در مورد جنسیت غیر باینری چه میدانیم؟
رأی دهید
یک میم یا مفهوم تصویری وجود دارد که هر از چندی جایی در اینترنت بازنشر میشود. این میم درباره یک پرنده است که در تمام عمر پنگوئن صدایش کردهاند. یک روز پنگوئن پزشکی را میبیند که میگوید «تو یک پنگوئن نیستی، تو موجودی هستی که اسمش قو است.» قو آرامش خاطر به دست میآورد. ناگهان، تمام زندگی گذشته برایش معنا پیدا میکند.
من هم مثل قو به آن لحظه رسیدم؛ در سال ۲۰۱۱ که در نیمه دهه ۲۰ زندگی بودم.
مادربزرگم تازه مرده بود و در آپارتمانش مشغول جمع و جور کردن وسایلش بودم. سعی کردم حواسم را برای لحظهای از وضعیت موجود پرت کنم و وارد سیاهچاله ذهنی شدم. در نهایت به صفحه ویکیپدیا درباره هویت جنسیتی رسیدم. آنجا بود که اولین بار به تعریف «غیر باینری» برخوردم. در آن متن درباره افرادی یاد گرفتم که از نرمهای دوگانه جنسیتی پیروی نمیکنند، انسانهایی که احساس میکنند در فضایی بینابین و خارج از تعریف زن و مرد زندگی میکنند.
فکر کردم «من این هستم. من غیر باینریام. تمام عمرم همین بودهام. و هیچوقت کلماتی پیدا نکردهام که هویتم را توصیف کند.» شروع به گریه کردم. میدانستم که باید به دوستپسرم بگویم.
تئاتر موضوع مورد علاقه من در دبیرستان بود. از همه چیزش لذت میبردم. حتی از بلند کردن اجسام سنگین در پایان کلاس. وقتی از من خواسته میشد که در کنار پسران سنگینترین وسایل را بلند کنم به عنوان «قویترین دختر کلاس نمایش» از بقیه مجزا میشدم.
بنابر این وضعیتم این بود؛ اینکه وسایل را در کنار پسرهای دیگر جا به جا کنم، انتخاب شوم، و از دخترهای دیگر متفاوت دانسته شوم. اما در کمال تعجب این یکی موقعیت متفاوت بودن، به جای اینکه باعث شرمم شود، باعث افتخارم میشد.
یک طورهایی شبیه مادرم بودم. آدمها به مادرم میگفتند زن «خوشقیافه» [که در انگلیسی صفتی مردانه در مقابل زیبا برای زنان است]. صفتی که بعدها فهمیدم در واقع برای توهین به او به خاطر نداشتن ویژگیهای زنانه به کار میرفت.
یک زن مجرد، وکیل و مربی بود. به مادران دیگر در مدرسه شباهتی نداشت. در خانه و موقع تعمیر وسایل همانقدر راحت بود که سر کلاس موقع درس دادن به شاگردانش یا مراقبت از من.
بچگیام را در حومه ونکوور کانادا و بعدتر در هاوایی، به کتابهای فانتزی کودکان، و دنیاهای داستانی که نویسندگانی مانند اورسولا لو گویین، خلق کرده بودند، پناه میبردم؛ دنیایی با شخصیتهایی که جنسیت مشخص ندارند. در ۱۲ سالگی نوشتن را شروع کردم و سیارههای تخیلی خودم را ساختم. بیش از یک دهه بعد، نسخه بسیار اصلاح شده و صیقل یافتهای به عنوان اولین نسخه از مجموعه رمانهای علمی تخیلیام منتشر شد. در این امپراتوریهای خلاق، من با نقشهای جنسیتی بازی میکردم. افراد بین خصوصیات جنسی مرد یا زن در نوسان بودند. نوشتن من را آزاد کرد که یک واقعیت کمتر سفت و سخت را تصور کنم.
در عصر ارتباطات، من آنلاین بزرگ شدم. در اتاقهای گفتوگو، گروههایی را پیدا کردم که در مورد تمایل جنسی خود حرف میزدند و در ۱۴ سالگی خود را دوجنسگرا معرفی میکردند. آنلاین و بعدها غیرآنلاین، وقتی از جنسیت خودم آشکارا صحبت کردم، گروههای الجیبیتی از من استقبال کردند و احساس کردم به آنها تعلق دارم.
بعدا در ۲۰ سالگی زندگی عاشق نیتان، دوستپسرم شدم. این برایم سنگین تمام شد. به نظرم در جامعه الجیبیتی سریعترین راه برای بیرون رانده شدن، این است که به عنوان یک زن دوجنسگرا با یک مرد قرار بگذاری. مردم شما را به شکل یک انسان «تکجنسگرا» میبینند، کسی که مبارزه را درک نمیکند، و ناگهان دیگر در مباحث و رویدادها جایی ندارید. به آن پاک کردن دوجنسیتی میگویند که پدیده بسیار جدیای است. دعوتنامهها محو میشوند. گروههای خصوصی بدون حضور تو شکل میگیرند. در تجربه من، مردم هنوز جنسیت را به گونهای درک میکنند اما هویت جنسی را نمیفهمند.
وقتی صفحه ویکیپدیا را پیدا کردم که درباره هویت غیر باینری من توضیح میداد، نیتان اولین کسی بود که میخواستم به او بگویم اما جرأت نمیکردم.
وقتی آن روز دیرتر دیدمش، سریع به او گفتم.
«من غیر باینری هستم.»
مکث.
او پرسید: «خب حالا چه چیز عوض میشود؟»
یک مکث دیگر.
جواب دادم: «ممکن است برای خودم ضمیر متفاوتی به کار ببرم [در انگلیسی او برای زن یا مرد یا آن]. یا بعضی وقتها از یک اسم دیگر استفاده کنم.»
او پرسید که آیا ترنسجندر هستم. یعنی آیا به این فکر میکنم که با جراحی، جنسیتم را عوض کنم؟
گفتم نه، نیستم.
او گفت: «باشه، سعی میکنم ضمایر اسمت را حفظ کنم. اما من در به یاد آوردن این چیزها خیلی خوب نیستم.»
هر دو خندیدیم، راحت شدیم، ابری که بین ما بود، کنار رفت. برایش توضیح دادم که چطور موقع بزرگ شدن با این شخص «دیگر» مشکل داشتم و حالا برای چیزی که بودم، یک نام پیدا کرده بودم و بلافاصله در پوستم کمی بهتر جا افتادم.
ما مدتی بعد نامزد شدیم و سال ۲۰۱۵ ازدواج کردیم.
برای مدتی به طور خاص به ضمیر «آنها» علاقه نشان دادم. اما وقتی دیدم استفاده از آنها زیاد میشود و سپس رو به افول میرود، از آنها بیزار شدم و دیدم نمیتوانم دیگر تحملشان کنم. به عنوان یک نویسنده، من زبان را جدی میگیرم و چند متن خواندهام که در آنها از ضمیر «آنها» استفاده شده و واقعا من را گیج کرده که آیا منظور یک نفر است یا یک گروه. برخی از نویسندگان استدلال میکنند که شکسپیر مرتب از «آنها» استفاده کرده، که من در پاسخ میگویم «تعداد کمی میتوانند به خوبی شکسپیر بنویسند.»
در نهایت، عشق دوران کودکی من به نویسندگی فانتزی هم یک شغل بود هم یک خروجی برای دنیای خیالی من خارج از هنجارهای جنسیتی. در کتابم «آسمانهای غریبه» درباره الههای مینویسم که از آسمان به یک سیاره میافتد که از قوانین فیزیک یا طبیعت پیروی نمیکند. او متوجه میشود که در این سیاره جنسیت موضوعی کاملا مشخص است، شما یا مرد هستید یا زن، اما جنسیت قابل تغییر است. یک شخص میتواند بدنش از طریق یک مراسم نیمه مذهبی کوچک تغییر دهد. این به زوجهای همجنسگرا اجازه میدهد بدون مداخله پزشکی به طور طبیعی بچهدار شوند. استفاده و کشف این مفاهیم در نوشتهها برایم بسیار لذتبخش است.
یک سال بعد از اینکه تشخیص دادم غیر باینری هستم، یک یادداشت وبلاگی ۱۵۳ کلمهای درباره این نوشتم که چرا باید یک روز بینالمللی غیرباینری وجود داشته باشد. گفتم این باید در ماه ژوئیه باشد که شش ماه از روز جهانی زن و شش ماه از روز جهانی مرد فاصله دارد. آن موقع وبلاگم تعداد کمی کامنت (نظر) داشت و به سختی چراغی در اینترنت روشن میکرد.
حالا همه چیز در زندگی من تغییر کرده است. با خودم راحتترم و کمتر اهمیت میدهم که گاهی مردم من را زن خطاب میکنند یا از ضمیر «او» مخصوص زنان برایم استفاده میکنند. قبلا واقعا طرفدار اضافه کردن قسمت جنسیت سوم در مدارکی مانند شناسنامه، پاسپورت یا گواهینامه رانندگی بودم مثل آنچه در آرژانتین، استرالیا و هند رایج است یا در آفریقای جنوبی پیشنهاد شده است. اما الان خیلی مطمئن نیستم. آیا میخواهم اطلاعات اقلیتهای جنسیتی در جایی جمعآوری شود که دولتها به راحتی به آن دسترسی دارند؟ قطعا نه. من به بوروکراسی اعتقادی ندارم. میتوانم بفهمم که چرا برای بعضی افراد در برخی کشورها این موضوع اهمیت دارد اما برای من مهم نیست.
همینطور حالا زمان بسیاری کمی در اینترنت میگذرانم. در هیچ کدام از گوشه کنارهای لیبرال یا محافظهکار اینترنت احساس راحتی نمیکنم. آنها همدیگر را میخورند، و منتظرند مردم یک چیز اشتباه بگویند. عادت داشتیم به آن «فرهنگ کنسل» یا فرهنگ اخراج بگوییم اما الان سرهای بیشتری درآورده و تبدیل به یک هیولا شده است. و به هیچ کس کمکی نمیکند مخصوصا افراد آسیبپذیری که میخواهند به جایی تعلق داشته باشند اما میدانند که هر لحظه ممکن است به خاطر گفتن یک حرف اشتباه، کنار گذاشته شوند.
بله، مهم است.
در دنیایی که هنوز به طور کامل ما را درک نکرده، ما میتوانیم احساس نامرئی بودن کنیم و دیده نشویم. پس لازم است یک روزی باشد که وجود ما را به رسمیت بشناسد. باید یک روزی باشد که ما برویم بیرون و در خیابان رژه برویم؟ نه. اما خوب میشود اگر چند شاخه گل هدیه بگیریم.
من فکر میکنم اینکه غیرباینری نامیده شویم، در درون مهم است. برای من مهم است که کلماتی برای توصیف خودم داشته باشم، و اینکه بدانم چه کسی هستم، به من اجازه میدهد با خودم راحتتر باشم. میخواهم آدمها با آنچه هستند خوشحال باشند. و چقدر خوب است که داشتن یک روز کمک کند با خودتان خوشحال باشید. این بهترین نتیجهای است که ۱۰ سال، پیش موقع نوشتن آن پست وبلاگ، میتوانستم منتظرش باشم.