ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم

                                                                               فصل سوم
                                                                                  ناهید

وقتی برگشتم خونه . صدای داد و فریاد مامان از اتاق بابام به گوش می رسید . به اتاقم رفتم   برادرهام عین لاشخور،  افتاده بودن روی وسایل اتاقم و سر برداشتنش ،  با هم دعوا می کردن انگار قرار بود من بروم و دیگه برنگردم .

 مامان ،  بابام رو نفرین می کرد  و بابا خونسرد روی صندلی نشسته بود و کتابهاش رو مرتب می کرد .
گفتم  : سلام .
بابا گفت : سلام بابا ...
مامان بی آنکه جواب سلامم را بده گفت : . به موقع اومدی ...پس فردا نگین چرا پدرمونو ول کردی رفتی ...دارم به تو هم می گم ... دیگه نمی تونم خسته شدم از دستش ...صب تا شب بشور و بساب،  کلفت آوردن تو این خونه ، حرف هم می زنم انگار دارم با دیوار حرف می زنم ....دیگه جونم به لبم رسیده ...دیگه طاقت ندارم  ...
 تهدید آمیز به پدر گفت :  فردا اومدی اومدی نیومدی ،  خودم می رم درخواست طلاق می دم و دست بچه هامو می گیرم و می رم .
بابا به شوخی  گفت :    فردا من  کلاس دارم ، بذار برای هفته ی بعد .

مامان عصبی  گفت :  مسخره کن... نیا ...نیا ...خودم می رم  ...تموم شد  اون دوره یی  که  هر بلایی  دوست داشتین  ، سرمون می اوردین ،  ما بدبخت ها مجبور بودیم بسوزیم و بسازیم ...خودم طلاقت می دم ...
 پدر ازجا بلند شد . به زور  مامان را بغل گرفت ، بوسید و  گفت :   اعلیحضرت ، آخه این چه کاری بود که کردی .
و مامان گفت . خدا پدرشو بیامرزه ...دستش درد نکنه ...

مامان تقلا می کرد ،  اما بابا همچنان محکم  تو بغلش ، نگهش داشته بود و می گفت:  خورشید  من راست می گه ...خدا بکشه همه ی ما مردها رو که اینقدر شماها رو اذیت کردیم و باصدای بلند می گفت ،  خدایا بکش منو که این فرشته رو اینقدر اذیت می کنم   ... خدایا بکش منو ...الهی که آفتاب صبحو نبنیم که زن خوبمو اینقدر اذیت می کنم ...

و مامان در حالیکه  تقلا می کرد خود را از آغوش پدر برهاند می گفت  : خیل خوب ...بسه...  عقلت بده بسه ...
بعضی وقتها فکر می کردم ، مامان یک کینه ی دیرینه از پدرم داره .گاهی  پر از بغض و کینه می شد و با هر بهانه یی ،  بداخلاقی می کرد و از صب تا شب غر می زد  و پدر صبورانه تحملش می کرد . شب که می شد   سیر گریه می کرد و روز بعدش ،   عاشقانه  می افتاد  ، به شستن و اطو کشیدن و پختن غذا و خدمت کردن به تک تک اعضای خانواده ، خصوصا به پدرم . مامان و بابا عاشق هم بودند حتی وقتی که دعوا می کردند ،  مامان حمله ش به  بابا نبود ،  به جنسیت بابا بود و بابا این ضربه ها رو صبورانه تحمل می کرد .
بابا بهم اجازه داده بود  هر کتابی رو که می خوام از تو کتابخونه ش وردارم و ببرم  و منم بلافاصله  رفتم سراغ کتابهای جلد سفید . کتابهای جلد سفید کتابهایی بود که حق نداشتم از اتاقش  بیرون ببرم و باید توی اتاقم و یا اتاق بابا می خوندم . کتابهایی که راز بودن وحتی  مامان  هم  ازش خبر نداشت .  
 بابا می گفت : این کتابها... جیزن ...آدمو می سوزونن .
گفتم : شما رم سوزوندن ؟
لبخند تلخی زد و گفت  : بدجوری ...
گفتم : چه جوری ؟...
خندید و گفت  : گفتن نگین ....
در میان این کتابها،  همه چی پیدا می شد از کتابهای شعر و عرفان گرفته تا کتابهای مذهبی ؛  همه ی  اینها کتابهای ممنونه ی بابا بودن و  فقط حق داشتم توی اتاق بخونم و تحویل بدم .
 کتابی  که بیش از همه دوستش داشتم ، اشعار خسرو گلسرخی بود . روی صفحه اولش ،  بابا با خطی خوش وصیت نامه ی گلسرخی را نوشته بود .
من  فداییم ، شناسنامه من جز عشق به مردم ، چیز دیگری نیست . من خونم را به توده های گرسنه و پابرهنه ایران تقدیم میکنم. کتاب را برداشتم و خواندم .
پشت پنجره ام را کوبید.
بابا مهلت نداد و بقیه شو خوند .
گفتم  : که هستی ؟
گفت : آفتاب
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم : که هستی ؟
گفت : ماه
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبیدند
گفتم : که هستید ؟
گفتند : همه ی ستارگان دنیا
بی اعتنا طناب را آماده کردم
پشت پنجره ام را کوبید
گفتم : که هستی ؟
گفت : یک پرنده آزادی
من پنجره را با اشتیاق باز کردم
بابا سکوت کرد .
گفتم : آزادی یعنی چی ؟...
بابا کتاب رو از دستم گرفت و گفت :  یعنی هیچ کتاب جلد سفیدی نباشه . یعنی من مجبورنباشم ( کتاب را از دستم گرفت ) اینو ازت بگیرم و هفت تا سوارخ قایمش کنم .  یعنی آدمها  حق  فکر کردن و حرف زدن  داشته باشن . یعنی مملکت تک حزبی نباشه   . یعنی زبان سرخ سر سبز ندهد بر باد .
  خودمو لوس کردم و گفتم : بابا...
منظورمو فهمید : امکان نداره .
کتاب را در کمد گذاشت .
وقتی مامان  ، من را در لباس فرم سپاه دانش دید ،  زد زیر گریه و خدا را شکر می کرد که زنده س و این روز رو دیده . هم گریه می کرد ،  هم خدا را شکر می کرد و هم قربون صدقه ی من می رفت .
بابام سینی قرآن را بالا گرفت ، از  زیر سینی آینه قرآن رد شدم . توی راه مامان مرتب سفارش می کرد ، مراقب خورد و خوراکم باشم ،  یادم نره دندونهامو مسواک کنم . هیچکس از یه دختر با دندون های زرد و دهن بد بو خوشش نمی آد .
 بابا گفت  : سعی کن همونقدر که یاد می دی یاد هم بگیری .
در خیابان پهلوی اتوبوسی ایستاده بود و دخترها و پسرهای جوان همه در لباسهای فرم برای خدمت راهی روستاها بودند. وقتی نگاه کردم دیدم همه ی مادرها مثل مادر من هستند . همه گریه می کردند.  خدا را شکر می کردن و سفارش پشت سفارش. موقع خداحافظی بابام چند اسکناس پنج تومانی بهم داد . نمی خواستم بگیرم ،  دیگه خودم حقوق بگیر شده بودم  ، اما اصرار کرد و گفت .: نگهش دار ، وقتی برگشتی بده به خودم .
مامان را تنگ بغل گرفتم و بوسیدم و  برادرهای تخسم را .
اتوبوس به راه افتاد از پشت شیشه ،  مادر و پدر و برادرهایم  را دیدم که برایم دست تکان می دادند ؛  هرچه اتوبوس ازشون دورتر می شد بیشتر می فهمیدم  ،چقدر تک تکشون رو دوست دارم .
 من بزرگترین فرزند خانواده  ، به قول بابام یکی یک دونه و گل تو خونه و به قول برادرهام  خل دیوونه   بودم .دو تابرادرم با اینکه دوقلو بودن اما هیچ شباهتی به هم نداشتن . یکیشون کپی مامان بود و اون یکی کپی بابا و من ، شبیه هیچکدومشون نبودم .
 هنوز خیلی از شهر دور نشده بودیم که  دوستی ها شکل گرفت . من ، محبوبه ، آرش ، نادر و فرهاد ،  محل خدمتان روستایی بود به نام زابل ، در سیستان و بلوچستان ،  
فرهاد که سپاه ترویج و آبادانی بود گفت :که رستم یلی بود در سیستان . بچه ها بد جایی می ریم ها ...کم کاری کنیم ،  سرو کارمون با نوه نبیره های رستمه .
از محبوبه خوشم اومده بود ،  بی نهایت ساده و بی غل و غش بود و منو یاد لیلا می انداخت . نادر و فرهاد پر حرف و بذله گو . آرش عمیق و آرام بود و  بیشتر شنونده بود تا گوینده و آقای رمضانی سرپرست گروه ، شاید فقط چند سالی از ما بزرگتر بود ، اما خیلی با بچه ها قاطی نمی شد .
به زاهدان رسیدیم. شهری کوچک  با هوایی گرم و نفس گیر ،  دو جیپ روسی منتظرمون بود  . سوار  شدیم و ماشین ها حرکت کردند . آقای رمضانی برایمان از وضعیت محل خدمت گفت : شهبانو فرح سال 1344 به سیستان و بلوچستان سفر کردند ، به وضعیت معیشت و فرهنگی مردم  رسیدگی کردند و دستور دادند سپاهیان دانش و  بهداشت بیشتری به  این استان  اعزام بشه .
 تا جشم کار می کرد . کویر خشک و تشنه بود . هر ازگاهی کپری از دور سوسو می زد.   هوا بشدت گرم بود وراه طولانی . همه خسته شده بودیم .
 بعداز چند ساعت به زابل رسیدیم . روستایی با درختهای بلند و سرفلک کشیده ی نخل  ،  زن و مرد و  بچه های پابرهنه و لخت که روی اسکلت بدنشان فقط یک پوست چروکیده ی آفتاب سوخته بود  . اکثر مردم  ، چشمهایشان  ملتهب و قرمز بود .  اصلا نمی توانستم باور کنم با دو روز فاصله  از شهر من با آن همه دار و درخت و فراوانی و خانه های شیک و رفاه ، آدمها با این شرایط زندگی کنند  . مردی با ریش بلند و   لباس سفید محلی دوان دوان به طرفمان آمد .   خالو رضی  کدخدای ده بود و منتظر آمدنمان . قبل از اینکه فرصت کنیم وسایلمان را از توی ماشین ها برداریم ، بچه ها و بزرگترهاشون ساک و چمدان ها را بغل گرفتند و را افتادند. به نظر می رسید خیلی وقت بود در انتظار ما بودند . خانه هایشان کپر هایی بود که از شاخ و برگ درختان نخل درست شده بود   و هر از گاهی  ، بزی که انگار فقط یک پوست روی استخوان بدنش کشیده بودند .  همه اهالی روستا مقابل کلبه هایشان ایستاده بودند  و با لبخند خوش آمد می گفتند . زنی،  در کلبه یی کاه گلی  را  باز کرد  بچه ها وسایل را به داخل بردند ،  وسط هال گذاشتند و بانگاهی و لبخندی گرم از خانه بیرون رفتند . کف خانه ، بایک  حصیر نخل ،  پوشیده شده بود و چند ظرف و پارچ آب گوشه ی اتاق بود .  آقای رمضانی اتاقی را نشان داد .
" این اتاق خانمهاست "

 من و محبوبه وسایلمان را برداشتیم و به اتاق رفتیم .  دو دست  رختخواب کنار اتاق بود که با  روکشی که هنرمندانه سوزن دوزی شده بود . یک چراغ فانوسی گوشه ی اتاق بود و آینه ی کوچکی با اسفند و سوزن دوزهای زیبا   . با دیدن اتاق کم مونده بود گریه کنم . دلم برای خونه م برای اتاقم  ، تنگ شده بود و در دل دعا کردم  ، در مسابقه قبول بشم تا بتونم برگردم .
وسایل را در اتاق گذاشتیم و همه به دنبال آقای رمضانی به راه افتادیم . زیر سایه بانی که از برگهای نخل درست شده بود تقریبا همه اهالی روستا جمع شده بودند . آقای رمضانی معرفی کرد . خانم مدنی و خانم دانشمندی ،  سپاه دانش هستند و معلم های شما . آقای نادر و فرهاد ترویج و آبادانی هستند و با چشم به دنبال آرش گشت  . او را در میان بچه ها یافت که با چشمهایی قرمز و به اشک نشسته ، مشغول معاینه چشمهای بیمار بچه ها بود .

 رمضانی گفت :  فردا ، سجلد بچه هاتون روبرای ثبت نام بیارین  .
مادر و بچه ها دوره مان کردند.  گرم و صمیمی، یکی نان محلی آورده بود.  یکی ظرفی خرما و  آن دیگری چند تخم مرغ محلی .
 من و  محبوبه از دست زدن به بچه ها  اکراه داشتم . در حالیکه آرش با اینکه می دونست  تراخم می تونه مسری باشه ،  بی هیچ ملاحظه یی بچه ها رو بغل می گرفت  و  باهاشون بازی می کرد.  
 برخلاف هوای جهنمی روز ،  شب کویر ،  آنچنان  خنک و دلپذیر بود  بود که حیفمان آمد در خانه بمانیم . همه  زیر یک درخت نخل ، گرد یک چراغ فانوس جمع شدیم ؛ از زیبایی شبهای کویر شنیده بودم  ؛ اما باور نمی کردم ؛  انگار همه ی زیبایی های دنیا در آسمان کویر جمع بود . آسمانی مخملی با ستاره هایی که آنقدر نزدیک به نظر می رسیدند که گویی با دست می شود لمسشان کرد . همه یک قلم و کاغذ در دست داشتیم و نیازهای روستا را می نوشتیم  .  روستا فاقد هر گونه امکاناتی بود . نه مدرسه ،  نه حمام  ، نه ساختمان بهداشت و نه آب بهداشتی . تراخم و زرد زخم ،  همه ی ده رو گرفته بود . خیلی از اهالی اگر  بزی یا گوسفندی داشتن باهم یک جا می خوابیدند . آغل و خونه شون یکی بود . هر کی طرحی می داد و آقای رمضانی یاد داشت می کرد . دو سال فرصت داشتیم که روستا را از اون وضعیت  ، بیرون بیاریم. .
آرش که به درخت تکیه داده بود و از همه ساکت تر بود ،  ناگهان در میان جرو بحث ما شروع به خواندن کرد .
معلم پای تخته داد می زد.
صورتش از خشم گلگون بود
و دستانش به زیر پوششی از گرد پنهان بود
ولی آخر کلاسی ها
لواشک بین خود تقسیم می کردند
«یک با یک برابر است...»
از میان جمع شاگردان یکی برخاست
همیشه یک نفر باید بپا خیزد
شعر گلسرخی بود . . با آرش زمزمه کردم .
به آرامی سخن سر داد
اگر یک فرد انسان واحد یک بود آیا باز
یک با یک برابر بود؟
ناگهان متوجه  چهره ی برافروخته رمضانی شدم  و حرفم را قورت دادم .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم

+100
رأی دهید
-1

faramarz65 - تهران - ایران
این داستان ها واقعا زیبا هستن ...... من اهل مطالعه نیستم ولی تا حالا همشو خوندم ........ نمیدونم یه حس سادگی داره ....سادگی دوران قدیم ...سادگی زندگی های 40-50 سال پیش .....زیبایی شهر و مردم اون موقع رو میتونم احساس کنم . کاش 50 سال زودتر به دنیا میومدم .........
‌پنجشنبه 1 اسفند 1392 - 16:41
perser68 - فلوریدا - امریکا
faramarz65 - تهران - ایران. کامنت خودت هم که گذاشتی‌ زیباست((:
جمعه 2 اسفند 1392 - 00:20
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.