افغانستان و ایران، روایت مهمان و میزبان از هم - 3
بی بی سی : خبر ممنوع شدن حضور مهاجران افغان در استان مازنداران و خبری که در آستانه سیزده به در مبنی بر جلوگیری از حضور افغانها در پارکی در اصفهان منتشر شد، بحث هایی زیادی را در فضای مجازی اینترنت، دامن زده است.
ما از چند تن از افغانها و همچنین ایرانی ها خواستیم، تا تجربه، دید و دریافت شخصی خود از زندگی در کشور دیگری را، روایت کنند. آنچه در این صفحه می خوانید، چند روایت شخصی است.
ستار سعیدی
تهیه کننده و مجری در بیبیسی
خبرهایی که این روزها از اوضاع و احوال مهاجران افغان در ایران می رسد، واژه آپارتاید را در ذهن خیلی ها تداعی می کند.
برای من، شنیدن عبارتهایی مانند منطقه افغان ممنوع (مازندران)، یا خبرهایی مثل ممانعت از ورود مهاجران افغان به یک پارک تفریحی در اصفهان، اکنون که چند سالی است در خارج از ایران زندگی می کنم، حیرت آور و آزاردهنده شده است.
شاید به این دلیل که حالا دیگر می دانم افغان بودن ننگ و عار نیست و دریافته ام که می توان در یک کشور دیگر زندگی کرد و همانند شهروندان آن، از حقوق مساوی برخوردار بود، درس خواند، کار کرد، سفر کرد و دلمشغولی هایی فراتر از زنده ماندن و گرسنه نماندن داشت.
اگر هنوز در ایران بودم، بی تردید به این تقدیر تن می دادم و همانند صدها هزار مهاجرِ ناگزیر دیگر، فکر می کردم که ما محکوم به چنین سرنوشتی هستیم و میزبان حق دارد برایمان تعیین تکلیف کند.
محلات 'افغان ممنوع'در مشهد، شهری که من نزدیک به دو دهه، از همان سالهای کودکی در آن زندگی کردم، محلات مشخصی بود که افغان ها حق نداشتند در آنها زندگی کنند... نه، بهتر است بگویم محلاتی بود که افغان ها حق داشتند در آنها زندگی کنند؛ از آن جمله، محله فقیرنشینی بود در شرق شهر، به نام طُلاب، که جمعیت زیادی از افغان های مهاجر را درخود جای داده بود.
افغان ها در این محله کارگاه های (عمدتاً مخفیانه) خیاطی و گلدوزی و کفشدوزی داشتند و دفاتر احزاب افغانی و مدرسه های خودگردان افغانها هم بیشتر در همین محله بود.
نام چند محله دیگر هم یادم هست، از جمله گُلشهر، محله ای در جنوب شرق شهر که به خاطر کثرت حضور افغان های هزاره، به کابلستان معروف شده بود و همینطور محله های مهرآباد و قلعه ساختمان و خواجه ربیع و طبرسی و چند محله حاشیه ای دیگر.
در دنیای کودکی من، محلاتی که افغان ها می توانستند در آنها اقامت داشته باشند، بسیار گسترده و وسیع به نظر می رسید، اما حالا که به نقشه مشهد نگاه می کنم، می بینم تمام وسعتِ مجاز برای هموطنانم در این شهر بزرگ مهاجرپذیر، به سختی یک پنجم شهر را دربر می گرفت.
وقتی منطقه ای، افغان ممنوع می شد، مدرسه ها دانش آموزان افغانی را نمی پذیرفتند و بنگاه های معاملات حق نداشتند در آن مناطق به مهاجران افغان خانه اجاره بدهند.
هیچ قانون مشخصی در این مورد وجود نداشت که بر چه اساس، یک محله، افغان ممنوع می شد. افغانها که اساسا حق نداشتند یا به خود حق و جرات نمی دادند از مسئولان بپرسند چرا باید در محلات مشخص و محدود، آن هم فقیرنشین و عقبمانده زندگی کنند و کسی هم به آنها توضیح نمی داد.
اما حدس و گمان خود مهاجرین عموما این بود که دولت می خواهد آنها را در محلات مشخصی جمع کند تا دسترسی به آنها و در صورت لزوم، اخراج دسته جمعی شان، آسان تر باشد.
در محلات اعیان نشین شهر - یا اصطلاحا بالاشهر - هم البته می شد ردپای افغان ها را دید، نه فقط کسانی که برای کارگری به بالاشهر می آمدند، بلکه تاجران و سرمایه دارانی که حداقل از دید دولت و برخی مردم، جنسشان با بقیه افغان ها فرق داشت، دستشان به دهانشان می رسید، خانه های گرانقیمت اجاره می کردند، ماشین های مدل بالا سوار می شدند و فرزندانشان را به مدرسه های غیرانتفاعی (پولی) می فرستادند.
کسانی هم که به نوعی اقامت شان سیاسی بود، حق داشتند در محله های اعیان نشین شهر زندگی کنند. نیمی از حدود دو دهه زندگی من در مشهد هم، به دلایلی، در همین محلات افغان ممنوع گذشت.
محل دفن پدر: یک شهر افغان ممنوع
پدرم پیش از جنگ در هرات زمین داشت و کشاورزانی که ما به آنها بزگر (برزگر) می گفتیم بر روی این زمین ها کار می کردند. حکومت کمونیستی که روی کار آمد، اصلاحات ارضی شد و زمین های پدرم را که از دید آنها یک فئودال نابکار بود گرفتند و بین همان کشاورزان تقسیم کردند.
ما از بد حادثه به ایران مهاجر شدیم. حدود ده سال بعد، زمانی که دکتر نجیب الله، واپسین رئیس جمهور رژیم چپگرای افغانستان، سیاست های کمونیستی خود را تعدیل کرد، زمین های ما را هم پس دادند.
حالا ما در ایران بودیم و زمین هایمان در افغانستان. پدرم چندباری به افغانستان بازگشت تا به زمین ها سرکشی کند و پول محصول زمین ها را جمع کند.
رفت و آمد میان ایران و افغانستان تا آن زمان هنوز ضابطه مند نشده بود و بیشتر به صورت قاچاقی انجام می شد.
در ایران هم به تازگی جنگ پایان یافته بود و دولت سازندگی به ریاست هاشمی رفسنجانی، کم کم سامان دهی به امور مرزها را آغاز کرده بود و یکی از این تدابیر، افزایش گشت های مرزی بود.
پدرم در راه بازگشت از یکی از سفرهایش به افغانستان، طعمه یکی از این گشت ها شد. خودرو پلیس، وانت حامل پدرم و غله هایی که با خود از زمین های آزاد شده مان آورده بود را تعقیب کرد و وانت واژگون شد. پدرم در دم کشته شد، در منطقه ای بین سنگان و خواف در شرق خراسان. جنازه قابل انتقال به مشهد نبود، برای همین در قبرستانی در بخشداری خواف دفنش کردند.
ما مهاجران، حتی اگر اقامت قانونی داشتیم، برای سفر بین شهری (در مسیرهای مشخص و مدت زمان معین)، باید از وزارت کشور برگه تردد می گرفتیم. گرفتن چنین برگه هایی، هم زمان بر بود، هم پول زیادی نیاز داشت، برای همین، شمار اندکی از اعضای خانواده، از جمله مادر و برادر کوچکم توانستند خود را به خواف برسانند.
کوتاه زمانی پس از حادثه کشته شدن پدرم در تعقیب و گریز پلیس، خواف تبدیل به شهرستان شد و به دلایلی که هیچ وقت ندانستم، این شهر هم افغان ممنوع شد.
من که به دلیل نداشتن برگه تردد، نتوانسته بودم در مراسم کفن و دفن پدرم حضور یابم، دیگر هرگز نتوانستم به آن شهر بروم و قبرش را ببینم... از همان سال تا هنوز.