ستاره ی دنباله دار - بخش نهم

                                                                           فصل دوم
                                                                       خورشید


ماشین مقابل خانه یی ایستاد . حاجی مشئمز کننده نگاهم کرد و گفت به خانه ات خوش آمدی . چمدانم را بغل گرفتم و  پیاده شدم  . راهروی باریکی بود که انتهای آن به حیاط منتهی می شد .  حاجی چمدان را از دستم گرفت و به اتاقی   برد .  در   اتاق  ؛  فرش لاکی رنگی پهن بود و رادیویی که روی آن پارچه کشیده شده بود . یک عکس بزرگ از حاجی روی طاقچه بود . یک گلدان مصنوعی با گلهای درشت صورتی .  

آشپزخانه و مستراح در حیاط است .

 گوشه ی اتاق کنار چمدانم چمباتمه زدم . جادرم را سخت دورم گره زده بودم .

 حاجی لباسشو در آورد و روی چوب لباسی آویزون کرد  . زیرپوش سفیدش چرک مرده بود و استخون هاش از زیر پوست چروکیده و پر از مو بیرون زده بود  . گفت از کی رو گرفتی خانم جان ... ده دوازده ساعت رانندگی کردم . خسته ام پاشو اون رختخواب را پهن کن خستگی در کنیم . بیشتر چادر را دور خودم پیچیدم . حاجی توجهی به من نکرد. پارچه را از روی رادیو برداشت و آن را روشن کرد.
صدای حرف زدن بلند چند مرد شنیده می شد . به نظر می رسید که باهم دعوا می کنند و موضوع دعوا زنها هستند . یکی از مردها اسمش  مصدق بود ،   حاجی بهش  می گفت ، مرتیکه ملحد  و یکی دیگه آیت الله کاشانی بود که تا حرف می زد حاجی احسنت و مرحبا می گفت . نمی فهمیدم چرا مردها باید برای حق زنها با هم دعوا کنند . مگه زنها خودشان زبان ندارند . دعوای مردها که تمام شد برنامه ی رادیو هم تمام شد . حاجی رادیو را خاموش کرد .

رختخواب را پهن کرد و روبرویم نشست .
 می خواهی همینطور تا فردا صبح بنشینی ؟... خواست چادر را از سرم بردارد . مقاومت کردم .

می خوام برم مستراح

 به حیاط رفتم .در مستراح باز بود .  دلم نمی خواست بیرون بیایم . نمی دانم چقدر در مستراح نشسته بودم .
  خانم ...خانم . با دست به در کوبید .

بلند شدم و بیرون رفتم . دم مستراح ایستاده بود . دستم را گرفت مقاومت کردم . دستم را فشار داد و مرا به دنبال خود کشاند . نمی خواستم به اتاق بروم.  خواست بغلم کنه اما با همه ی قوا دستشو گاز گرفتم . موهامو گرفت و کشید و با نگاه نافذ و  خشمگین نگاهم کرد . لرزه به اندامم افتاد . مرا به دنبال خود به اتاق کشاند.

   روی رختخواب رهام کرد  . صورتم از اشک خیس شده بود . یاد آخرین شبی افتادم که در بغل مادرم خوابیده بودم . شعر کوکب را برایم خوانده بود . سرمو بردم زیر لحاف ...لحافم پر از پولکهای قرمز و آبی بود. دستش پوست تنم رو می سوزوند . انگار هیزم جهنم بود . خودمو مچاله کردم . بوی تعفن  مشامم و همه وجودم را پرکرده بود و   لبریز از  حسی  شدم که هرگز تجربه ش نکرده بودم . نفرت . نفرت . نفرت .

  حقارتی بالاتر از درد ، حتی توان گریستن را هم از من گرفته بود . سرم را زیر لحاف بردم و با دست دهانم را گرفتم . نمی خواستم حتی صدای هقهق گریه م هم با گوشهایش تماس پیدا کند . باز هم خودم را دیدم که با بچه ها گرگم به هوا بازی می کردیم و من در گوشه یی تاریک پنهان شدم .  

نوری از میان پلکها به درون چشمهایم راه یافت ؛  بی رمق چشم  بازکردم ، همه جا غریبه بود ؛    چمدانم همه چیزی بود که من رو به خودم وصل می کرد . بازهم خیس کرده بودم به زحمت به طرف چمدان رفتم . لباسهایم تا کرده در چمدان بود . بوی مادر را می داد . بوی اشک بوی جدایی بوی تنهایی .

 شلواری برداشتم و از اتاق بیرون رفتم . دمپایی پلاستیکی مردانه یی را که جلوی در بود پوشیدم .در حیاط کوچک روی   چند درخت خشکیده . کلاغها  غار غار می کردند . وسط حیاط یک حوض بود با آبی که لجن بسته بود  و آنسوی حیاط یک اتاق بود  که به نظر اتاق میهمان باشد و کمی اینطرف تر  توالت و حمام و  آشپزخانه بود .  به طرف توالت رفتم .

لباسهام رو عوض کردم و رفتم کنار حوض . چند تا ماهی گلی دنبال هم کرده بودند ،  انگار گرگم به هوا بازی می کردن  . صدای در اومد .
حاجی بود با یک ظرف غذا...
بیا تو ببین برایت چه گرفته ام .

.با اکراه از جا بلند شدم و به اتاق رفتم . حاجی رادیو را روشن کرده بود . صدای  زنی پخش شد که با صدایی جادویی آواز می خواند . حاجی زیر لب گفت لاالله ..و خاموشش کرد .  از  جیبش جعبه یی بیرون آورد و درش را باز کرد . دوتا النگوی طلابود . برق می زدند . دست یخزده ام را گرفت و النگو ها را به دستم کرد برای دستم گشاد بودند و جرینگ جرینگ صدا می دادن .

" خانم این خونه دیگه تویی . اگه وظایفت رو انجام بدی و زن خوبی باشی ،  منهم خیلی کارها برات می کنم ،هر جمعه هم می برمت باغ پیش مادرت "
تو دلم حساب کردم سه شنبه چهارشنبه پنجشنبه جمعه ...چهار روز دیگه می توانستم مادرم را ببینم .

قاشق حلیمی را دهانم گذاشت .
بگو ...چه دوست داری ..بگو خانم من   ...
یاد خاله رباب افتادم که می گفت زن تو رختخواب شاهه . از تصور رختخواب حالت تهوع بهم دست داد . بزرگترین آرزویی رو که در دل داشتم به زبون آوردم .
سواد آموزی  هم می ذاری برم ؟
.روایته از امام صادق علیه السّلام  : به زنها خط خوندن  رو یاد ندین زن باید قرآن یاد بگیرند که بتوانند  سوره نور را بخوانند .  می فرستمت کلاس قرآن و اگه یک پسر برایم بیاوری سروگردنت را پر از طلا می کنم .
حرف پدر را زد .  
بغض کردم ...لبخندی زد و گفت .
اگر بدانی می خواهم کجا ببرمت ؟...اگر بدانی ....
با نگاه مشتاق من خندید .
اما شرط داره ...

کم مانده بود هرچی خوردم بالا بیارم .  بغلم کرد سردم نبود اما می لرزیدم  .  

حاجی مرا تا دم در حمام رساند و گفت یک ساعت دیگر همینجا منتظرم است من به طرف حمام زنانه رفتم و حاجی بقچه زیر بغل به سمت حمام مردانه رفت .

 دلم هوای مادرم را کرد . روی سرم آب می ریختم   و غسل می کردم . حاجی گفته بود  باید غسل کنم وگرنه تا آخر عمرم نجس می مونم و دست به هرچی بزنم و هر چی بخورم نجسه  .

 غسل می کنم ،  غسل جنابت قربه الی الله ...فقط یادم نبود طرف راست رو باید اول بشورم یا طرچپ را ، می ترسیدم اشتباه کنم و تا آخر عمرم  نجس بمونم .

 از حمام که بیرون آمدم حاجی با صورتی که برق می زد منتظرم ایستاده بودم . تا حاجی را دیدم بی اختیار چادرم را جلو کشیدم و به دنبالش راه افتادم .

شاه عبدالعظیم ، خیلی  با امامزاده ی ما فرق داشت . طلایی و با شکوه بود و تو ضریحش پر از پول بود . زنها سفت ضریح رو چسبیده بودند و گریه می کردند و مردها دورتردست به سینه ایستاده بودند و زیارت نامه می خوانند .منهم دو دستی  ضریح رو چسبیده بودم و گریه می کردم .  دلم مادرم رو می خواست . دلم می خواست برگردم خونه مون   اونقدر گریه کردم  که داشتم از حال می رفتم . حاجی زیر بغلمو گرفت و از صحن بیرون برد و کنار زنها نشاند . آخوندی سرخ و سفید و چاقی  داشت روضه می خوند
بخواب ای غنچه ‏ی پرپر، بخواب ای کودک مادر
علی اصغرم لالای، لایی مادرم لالای‏
عزیزم از چه بی‏تابی چرا مادر نمی‏خوابی؟
گمانم تشنه آبی، علی اصغرم لالای‏
‏دلم تنگ بود خیلی تنگ . بغضم ترکید و در میان هقهق زنهای دیگر با صدای بلند گریه کردم .‏

بعد از زیارت رفتیم یه جای خیلی با صفا ؛ حاجی یه سینی کباب گرفت . گفت همه رو باید بخورم . گفت باید چاق بشم .   زن باید یه پرده گوشت داشته باشه .

نزدیکهای غروب بود که برگشتیم  . حاجی اولش رفت دم یک مغازه . به من گفت بشین تا برگردم  چند دقیقه بعد با یک جوان بیست و دو سه ساله برگشت .  جوان لاغر اندام و نحیف بود . حاجی با چشم اشاره کرد ،  روتو بگیر، .چادرمو جلو آوردم  . حاجی در ماشین  را باز کرد . جوان بسته ها را در ماشین گذاشت  ، دستش را دیدم انگشت نداشت . حاجی کلی بهش دستور داد ،  فهمیدم اسمش اکبر و  شاگرد مغازه ی حاجی است .

همه عشقم  در خانه آن بود که حاجی روی رادیو را بردارد و آن را روشن کند و من صدایی جز صدای حاجی را در خانه بشنوم . هرچند هروقت رادیو روشن بود دعوای مردها بود بر سر زنها بود و  نفت و انتخابات مجلس ، هر وقت موضوع زنها بود شاخکهایم تیز می شد و اگر صدای جادویی فلوت و آواز  پخش می شد . همه ی وجود من گوش می شد ولی  حاجی استغفار می کرد و می خواست آن را خاموش کند اما من اینقدر التماس می کردم و به گردنش آویزان می شدم تا اجازه بدهد گوش کنم .

 یک روز صبح ، با صدای فریاد حاجی از خواب پریدم  . حاحی به رادیو گوش می داد و مصدق را لعنت می کرد . دولت دکتر محمد مصدق لایحه اصلاح قانون انتخابات را تقدیم مجلس کرده بود. حاجی فریاد می زد و مصدق را لعنت می کرد که تسلیم این لکاته ها شده است و در حالیکه به زمین و زمان فحش می داد از خانه بیرون رفت . دو هفته بود که حاجی خیلی عصبانی بود تا می اومد رادیو را روشن می کرد . هر وقت اخبار پخش می شد حاجی مرتب فحش می داد و میگفت این دولت لامذهبه،  ملحده .

بعد از دو هفته حاجی بالاخره به وعده ش عمل کرد و منو برد پیش مادرم . دلم می خواست با مادرم حرف بزنم ،  اما حاجی رفته بود بالا منبر  و در حالیکه یکی به در می زد یکی به دیوار برای پدرم از اتفاقات اخیر تهران اعتراضات زنان و لایحه یی که دکتر مصدق به مجلس داده بود .حاجی  به آقام گفت باید بروند واز  اهالی محل  امضا جمع کنند ، که مخالف رای دادن و انتخابات زنها هستند .گفت قراره چندین طومار  امضا را بفرستند به روزنامه و مجلس و از خانه بیرون رفتند .

  مادر به النگوهام نگاه کرد که برق می زدن .

  خدا را شکر که حاجی آدم خوبیه . خدا شناسه  . البته تو چشماش هزارتا سوال بود . سرم رو تو بغلش گرفت نوازش کرد . بغض گلوم رو گرفته بود . بی صدا اشکهام جاری شد . مادر اشکهام رو بوسید و گفت . بداخلاقی که نمی کنه .دست بزن که ...و حرفش را خورد .  انگار از جوابی که ممکن بود بدهم ترسید .

 غروب شد . حاجی و پدر با صدای اذان برگشتند . الله اکبر ...الله اکبر ...
این به معنای آن بود که وقت نمازه ... من و مادر وضو گرفتیم و پشت سر حاجی و پدر و پسرها ایستادیم . با تمام شدن نماز ،حاجی گفت خانم آماده شوید برگردیم .  مادر  با التماس گفت . شب بمونید ، صب اول وقت برید.
حاجی به من نگاه کرد ، با چشمهایم التماسش کردم  
حاجی بادی  به غبغب انداخت و گفت  امر ...امر خانم است ...
وقتی گفت اجازه می ده دو سه روز پیش مادرم بمونم از خوشحالی دستهای نفرت انگیزش رو  بوسیدم .
 حاجی رفت . گفت خیلی کار داره .

کنار مادر که بودم ، هنوز بچه بودم . تا صب با هم کنار تنور نشستیم و کلوچه پختیم و حرف زدیم ، حرفهایمان تمامی نداشت . مادر  می گفت ؛ والله حاجی مرد خوبی است که اجازه داد تو پیشم بمانی و تعریف کرد ، هر مردی این اجازه رو نمی ده .
 صبح عین روزهای خوب کودکی از درخت شاه توت بالارفتم ،  انگار نه انگار که بزرگ شده بودم . بالغ شده بودم و شوهر داشتم . همه ی توت های رسیده رو خوردم و رسیده بودم به کال هاش . از خوردن سیر نمی شدم . توت طعم کودکی هایم بود . گس و نارس .هنوز بالای درخت بودم  که با شنیدن صدای بوق ماشین حاجی دلم ریخت  . مادر در را باز کرد و ماشین داخل شد .  بجای حاجی ، اکبر از ماشین پیاده شد .  

محرم نزدیک بود و حاجی سرش خیلی شلوغ بود . برای همین اکبر رو فرستاده بود دنبال من . اکبر درست نمی تونست حرف بزنه می گفت ...س...س...سلام ..از اینکه اکبر به جای حاجی اومده بود دنبالم کلی خوشحال شد .

مادرم یک ظرف شاه توت برام گذاشت و صد دفه صورتمو بوسید . دلم می خواست تا ابد پیشش بمونم .

ماشین در جاده حرکت می کرد.  نمی تونستم جلوی اشکهامو  بگیرم .  چند بار چشمم به دست بی انگشت اکبر افتاد .
ناگهان   پرنده ایی  به شیشه ی جلوی ماشین خورد . اکبر ترمز شدیدی کرد . ظرف شاه توت برگشت کف ماشین  . هر دو از ماشین پیاده شدیم .یک کبوتر روی زمین افتاده بود . اکبر از روی زمین برش داشت و به من داد . هنوز زنده بود و  قلب کوچکش تند تند می زد . اکبر با عجله به طرف نهر آبی   دوید ، ظرفی را از آب پرکرد و برگشت . چند قطره  در دهان پرستو ریخت  . گریه می کردم نمی دانم برای خودم بود یا برای پرنده ی کوچک  .

گفت  خو...خو...خوب می شه ..ایشش الله
کبوتر بالش شکسته بود . اکبر تکه چوبی برداشت و با پارچه یی  بالش بست و شاه توت های ریخته شده را که کف ماشین له شده بودند  جمع کرد و ریخت بیرون .
 تمام راه  حواسم به ضربان قلب کوچک کبوتر بود . اکبرهر از گاهی می ایستاد و قطره یی آب یا دونه توی دهن پرنده می ریخت و به بال شکسته س نگاه می کر د . ز...ز...زنده می مونه...
نگاهم باز به دست اکبر افتاد  . چهار انگشت دست راستش ، از ته قطع شده بودند .

پرسیدم انگشتهات چی شده ؟...
شرمنده سرش رو پایین انداخت و بریده بریده گفت . بچه گی کردم ....د...د...دلم  کفش سیاه مردونه  ...می ..می ...می خواست ... از مغازه حاجی بی اجازه ب..ب...برداشتم و آرام گفت ...دو ..دو ..دوزیدم ...

بعد از اون تمام طول راه اکبر سکوت کرد هیچ حرفی نزد . حتی به کبوتر هم نگاه نکرد .  چند بار چشمهایش را که مرطوب شده بود،  پاک کرد . نمی دانم از خجالت بود یا مرور خاطرات گذشته.

 نفس های کبوتر ، منظم تر شده بود .

غروب بود که به خانه رسیدیم .    در زدیم . کسی در را باز نکرد . باز هم درزدیم . انگار کسی خانه نبود . اکبر به ناچار از دیوار بالارفت و پرید داخل حیاط ، در را باز کرد  و من داخل خانه شدم .فقط یک کلمه  میانمان رد و بدل شد . خداحافظ...  
کبوتر  را به اتاق بردم و روی بالش گذاشتم . به حیاط رفتم به طرف دستشویی . از اتاق کنار دستشویی صدایی می آمد . صدای نفس نفس .. . صدای نجوا ...ترسیده به آرامی در را باز کردم .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم

+84
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.