحشم می داد ...وقتی من بغض می کردم .دلش به رحم می اومد و شروع می کرد به فحش دادن به خودش و بعضی وقتها هم یواشکی به حاجی  .

به اهل محل چی بگم ؟... کجابرم ؟....تو رو چیکار کنم نه دختری... نه اسم شوهر تو شناسنامه ته ...کی دیگه تو رو می گیره ؟ کی به ما جا می ده ؟... اینقدر گفت و گفت که سرم گیج رفت و خوردم زمین .   آقام  هم نشست کنارم ؛ سرش را میان دست گرفت و گریه کرد ،  برای اولین بار بود که برای چیز دیگری جز روضه گریه می کند .  نالید  ،   ای خدا این چه بلایی بود سرم اومد  ...چه خاکی بریزم  سرم ...دلم  برایش سوخت . کبوتر هم بغضش گرفته بود . در گوشم زمزمه یی کرد . از فکرش به هیجان آمدم . مادرم گفته بود هر وقت می خواهم دهن کسی را ببندم در دلم  یک قل هو والله بخوانم و به طرف آن آدم فوت کنم ؛ اینکار را کردم :
می خواین من همینجا بمونم ؟ آقام گفت : کجا ولت کنم ؟...کی نگهت می داره ؟گفتم . می رم  خونه خانم نجم   . آقام  نگاهم کرد . انگار از فکرم بدش نیامده بود . گفتم .کارهاشونو می کنم ، کارگری می کنم ... می دونم قبولم می کنن ...خیلی منو دوست داشتن .... قسم به خدا که قبولم می کنن .

بریده ی روزنامه را در آوردم و نشانش دادم . گفتم حتما رییس  روزنامه می شناسدش . آقام  روزنامه را از دستم گرفت و نگاه کرد .
چمدان کهنه م را به دست گرفته بودم و منتظر بودم .صد دفه کبوتر را بوسیدم و قربون صدقه ش رفتم . گفتم با این سرکوچولو خوب فکری کردی . کبوتر بغ بغو می کرد و باد به غبغبش انداخته بود . آقام از ساختمان روزنامه بیرون آمد  کاغذی در دستش بود . ذوق زده به طرفش رفتم . آدرس خانواده ی نجم را گرفته بود.

درشکه یی گرفتیم و سوار شدیم . همه چیز خیابان ها برایم دیدنی بودند . انگار تازه شهر را می دیدم انگار نه انگار که بیوه ی جوانی هستم که حتی در سجلدش هم شوهر ندارد  . خوشحال بودم و می خندیدم . آنقدر که آقام با خشم نگاهش کرد و تازه یادم آمد که من عزادار حاجی هستم و یک بیوه ی جوان بدبخت . درشکه مقابل خانه یی ایستاد . درشکه چی گفت اینجاس .

ساختمان بزرگی بود بهت زده به ساختمان نگاه کردم . آقام چمدان را برداشت و پیاده شد .  به دنبالش رفتم . آقام در زد کسی در را باز نکرد . دوباره در زد هیچکس نبود . دلم ریخت . فکر کردم نکند که رفتند . محکمتر در زدم . کسی از لای پرده بیرون را نگاه کرد و چند لحظه بعد در باز شد . مهرانگیز بود . با محبت بغلم کرد . بزرگتر شده بود زیباتر ولی لاغرتر و به نظر ناراحت می آمد .

آقای نجم نبود می گفتن رفته سفر . آقام ماجرا را برای خانم نجم   تعریف کرد . خانم خیلی راضی نبود که من بمانم . می گفت وضعیت ما خیلی خوب نیست . می ترسم اذیت بشه ؛  اما وقتی پدرم اصرار کرد و من گریه کردم . دلش نیومد بهمون نه بگه . قبول کرد  و آقام که انگار بار بزرگی از روی دوشش برداشته شده بود . برای تشکر رفت توی حیاط و شروع کرد به تمیز کاری حیاط و بیل زدن باغچه .  اتاق کوچک  ته حیاط مال من شد . مهرانگیز اومد کمکم . اتاق پر از روزنامه و اعلامیه بود . اتاق رو با هم مرتب کردیم . مهرانگیز می گفت چند بار چماق به دست ها به مدرسه حمله کردن و چند بار هم به دفتر روزنامه هایی که مخصوص زنان بوده حمله کردند و روزنامه یی را برایم خواند .  سید حسن مدرس «ازروی برهان باید صحبت کرد و برهان این است که امروز هرچه تامل می‌کنیم می‌بینیم خداوند قابلیت در این‌ها (زنان) قرار نداده است که لیاقت حق انتخاب را داشته باشند. مستضعفین و مستضعفات و آن‌ها از این نمره‌اند که عقول آن‌ها استعداد ندارد. گذشته از این که درحقیقت نسوان در مذهب اسلام ما، تحت قیمومتند (الرجال قوامون علی النسا)، مذهب رسمی ما اسلام‌است. آن‌ها در تحت قیومتند. ابدا حق انتخاب نخواهند داشت. دیگران باید حفظ حقوق زن‌ها بکنند.(2)

 اون شب تا دیروقت من و مهرانگیز و کبوتر با هم حرف زدیم . آقام ، حیاط بهم ریخته رو مثل دسته گل درست کرده بود .
صبح زود بود که صدای در بلند شد . با مشت به در می کوبیدند . آقام از جا پرید که بره درو باز کنه .اما خانم نجم و مهرانگیز  از ساختمان بیرون دوید و گفت . درو باز نکن .... صدای مردهایی  شنیده می شدکه می گفتند الله اکبر ....سنگی به شیشه خورد و بعد از سنگهای دیگر .... هرزه برو گمشو ...
...الله اکبر ...الله اکبر ...
و با لگد به در می کوبیدند هر آن ممکن بود در شکسته شود .

خانم نجم با عجله اسکناسی کف دست آقام گذاشت و  گفت ،  اینا کاری با شما ندارن . اگه می تونی یه خرده سرشون رو گرم کن .مااز پشت بوم می ریم ... مهرانگیز رنگ پریده برایم دست تکان داد .
صدای کوبیده شدن مشت به در هر لحظه بیشتر می شد . سنگی به شیشه خورد و شیشه اتاق فرو ریخت ..آقام  گفت برو تو اتاق و به سمت در رفت .
من به داخل دویدم . صدای الله اکبر و داد و فریاد پدرم و مردها رامی شنیدم .

از ترسم به گوشه ی اتاق خزیدم . کبوتر را بغل گرفتم و  پشت رختخواب ها پنهان شدم . صدای جیغ و داد و فحش و الله اکبر و مرگ بر نامسلمان می رسید  . صداهایی که دور و نزدیک می شدند و بعد  از مدتی سکوت همه جا را فرا گرفت .از اتاقم بیرون آمدم و به داخل ساختمان رفتم . همه جا پر از شیشه های خرد شده بود . همه چیز بهم ریخته بود و بوی دود همه جا را پر کرده بود . صدا زدم  . آقاجان ...مهرانگیز ...خانم صدای فریاد پدرم را شنیدم ؛ به طرف صدا دویدم .  آتش از میان کتابهایی که روی هم تل شده بودند ، زبانه می کشید . آقام سعی داشت با پتو آتش را خاموش کند . به نفس نفس افتاده بود ،  نا غافل لباسش آتش گرفت ، به طرف پنجره دوید و خودش رو از پنجره پرت کرد بیرون .  من ماندم و آتشی که دور تا دورم زبانه می کشید . خواستم از پنجره بیرون بپرم که یه هو  دلم درد گرفت . اونقدر که به زمینم انداخت . باز سرم گیج رفت . عق زدم پشت سر هم ، عین خاله م وقتی که باردار شده بود . دود همه ی اتاق را پر کرده بود و آتش نزدیک و نزدیکتر می شد  . احساس سبکی می کردم . سبک و سبک تر  در میان غبار ،  اندام زنی را دیدم و یک صدای آشنا ؛
چه آرزویی داری ؟...
همه ی توانم را در حنجره ام حمع کردم ، به سرفه افتادم . به خر خر ...سبک شدم  ، سبک تر  . از روی زمین بلند شدم .  دیگه چشمهام نمی سوخت . لبه ی پنجره میان زمین و هوا معلق بودم  . آقام را دیدم که زیر پنجره بی حال افتاده بود . و خودم را دیدم که میان شعله ها گرفتار روی زمین افتاده بود . آتش در یک قدمی اش بود . ناگهان مردی از میان شعله ها داخل شد و آن من روی زمین افتاده را در بغل گرفت و از میان آتش بیرون پرید . باز چشمهایم سوخت. انگار کور شده بودم . نفسم بند آمد  . گرما ؛ تکان های شدید ، فشاری که به قفسه ی سینه ام می آمد و به لبهایم . به زحمت لای چشمهایم را باز کردم . چشمهایم به چشمهایی آشنا افتاد . به چشمهای اکبر که از اشک پر بود .

پی نوشت
 1- نشریه زبان زنان از نخستین نشریه های زنان منتشر شده در ایران بود که از 1298 توسط صدیقه دولت آبادی در اصفهان چاپ می شد .
2- هشتم شعبان 1329 قمری . بخشی از سخنان سید حسن مدرس در مذاکرات مجلس شورای ملی در باره حق رای زنان .

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم

+109
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.