برکه چهار ماهه بود که من ۵۰۰ ماهه شدم بی بی سی ،امیر پیام وبلاگ پدران، جایی برای نوشتن تجربهها و دغدغههای پدران است. امیر پیام یکی از خبرنگاران بخش فارسی بیبیسی در واشنگتن است. او در این نوشته، به وسواسی اشاره کرده که خیلیها به آن فکر میکنند. اینکه چند روز دیگر میتوانم با فرزندم وقت بگذرانم.
زمان
برکه چهار ماهه بود که من ۵۰۰ ماهه شدم.
زمستان تازه تمام شده بود و دمای هوا اجازه میداد که بیرون برویم. صبحها برکه را با یک آغوش (جلیقه مخصوص حمل بچه) به خودم میبستم و میرفتیم کنار دریاچه مصنوعی نزدیک خانه. برکه که خوابش میبرد من می ماندم و صدای فواره وسط دریاچه که ماموریتش مواج کردن سطح آب بود تا مانع از تخمگذاری پشهها شود.
با خودم فکر میکردم اگر قرار باشد به اندازه پدرم عمر کنم فقط ۱۸ سال دیگر فرصت دارم. اگر هم یکی دو سالی به خاطر آب وهوای خوب اینجا بیشتر عمر کنم وقتی برکه ۲۰ ساله شود من ۶۱ ساله خواهم بود.
همین چند ماه پیش و در آغاز سال ۲۰۱۹ اعلام شد امید به زندگی مردان در آمریکا ۸۰ و از زنان ۸۴ سال است.
این یعنی وقتی مردی در ۴۰ سالگی پدر شد از همان روز دوم تولد فرزندش وارد نیمه پایانی زندگی شده.
و هر روز صبح که با دیدن نوزاد متوجه عمیقتر شدن رابطهشان میشود باید به یاد داشته باشد که یک روز دیگر به جدایی از او نزدیکترشده است.
وقتی بعد از چهل سالگی والد میشوید زمان در هر لحظه برایتان دو بعد دارد؛ یکی همین امروز که در آن زیست میکنید و دیگری همین امروز که به سرعت در حال دیروز شدن و دیر شدن است.
البته نیمه پر لیوان اینجاست که همین آمد و شد دایمی میان این دو مفهوم به شما میآموزد که چه طور از زمان باقیمانده بهترین استفاده را کنید. در حقیقت این که کمتر فرصت بودن با او را دارید به شما میآموزد که بیشتر با او باشید.
دوران
چند روز پیش که با برکه رفته بودیم خرید، دختر جوان پشت دخل بعد از این که همه اجناس را حساب کرد با لبخندی مهربان گفت: "جمعکل میشود این قدر و ضمنا تخفیف ویژه بزرگسالان (۵۵+) را هم وارد کردم و ۵ دلاری به نفعتان شد." تشکر کردم و لبخندزنان خداحافظی کردیم چون صف پشت سرم طولانی شده بود.
احتمالا دختر جوان پیش خودش فکر کرده بود امکان ندارد این آقا با این ریش یکدست سفید پدر این بچه خردسال باشد پس حتما پدربزرگ اوست.
وقتی در سنین بالا پدر میشوید نه تنها ظاهرتان خیلی زود "پدربزرگانه" میشود بلکه این نگرانی هم هست که میان شما و کودکتان دونسل فاصله فکری بیفتد.
مثلا زمانی که من روزنامهنگاری را شروع کردم (۱۳۷۶) هنوز کامپیوتر به تحریریهها نیامده بود. یک دستگاه تایپ دستی الیمپوس داشتم (دارم) که با آن دو انگشتی تایپ میکردم. اما برکه فرزند عصر "تاچ اسکرین" (صفحات لمسی) است. اولین بار که به دفتر کارم آمد و صفحه کلیدها (کیبوردها) را دید برایش تازگی داشت. از همان اوایل هر صفحه نورانی که میدید (حتی تلویزیون) با لمس صفحه به دنبال دکمههای روشن و خاموش یا عقب و جلو میگشت.
چندی پیش در لندن گزارشگر تلویزیونی یک نوار کاست سونی سی.اچ.اف را در خیابان به دست چند نوجوان داد و گفت نسل ما با اینها به موسیقی گوش میدادند. آنها پس از کمی سر و ته کردن نوار کاست از گزارشگر پرسیدند "هدفون به کجای این وصل میشه؟چه جوری روشن و خاموش میشه؟"
ژرفا
تا قبل از تولد برکه امکان نداشت از کارت اعتباری بیشتر از آنچه که در حساب بانکی داشتم (یا میدانستم که آخر ماه در حسابم خواهد بود) استفاده کنم. بعد از تولد او با این سوال روبرو شدم که آیا اولویت اصلی همچنان حفظ تعادل میان دخل و خرج است یا موضوع از دست ندادن لحظههایی است که باید در زمان و مکان خودشان تجربه شوند.
آیا اول باید در بیاورم و بعد خرج کنم یا این که الویت ژرفکردن تجربهها برای برکه است؟
کلنجار رفتن با این پارادوکس تا به اینجا باعث شده منی که تا زمان خروج از ایران حتی یک وام بانکی نگرفته بودم و هرگز دسته چک نداشتم حالا بعضی از ماهها تسویه کامل کارتهای اعتباری را با کمی تاخیر و گاه جریمه انجام میدهم. بعد هم به عکسهای روی گوشی نگاه میکنم و خیالم آسوده می شود.
در حقیقت من همان موش محتسب همیشگی ( متولد تیر ۵۱) هستم که بودم با این تفاوت که حالا به جای شمارش دانهها وسواس شمردن لحظهها را دارم.