وبلاگ پدران: اتاقی از آن دخترانم
رأی دهید
فواد مسیحا، یکی از تهیهکنندگان بیبیسی فارسی است که در افغانستان و ایران بزرگ شده است و حالا در بریتانیا زندگی میکند. او در این مطلب از وبلاگ پدران درباره تفاوت پدری کردن در دوس کره زمین نوشته که او تجربه کرده است.
هر وقت با دختر کوچکم سر چیزی، زیادی بحث می کنم، با چند جمله کوتاه حالیام میکند که دنیا با آن روزهایی که ما بچه بودیم، خیلی فرق کرده و این روزها پدر بودن، از آن الگویی که در ذهن ما شکل گرفته بود، فاصله زیادی دارد.
چند ماهی بیشتر از هفت سال دارد، اما وقتی میگوید: "پدر! من و تو با هم فرقهای زیادی داریم"، میبینم که واقعا حق با اوست. میگوید: "نباید انتظار داشته باشی، مثل تو فکر کنم، به سلیقه تو لباس بپوشم، غذایی را بخوریم که به نظر تو خوشمزه است (مثلا کلهپاچه)، از موسیقیهایی که لذت ببرم، که تو لذت میبری (مثلا شهرام ناظری) و ..."
و البته جدیترین و اساسیترین فرقی که قایل است، اینکه من و مادرش اهل افغانستان هستیم و او و خواهرش اهل بریتانیا.
دختر بزرگتر هم نظر مشابهی دارد، اما رابطهاش با من، عاطفیتر است و به همین دلیل واقعیت را به آن شدت به رخم نمیکشد.
اصولا برای یک مرد میانسال، اهل افغانستان، که کم از کم دو سوم عمرش را مستقیم و غیرمستقیم، متاثر از نظامی مردسالار و به خصوص پدرسالار بوده، پذیرفتن اینکه گاهی ممکن است نظر و انتخاب دخترهای نه ساله و هفت سالهاش از نظر و انتخاب او درستتر باشد، سخت است.
الگوهای پدرسالارانه به ما یاد داده بودند که همیشه حق با پدر است و اگر گاهی خدای ناکرده اشتباها هم اشتباهی کرد، هیچ کس نباید حرفی از آن بزند.
الگوهای پدرسالارانه به ما یاد داده بودند که پدر تنها حامی خانواده و فرزندان است، اما آن الگوها، مرزی میان حمایت و کنترل قایل نبودند. چیزی که گاهی همسرم هم به من تذکر میدهد. میگوید بعضی وقتها بیش از حد پدر کنترلگری میشوم.
راست هم میگوید. همان اول که گفتم. سخت است آدمی که سالهای زیادی از عمرش را زیر بار الگوهایی گذرانده که جامعه و باید و نبایدهای رایج بر او تحمیل کرده، وقتی نوبت خودش برسد، همان الگوها را خواسته یا نخواسته بازتولید نکند.
به خصوص وقتی که پای جامعه و اطرافیان و باورها و اعتقادات و ... هم در بین باشد.
این مهمترین دغدغه و کشمکش درونی من در این ده سالی بوده که از پدر شدنم میگذرد. میدانم که زندگی یک خانواده افغان ساکن غرب، هیچ وقت از فشارها، اما و اگرها و قضاوتهای همتباران، اطرافیان و بستگان دور و نزدیک در امان نبوده و نخواهد بود. به خصوص وقتی که فرزندان این خانواده دختر باشند. میدانم که خیلی زود، باورهای دیگران چون آواری بر سر ما خراب خواهد شد. باورهایی مانند اینکه یک دختر افغان چه باید بپوشد و چه نباید بپوشد، کجاها برود، با کیها برود، تا کی برود، کجاها نباید برود با کیها نباید برود و دهها باید و نباید دیگر.
ما باید قوی باشیم و خود را برای یک نبرد تمام عیار آماده کنیم.
واقعیت همان است که دختر کوچکم میگوید. آنها با ما فرق دارند. دنیای آنها با دنیای بچگیهای ما زمین تا آسمان تفاوت دارد. جور دیگری فکر میکنند، سلایق دیگری دارند، نیازهای متفاوتی دارند و حق دارند وقتی که بزرگ و بزرگتر شدند، آن طوری زندگی کنند که از زندگیشان لذت ببرند. باور دارم که وظیفه من به عنوان پدر، تنها و تنها حمایت از آنها برای رسیدن به آرزوها و اهدافشان است و اگر بتوانم حد و مرز را نگه دارم و در دام کنترلگری نیفتم، گاهی هم مشورتی به آنها بدهم.
البته دخترهای ما، در زندگی شانس بزرگی آوردهاند و آن اینکه مادری دارند خودساخته، قوی و مستقل که هیچ وقت زیر سایه هیچ مردی گم نشده. او میتواند الگوی خوبی برای دخترها باشد.
من هم به خودم قول دادهام که هیچ وقت یادم نرود که دخترهای ما حق دارند به قول ویرجینیا وولف، "اتاقی از آن خود" داشته باشند؛ اتاقی که نه من، نه اطرافیانم، نه جامعه، نه باورها و نه هیچ باید و نباید سرکوبگری، به آن راه نداشته باشد.
ببینیم چه میشود؟!
هر وقت با دختر کوچکم سر چیزی، زیادی بحث می کنم، با چند جمله کوتاه حالیام میکند که دنیا با آن روزهایی که ما بچه بودیم، خیلی فرق کرده و این روزها پدر بودن، از آن الگویی که در ذهن ما شکل گرفته بود، فاصله زیادی دارد.
چند ماهی بیشتر از هفت سال دارد، اما وقتی میگوید: "پدر! من و تو با هم فرقهای زیادی داریم"، میبینم که واقعا حق با اوست. میگوید: "نباید انتظار داشته باشی، مثل تو فکر کنم، به سلیقه تو لباس بپوشم، غذایی را بخوریم که به نظر تو خوشمزه است (مثلا کلهپاچه)، از موسیقیهایی که لذت ببرم، که تو لذت میبری (مثلا شهرام ناظری) و ..."
و البته جدیترین و اساسیترین فرقی که قایل است، اینکه من و مادرش اهل افغانستان هستیم و او و خواهرش اهل بریتانیا.
دختر بزرگتر هم نظر مشابهی دارد، اما رابطهاش با من، عاطفیتر است و به همین دلیل واقعیت را به آن شدت به رخم نمیکشد.
اصولا برای یک مرد میانسال، اهل افغانستان، که کم از کم دو سوم عمرش را مستقیم و غیرمستقیم، متاثر از نظامی مردسالار و به خصوص پدرسالار بوده، پذیرفتن اینکه گاهی ممکن است نظر و انتخاب دخترهای نه ساله و هفت سالهاش از نظر و انتخاب او درستتر باشد، سخت است.
الگوهای پدرسالارانه به ما یاد داده بودند که همیشه حق با پدر است و اگر گاهی خدای ناکرده اشتباها هم اشتباهی کرد، هیچ کس نباید حرفی از آن بزند.
الگوهای پدرسالارانه به ما یاد داده بودند که پدر تنها حامی خانواده و فرزندان است، اما آن الگوها، مرزی میان حمایت و کنترل قایل نبودند. چیزی که گاهی همسرم هم به من تذکر میدهد. میگوید بعضی وقتها بیش از حد پدر کنترلگری میشوم.
راست هم میگوید. همان اول که گفتم. سخت است آدمی که سالهای زیادی از عمرش را زیر بار الگوهایی گذرانده که جامعه و باید و نبایدهای رایج بر او تحمیل کرده، وقتی نوبت خودش برسد، همان الگوها را خواسته یا نخواسته بازتولید نکند.
به خصوص وقتی که پای جامعه و اطرافیان و باورها و اعتقادات و ... هم در بین باشد.
این مهمترین دغدغه و کشمکش درونی من در این ده سالی بوده که از پدر شدنم میگذرد. میدانم که زندگی یک خانواده افغان ساکن غرب، هیچ وقت از فشارها، اما و اگرها و قضاوتهای همتباران، اطرافیان و بستگان دور و نزدیک در امان نبوده و نخواهد بود. به خصوص وقتی که فرزندان این خانواده دختر باشند. میدانم که خیلی زود، باورهای دیگران چون آواری بر سر ما خراب خواهد شد. باورهایی مانند اینکه یک دختر افغان چه باید بپوشد و چه نباید بپوشد، کجاها برود، با کیها برود، تا کی برود، کجاها نباید برود با کیها نباید برود و دهها باید و نباید دیگر.
ما باید قوی باشیم و خود را برای یک نبرد تمام عیار آماده کنیم.
واقعیت همان است که دختر کوچکم میگوید. آنها با ما فرق دارند. دنیای آنها با دنیای بچگیهای ما زمین تا آسمان تفاوت دارد. جور دیگری فکر میکنند، سلایق دیگری دارند، نیازهای متفاوتی دارند و حق دارند وقتی که بزرگ و بزرگتر شدند، آن طوری زندگی کنند که از زندگیشان لذت ببرند. باور دارم که وظیفه من به عنوان پدر، تنها و تنها حمایت از آنها برای رسیدن به آرزوها و اهدافشان است و اگر بتوانم حد و مرز را نگه دارم و در دام کنترلگری نیفتم، گاهی هم مشورتی به آنها بدهم.
البته دخترهای ما، در زندگی شانس بزرگی آوردهاند و آن اینکه مادری دارند خودساخته، قوی و مستقل که هیچ وقت زیر سایه هیچ مردی گم نشده. او میتواند الگوی خوبی برای دخترها باشد.
من هم به خودم قول دادهام که هیچ وقت یادم نرود که دخترهای ما حق دارند به قول ویرجینیا وولف، "اتاقی از آن خود" داشته باشند؛ اتاقی که نه من، نه اطرافیانم، نه جامعه، نه باورها و نه هیچ باید و نباید سرکوبگری، به آن راه نداشته باشد.
ببینیم چه میشود؟!
لینک مرتبط:وبلاگ پدران: شیرازه زندگی من