وبلاگ پدران: پدری که از زبان در میآید
رأی دهید
عوض شدن محیط زندگی گاهی باعث میشود که زبان خانه و بیرون خانه دوتا شوند. امید پارسانژاد از سردبیران بیبیسی فارسی در این نوشته نگاهی انداخته به یکی از تاثیرات عوض شدن زبان خانه بعد از مهاجرات: کم شدن حرف شنوی از پدر.
وقتی مهاجرت کردم یک فرزند ۱۳ ساله و یک فرزند ۷ ساله داشتم. آشنایی هر دو با زبان انگلیسی بسیار محدود بود. چند ماه اول در مدرسه به آنها سخت میگذشت، اما بعد کمکم جا افتادند و هنوز یک سال نگذشته بود که شروع کردند در خانه با هم انگلیسی حرف بزنند. از آن به بعد «زبان»، ماجرای ما شد.
تا دو-سه سال سعی کردم آموزش زبان فارسی به آنها و تمرین آن را در خانه ادامه دهم. اول کتابهای درسی مدرسههای ایران را امتحان کردم. بعد جزوههایی خریدم که در ایران برای آموزش زبان فارسی به نسل دوم مهاجران طراحی شده بود. تلاشم دو سه سال با افت و خیز ادامه داشت، اما بعد به امان خدا رها شد. فایده نداشت.
من و همسرم طبیعتا در خانه فارسی حرف میزنیم (گاهی هم یواشکی یکی دو کلمه انگلیسی میپرانیم، از سر تنبلی). اما حرف زدنمان با بچهها داستان دارد.
فرزند بزرگترم با وجود اینکه تا ۱۳ سالگی و میانه دوره راهنمایی در ایران درس خوانده بود، در نوجوانی راحتتر بود که انگلیسی حرف بزند. طبیعتا روزی شش هفت ساعت در مدرسه با معلمان و دوستانش انگلیسی حرف میزد و در خانه هم با همان دست فرمان ادامه میداد. ما فارسی میگفتیم و او انگلیسی جواب میداد و این وضع کاملا عادی بود. فرزند کوچکتر که فقط کلاس اول دبستان را در ایران گذرانده بود، زور بیشتری میزد و علاقه بیشتری نشان میداد که با ما فارسی حرف بزند، اما سختش بود و بعد از چند دقیقه تلاش، رها میکرد.
بهتدریج که بزرگتر شدند، بیشتر مکالمههای ما با آنها، بخصوص مکالمههای جدیتر، به انگلیسی انجام میشد. بماند که مدام اشتباههای ما را اصلاح میکردند و وسطهای بحث از «اتوریتی» ما چیزی باقی نمیماند. (از بس که غلط میگرفتند، پدرسوختهها!)
یک مشکل دیگر هم بود. زبان فارسی، ابزار کار روزنامهنگاری مثل من است و تا زمانی که در ایران زندگی میکردم، تسلطم به این زبان مایه اعتماد به نفس و منبعی بود که مرا مرجعی قابل اعتماد برای فرزندانم میکرد. بعد از مهاجرت، این منبع اهمیتش را در رابطهام با آنها از دست داد. در محیط تازه من در واقع کمسواد بودم و در درسهای مدرسه نمیتوانستم کمک چندانی به آنها بکنم.
وقتی فرزندانم از نوجوانی بیرون آمدند، مشکل ارتباط زبانی کمتر شد. انتظار من برعکس بود، اما حالا مثلا فرزند بزرگترم خیلی بیشتر از دوره نوجوانیاش فارسی حرف میزند، البته فارسی که چه عرض کنم، طبیعتا دست و پا شکسته و گاهی بامزه.
اما یک اشکال دیگر باقی است. ما و آنها از نوجوانی و جوانی یا از مدرسه و دانشگاه تجربههای مشترک نداریم. مفاهیم، پدیدهها و ارتباطهای اجتماعی که آنها در آن بزرگ شدهاند با تجربه ما فرقهای اساسی دارد و این باعث میشود که حتی وقتی زبان مشترک داریم، گاهی حرف هم را نمیفهمیم.
ما آدمهای خوششانسی هستیم چون فرزندانمان حوصله دارند که منظورشان را بیشتر توضیح دهند و هر جا حرفهای ما برایشان نامفهوم بود بپرسند و با علاقه بشنوند... اما به هر حال اختلال در ارتباط با فرزندانم، برای من از تلخترین عارضههای مهاجرت بوده است.
وقتی مهاجرت کردم یک فرزند ۱۳ ساله و یک فرزند ۷ ساله داشتم. آشنایی هر دو با زبان انگلیسی بسیار محدود بود. چند ماه اول در مدرسه به آنها سخت میگذشت، اما بعد کمکم جا افتادند و هنوز یک سال نگذشته بود که شروع کردند در خانه با هم انگلیسی حرف بزنند. از آن به بعد «زبان»، ماجرای ما شد.
تا دو-سه سال سعی کردم آموزش زبان فارسی به آنها و تمرین آن را در خانه ادامه دهم. اول کتابهای درسی مدرسههای ایران را امتحان کردم. بعد جزوههایی خریدم که در ایران برای آموزش زبان فارسی به نسل دوم مهاجران طراحی شده بود. تلاشم دو سه سال با افت و خیز ادامه داشت، اما بعد به امان خدا رها شد. فایده نداشت.
من و همسرم طبیعتا در خانه فارسی حرف میزنیم (گاهی هم یواشکی یکی دو کلمه انگلیسی میپرانیم، از سر تنبلی). اما حرف زدنمان با بچهها داستان دارد.
فرزند بزرگترم با وجود اینکه تا ۱۳ سالگی و میانه دوره راهنمایی در ایران درس خوانده بود، در نوجوانی راحتتر بود که انگلیسی حرف بزند. طبیعتا روزی شش هفت ساعت در مدرسه با معلمان و دوستانش انگلیسی حرف میزد و در خانه هم با همان دست فرمان ادامه میداد. ما فارسی میگفتیم و او انگلیسی جواب میداد و این وضع کاملا عادی بود. فرزند کوچکتر که فقط کلاس اول دبستان را در ایران گذرانده بود، زور بیشتری میزد و علاقه بیشتری نشان میداد که با ما فارسی حرف بزند، اما سختش بود و بعد از چند دقیقه تلاش، رها میکرد.
بهتدریج که بزرگتر شدند، بیشتر مکالمههای ما با آنها، بخصوص مکالمههای جدیتر، به انگلیسی انجام میشد. بماند که مدام اشتباههای ما را اصلاح میکردند و وسطهای بحث از «اتوریتی» ما چیزی باقی نمیماند. (از بس که غلط میگرفتند، پدرسوختهها!)
یک مشکل دیگر هم بود. زبان فارسی، ابزار کار روزنامهنگاری مثل من است و تا زمانی که در ایران زندگی میکردم، تسلطم به این زبان مایه اعتماد به نفس و منبعی بود که مرا مرجعی قابل اعتماد برای فرزندانم میکرد. بعد از مهاجرت، این منبع اهمیتش را در رابطهام با آنها از دست داد. در محیط تازه من در واقع کمسواد بودم و در درسهای مدرسه نمیتوانستم کمک چندانی به آنها بکنم.
وقتی فرزندانم از نوجوانی بیرون آمدند، مشکل ارتباط زبانی کمتر شد. انتظار من برعکس بود، اما حالا مثلا فرزند بزرگترم خیلی بیشتر از دوره نوجوانیاش فارسی حرف میزند، البته فارسی که چه عرض کنم، طبیعتا دست و پا شکسته و گاهی بامزه.
اما یک اشکال دیگر باقی است. ما و آنها از نوجوانی و جوانی یا از مدرسه و دانشگاه تجربههای مشترک نداریم. مفاهیم، پدیدهها و ارتباطهای اجتماعی که آنها در آن بزرگ شدهاند با تجربه ما فرقهای اساسی دارد و این باعث میشود که حتی وقتی زبان مشترک داریم، گاهی حرف هم را نمیفهمیم.
ما آدمهای خوششانسی هستیم چون فرزندانمان حوصله دارند که منظورشان را بیشتر توضیح دهند و هر جا حرفهای ما برایشان نامفهوم بود بپرسند و با علاقه بشنوند... اما به هر حال اختلال در ارتباط با فرزندانم، برای من از تلخترین عارضههای مهاجرت بوده است.