ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم

                                                                            بخش سوم
                                                                                ناهید


 اما آرش بی توجه به نگاه  خیره و خشمگین رمضانی با صدایی پر از بغض و چشمهایی به اشک نشسته ادامه داد .
معلم خشمگین فریاد زد
 آری برابر بود
و او با پوزخندی گفت:
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
آنکه زور وزر به دامن داشت بالا بود
وانکه
قلبی پاک و دستی فاقد زر داشت
پایین بود...
اگر یک فرد انسان واحد یک بود
این تساوی زیر و رو می شد
حال می پرسم یک اگر با یک برابر بود
نان و مال مفت خواران
 از کجا آماده می گردید؟
یا چه کس دیوار چین ها را بنا می کرد؟
یک اگر با یک برابر بود
پس که پشتش  زیر بار فقر خم می شد؟
یا که زیر ضربت شلاق له می گشت؟
یک اگر با یک برابر بود
پس چه کس آزادگان را در قفس می کرد؟
معلم ناله آسا گفت:
 بچه ها در جزوه های خویش بنویسید:
   یک با یک برابر نیست...
آقای رمضانی با لبخندی معنا دار شروع به دست زدن کرد . همه ی ما سکوت کرده بودیم  ،جز محبوبه که ساده لوحانه تحسین می کرد ، دست می زد .

 آرش ورقه ش را به رمضانی داد و  به  طعنه گفت : خدا را شکر که شهبانو چندین سال پیش اومدن اینجا و  وضع این مردم بیچاره رو دیدن و بهش رسیدگی کردن .قطره ها رو خیلی زود می خوام ، تراخم ده رو گرفته .
یاد مادرم افتادم ...محال بود شهبانو بدونن این بیچاره ها تو چه وضعیتی زندگی می کنن و کاری براشون نکرده باشه ...اگر مادر بود می گفت باید یک نامه براشون بنویسین ...
  آقای رمضانی با چهره یی درهم گفت :  اینو جهت اطلاع دیگران می گم شما که ظاهرا علامه ی دهرید . یک بیمارستان به دستور شهبانو در حال ساخته . ضمنا ، ایشون دستور دادن به همه ی نیازهای روستا رسیدگی بشه ...و شما هم بنا به تدابیر شاهشناه آریامهر به همین دلیل اینجا هستین .پس به جای حرف بی مورد زدن به وظایفتون عمل کنید .  بعد جا بلند شد و گفت : تو روستا مردم سرشب می خوابن و سحر بیدار می شن . خودتون رو با محیط هماهنگ کنید . شیش  صبح مقابل خانه می بینمتون  .
آرش بدون آنکه به رمضانی نگاه کند گفت .. دستشون درد نکنه ...یاد بریزو بپاش جشن دوهزار و پانصد ساله افتادم .

جشن خندیدن به اشک بیگناه   جشن برگشتن به دوران سیاه
جشن زندان کردن شیرافکنان    جشن آه و ناله ی بیوه زنان
جشن غافل ماندن از احوال خلق   جشن یغما کردن اموال خلق
جشن صدها سال شاهنشاهیست   جشن جهل و ظلمت و گمراهیست
اقای رمضانی شعر آرش هنوز تمام نشده رفت .
فرهاد  به آرش گفت : پسر مراقب باش  ...خیلی تند رفتی ...
آرش بدون هیچ پاسخی ،  از جیبش یک فلوت چوبی بیرون آورد و شروع به نواختن کرد . گرم و زیبا می نواخت و آدم را به دنیایی دیگر می برد .

من و محبوبه ، کارمون را در پناه سایه یک کپر شروع کردیم . بچه ها مشتاقانه ایستاده بودند و منتظربودند تا لوازم التحریر شون رو بگیرن . هاجر دختربچه ی هفت ،  هشت ساله یی بود که فکر می کنم تا به حال حمام نرفته بود و یا اگر رفته بود،  آب به موهاش نخورده بود . تارهای موهاش عین تارهای گلیم در هم تنیده شده بود و من فکر می کردم ، هرگزاز هم باز نشوند . هاجر  سهمیه ش  رو مثل یک شئی مقدس بغل گرفت و گوشه یی روی زمین نشست و به آنها خیره شد . چشمهاش برقی می زد که هرگز ندیده بودم . درس رو با دوتصویر شروع کردم  . تصویر دو  پرنده که با هم اختلاف داشتند و بچه ها باید تفاوت ها را می گفتند.

غروب که می شد همه زیر اون درخت جمع می شدیم و با هم حرف می زدیم . از کارهایی که انجام داده بودیم ،  می گفتیم و کارهایی که باید انجام می دادیم و مشکلاتمان را با هم درمیان می گذاشتیم . هر چه بیشتر می گذشت  ، بیشتر مجذوب آرش می شدم .  مجذوب سکوتش ، رفتار بی تکبرش . عشق و صمیمیتش با اهالی ومخصوصا بچه ها ،  شخصیت خاصی داشت غیر قابل پیش بینی بود . بعضی وقتها میان بحث یه دفه به فکر فرو می رفت و یا فلوتش را بیرون می آورد و شروع به نواختن می کرد . احساس می کردم بشدت شیفته ش شدم . شیفته ی خودش ، شخصیتش و صدای محزون فلوتش .

 بچه ها به شوق یاد گرفتن فلوت  ، چوبهایی رو که به نظر مناسب می رسید می چیدند و برای آرش می بردند . آرش میانشان می نشست و با چاقوی کوچکی  چوب های نی را می تراشید و برایشان فلوت درست می کرد  . صدای ناشیانه فلوت هایی که بچه ها می نواختند از هرگوشه یی شنیده می شد . رفتار آرش در همه تاثیر گذاشته بود و صمیمتی میان ما و اهالی ده به وجود آورده بود . من و محبوبه گاهی با زنها نون می پختیم و نگاه می کردیم ،  ببینم زنها چطور پستانهای خشکیده بزها را به امید قطره یی شیر می دوشند و در میان درس زنها سوزن دوزی را به ما آموزش می دادند. دیگر بحث معلم و شاگردی نبود ، خانواده بودیم .  

بچه ها عاشق خوندن و نوشتن بودند ،  فقط هاجر بود که در دفترش حتی یک خط هم ننوشته بود. نمی خواست کثیف بشه ، زودتر از همه ، سرکلاس می آمد ، می نشست ، با اشتیاق ، گوش می کرد ، بدون آنکه بنویسد . برایم معضلی شده بود . چند بار از دفتر خودم  ، ورقی کندم و بهش دادم که بنویسد  اما این روش درستی نبود ، چون بچه های دیگه هم یاد گرفتن . یا شاید می خواستن مثل هاجر جلب توجه کنند . برای همین تصمیم گرفتم، دیگه به هاجر توجه نکنم و برای نوشتن بهش اصرار نکنم .  

یک ماه بیشتر از اومدنم نگذشته بود که پستچی برایمان نامه آورد . همه نامه هایمان را گرفتیم . پاکت من از همه بزرگتر بود . در کنار نامه که  دست خط پدربود  با گویش مامان ، یک مجله زن روز هم بود که عکس من ،  رویش چاپ شده بود .  از میان حدود صد و چند دختر من جزو ده نفری بودم که انتخاب شده بود  . میترا و لیلا هیچکدام نبودند .   در نامه ،  می توانستم چهره خوشحال مامان را ببینم که دستها را بالا برده و خدا را شکر می کند  . برایم دعوتنامه یی هم فرستاده بودند که مجوز بازگشت من بود  . محبوبه  ، مجله رو که دید از دستم قاپید ،   تبریک گفت و با صدای بلند  ، خبر را اعلام کرد .مجله دست به دست چرخید . به دست آرش رسید ،  با پوزخند گفت : عجب کار مهمی . موفق باشی  .

نیش تبریکش قلبم را سوزاند .
غروب ، همه زیر درخت نشسته بودیم . موضوع بحث من بودم . یکی می گفت امضاء بده . یکی می گفت یه عکس یادگاری بگیریم ،  یکی معتقد بود من دختر شایسته جهان می شم .
آقای رمضانی گفت : شب وسایلم را جمع کنم و فردا با ماشین برگردم .

شب وسایلم را جمع کردم . محبوبه مرتب حرف می زد و ازم می خواست ،  همه چی رو موبه مو برایش تو نامه بنویسم .
صبح جیپ منتظرم بود . چمدانم را برداشتم و از خانه بیرون رفتم .  محبوبه و بقیه بچه ها رفته بودند سرکلاس
هاشون . بغضم گرفته بود   احساس می کردم دارم به خودم به مردمی که بهم نیاز دارند خیانت می کنم . از طرفی   دیگه می گفتم به جای من یکی دیگه می آد ، مادرت منتظره برو خوشحالش کن . به طرف جیپ رفتم کنار  ماشین هاجر را دیدم . با چشمهای درشت و سیاه که پر از اشک بود  .کنارش نشستم . چرا نرفتی سرکلاس ؟...
بدون هیچ پاسخی ، دفترش را باز کرد و نشانم داد . در دفترش نوشته بود .  

پاهایم شل شد . بغلش گرفتم و به موهای نمدیش دست کشیدم . چمدانم را به اتاق برگرداندم و هاجررا بغل گرفتم و به طرف حوضچه یی رفتیم که زنها برای شستشوی خودشون می رفتن . بگم دستهایش را دور گردنم حلقه کرده بود .  باید موهایش را می شستم و شانه می زدم .
برای مادر نوشتم ، کارهای مهمتری هست که از عهده ی من بر می آید و ازش عذر خواهی کردم . غروب دوباره همه زیر درخت جمع شدیم . همه در مورد تصمیم من حرف می زدند . نظرات متفاوتی داشتند . مخالف و موافق ،  آرش سکوتش را شکست و گفت : تو امروز دختر شایسته جهان  شدی ...نه با جسمت... با روحت .

و فلوتش را بیرون آورد و نواخت . نگاهش گرم و عمیق بود . من عاشقش شده بودم و احساس می کردم این حس دوطرفه س . می فهمیدم امشب ،  مخاطب فلوت آرش  من هستم . وقتی بلند شدیم تا به خانه برگردیم . آرش بعد از لحظاتی سکوت   گفت :  اگر اعلاحضرت به جای اون بریرو بپاش های دو هزار و پونصد ساله . نصفشو خرج این مردم بدبخت کرده بود و در زادگاه  رستم دستان  ، مردم  بخاطر یک قطره چشم در معرض کوری نبودن ،    زیر همین آسمان  در حضور ماه و ستاره هاش ،  به عشق اعتراف می کردم . به آسمان نگاه کرد و با اشاره به نورانی ترین ستاره ، گفت و زیر نور چشم  خدا ،  پیوند عشق می بستم .  افسوس ...افسوس که ...
  جو بشدت سنگین شده بود . فرهاد سعی کرد جو را عوض کند . گفت :  لپ کلام رو بگو رفیق . بگو عاشق شدی .
آقای رمضانی با چهره یی در هم گفت : فردا ساعت 6 جلوی در می بینمتون شب بخیر و از گروه جدا شد . به خانه برگشتیم و به اتاقهایمان رفتیم .

محبوبه گفت : خیلی تابلوئه...تو هم دوستش داری ؟...
نتونستم انکار کنم  .
" فکر می کنم عاشقش شدم "
 محبوبه روی رختخواب نیم خیز شد و گفت : بگو ...بگو چه جوری شدی ؟...
"گفتنی نیست ...  "                  
صبح نمی توانستم در چشمهای آرش نگاه کنم . به کپر رفتم. بچه ها روی زمین چهار زانو نشسته بودند  منتظرم بودن . هاجر با موهای شانه شده ، دفترش را باز کرد و مشق های نوشته شده ش را نشانم داد . 
                                                           
 دو غروب دیگر،  مثل غروب های قبل زیر همون درخت جمع شدیم . آرش سکوت کرده بود هیچ حرفی نمی زد  . سکوتش پر از حرف بود و صدای نی اش  محزون تر از قبل از بود .

دلم نمی خواست غروبها تموم بشه . دلم نمی خواست بخوابم . بارها نیمه های شب بی خوابی به سرم می زدو از خونه بیرون می زدم  . درختهای سر به فلک کشیده ،آسمان مخملی و ستاره هایی که اونقدر نزدیک بودند که می شد لمسشان کرد . یکی از ستاره ها آنقدر درخشان و نزدیک بود که  گرماشو روی صورتم حس می کردم . یکی از همین شبها که باز بی خوابی به سراغم اومده بود ، از خانه بیرون زدم . سحر بود ، نبرد سیاهی و سپیدی در آسمان  . زیباترین تابلویی که تا به حال دیده بودم . ناگهان زیر درختی آرش را دیدم که به نماز ایستاده بود با شکوه و باوقار ، نگاهم را از آسمان گرفتم و محو آرش شدم  . ناگهان یک جیب روسی را دیدم که نزدیک می شد .

به خانه برگشتم و به اتاقم رفتم . محبوبه غرق خواب بود. به رختخواب رفتم . تصویر آرش در ذهنم حک شده بود و حتی لحظه یی جایش را به تصویری دیگر نمی داد . چشمهایم گرم شد ، در خواب بازهم او را دیدم ، با شکوه به نماز ایستاده بود .
"پاشو دختر ؛چقدر می خوابی همه منتظر ما هستن ."

با صدای محبوبه از خواب پریدم ، با عجله آماده شدم .  سر صبحانه ، آرش  میانمان نبود و به جای آرش  جوان دیگری بود  .آقای رمضانی گفت :  آقای احمدی به جای آرش آمده اند و آرش به دلایلی به شهر برگشته اند .  باور کردنی نبود .

محبوبه با همان سادگی گفت :  وا ؟...چه دلایلی ؟ پس چرا دیشب چیزی نگفت ؟ مگه می شه بی خداحافظی... نه ...منکه باور نمی کنم...رو به ما کرد و گفت ...شما باور می کنید ؟... حتما یه طوری شده ؟...نکنه گرفتنش ؟!...

آقای رمضانی جا خورده به محبوبه نگاه کرد ،   با لحنی حشنی  که تا به حال از او نشنیده بودیم گفت :  حتما مهم بوده که به این صورت مجبور به رفتن شده . پرونده ی آرش  همینجا ،  همین ساعت  ، بسته شد  . دیگه صحبتی راجع به ایشون نخواهیم شنید . رو به مرد تازه وارد کرد  و گفت : آقای احمدی  از خودتون بگید ...

بغض گلوم رو گرفته بود . از سرسفره بلند شدم و از در بیرون زدم به دنبال من محبوبه و  نادر هم  بیرون آمدند و کمی بعد هم فرهاد  .
نادر گفت . صبح زود  آرش  ، به اتفاق دو مرد آمد توی اتاق ، پیشانی اش خونی بود . مردها دو طرفش ایستاده بودند . اجازه ی هیچ سوالی ندادند.  آرش وسایلش را جمع کرد . خواست خداحافظی کنه ،  نگذاشتند .

 فرهاد گفت :  در تاریک و روشنی اتاق سیاهی یک کلت را در دست یکی از مردهادیده .
  فرهاد پوسته ی خشکیده تنه درخت نخلی را به من داد و گفت : داشت برای شما درست می کرد  .
محبوبه ساده لوحانه پرسید : کی ها بردنش ؟...
و خودش پاسخ داد : ...ساواکی ها ...یعنی  آقای رمضانی هم ...
و حرفش را خورد .
بغض گلوم و چشمهام رو پر کرده بود. در پس اشکهایم نوشته ی روی پوسته درخت را خواندم.
در سرزمینی که بهار را نمی شناسد .
عشق در من جوانه زد .
ستاره یی که ...
بقیه ش رو فرصت نکرده بود بنویسه .
نتونستم بغضم رو نگه دارم . اشکهام سرازیر شد. اصلا نمی دونستم اینهمه دوستش دارم .   حتما پدر می تونست کمک کنه ، اون دوستهای با نفوذی داشت .  برایش نامه نوشتم  ، مشخصات آرش و آدرسی رو که ازش داشتم نوشتم و خواهش کردم ، هر طور که می تونه کمکش کنه .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم

+102
رأی دهید
-1

anahita552 - اوسلو - نروژ
مثل همیشه زیبا بود. مرسی‌.
جمعه 2 اسفند 1392 - 21:52
faramarz65 - تهران - ایران
میدونم که آرش هم دل پاکی داشته ولی کاش اون موقع ها کسی برای مردم توضیح میداد که جشن 2500 ولخرجی نبود بلکه یک سرمایه گذاری بزرگ بود برای اینده ... شاه داشت مقدمات رشد صنعت توریسم رو فراهم میکرد .صنعتی که اگر راه افتاده بود الان ما محتاج پول نفت نبودیم و یکی از بهترین راهای پخش ثروت واقعی در جامعه بود ..... نمیگم شاه خوب بود یا بد بود همه چیز نسبی هست و هیچکس کامل نیست . هیچ وقت واقعیت به مردم گفته نشده .... مردم ما هم که فقط ظاهر قضایا رو میبینن . به امثال آرش توجهی نشد و به شکل بدی باهاشون برخورد شد .
شنبه 3 اسفند 1392 - 07:32
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.