افغانستان و ایران، روایت مهمان و میزبان از هم - 1
بی بی سی : خبر ممنوع شدن حضور مهاجران افغان در استان مازنداران و خبری که در آستانه سیزده به در مبنی بر جلوگیری از حضور افغانها در پارکی در اصفهان منتشر شد، بحث هایی زیادی را در فضای مجازی انترنت، دامن زده است.
ما از چند تن از افغانها و همچنین ایرانی ها خواستیم، تا تجربه، دید و دریافت شخصی خود از زندگی در کشور دیگری را، روایت کنند. آنچه در این صفحه می خوانید، چند روایت شخصی است.
رضا محمدی
شاعر و نویسنده افغان در لندن
دومین دفعه ای که از افغانستان وارد ایران می شدم. زمان طالبان بود. پدرم راهی ام کرد که زنده بمانم. تا لب مرز با من آمد و در راه مرز به من گفت که چطور سال ها پیش خود او نیز این راه را قاچاق طی کرده و قبل از او پدرش نیز قاچاقی از همین مرز رد شده بوده.
اما هر دو مطمئن بودیم که پدر بزرگ او ازین مرز بدون قاچاق گذشته است چرا که اصولا آن وقت کسی مرز را نکشیده بود و پدر بزرگ ما باید هر ساله به مشهد می آمده که در آن زمین و خانه و فامیل داشته، دختر داده و دختر گرفته بوده وقبری در حرم خریده بوده که البته کشیدن مرز هیچ گاه نگذاشت به آن قبر خریداری شده برگردد.
مسجد حاج آخوند در مرکز شهر مشهد، مسجد اجدادی ما بود و همه خانواده مادری ام در همین شهر زمین دار بودند با اینهمه باز باید من این راه را دزدکی طی می کردم. ۳۳ ساعت دشت و کوه و بیابان را در نوردیدیم .تا رسیدیم به شهری که هم از ریشه های من پر بود هم از خاطرات دوران کودکی ام.
دوم
دوران کودکی ام پر از مشهد بود. هنوز هم خیا بان های این شهر در خون من جریان دارند و بهترین دوستانم در آن نفس می کشند. شهری که با اولین موح مهاجرت، با قدر و قیمت خانواده ما را در آغوش گرفت و خیلی زود با ما انس گرفت.
محله ما در شمال مشهد که در اصل حاشیه شهر بود. محله افغانی ها بود. ایرانی های محله با ما قوم و خویش تر بودند تا مردم خوش پوش و خوش خوراک بالای شهر که جز به تحقیر به هر دوی ما نمی دیدند.
از محله ما صبح ها، همه ایرانی و افغانی با هم می رفتند بالای شهر که برف پارو کنند و خشت بپزند و بچینند و شب ها با هم دیگر سریال اوشین ببینیم و شاهنامه بخوانیم. راستش را بخواهید شاهنامه خوانی را فامیل های ما مرسوم کرده بود. منتها ما هیچ کدام بر هیچ کدام نه تفاخری داشتیم نه تنازعی.
فکر کنم من کلاس پنجم بودم که فهمیدم. بین ما فرقی هست. وقتی که به عنوان شاگرد اول همه شهر اجازه رفتن به مدرسه تیز هوشان را نیافتم. ما چند تا بچه زرنگ بودیم که هیج کدام اجازه نیافتیم برویم مدرسه تیز هوشان اما برای خودمان دفتر فرهنگی زدیم و جلسات کتاب خوانی گذاشتیم و خط و نقاشی یاد گرفتیم و بعد دو سال بعد بود که بچه های مدرسه ما همه جایزه های کشوری ایران را در شعر و داستان و نقاشی و خط، کسب کردند.
وقتی هم برگشتیم هم محلی ها و معلم های ایرانی ما بیشتر از ما به ما می بالیدند. از آن بچه ها جعفر حالا نماینده مجلس است، حسن، وزیر شده، دامردان نمی دانم چه شده و حسین محمدی که سرگل ادبیات داستانی است جایزه گلشیری را برد و جلسات قند پارسی را گرفت و حالا در کابل انتشارات تاک را اداره می کند و در دانشگاه ابن سینا درس می دهد.
هر روز ما از همین نقطه دور شهر، با شماری از بچه های ایرانی، با رضا بروسان و رضا ضیایی که حالا مرده اند و هادی جهان آبادی و اکبر شریفی می رفتیم دقیقا به آن طرف شهر، خیابانی بود پر از درختان سر به فلک کشیده و در آن دفتر روزنامه توس بود و ما جلسه شعر می رفتیم و باز هیچ کسی مرا غریبه نمی دیدند.
من برای شهر مشهد چندین جایزه بزرگ کشوری آورده بودم. تا اینکه امام جمعه در یک روز نحس اعلام کرد همه افغانی های اینجا حرامی اند چون ازدواجشان ثبت نشده. و به راستی ازدواج پدر و مادر هیچ کدام ما در دفاتر اسناد ثبت نشده بود.
از همان روز، بگیر و ببند شروع شد. در مشهد، فرمانده پلیسی پیدا شد به نام کریم غول، که در قطار فولاد زره ود یو سفید سال هاست وارد افسانه های دیوان و بدان افغان ها شده است. آنقدر شعر که بر علیه او گفته شد بر علیه برژنف هم شاعران افغانستان نگفتند.
کریم غول و امام جمعه، آنقدر دوستان ما را از ما گرفتند که حد ندارد. ایرانی ها ی محل ما به ما بد بین شدند و نصف افغان ها که پشت گرم تری داشتند برگشتند. از این نصف یکی هادی حسینی بود که بهترین دوست من و رقیب بزرگ من در مدرسه بود. لحظه ای که هادی سوار کامیون های کوچ اجباری می شد. همه ما گریستیم. هادی رفت که شاید هیچ وقت درس نخواند. تقدیر از او اما سال ها بعد یک پرفسور حقوق در دانشگاه هاروارد ساخت. با این همه آن سال سگ، همیشه بد ترین سال عمر من باقی ماند و واقعیتش را بخواهید باید گفت، آتش به جان شمع فتد کاین بنا نهاد.
سوم
چند روز بعد ازین که به مشهد باز گشته بودم. کنگره شعری شد در یزد، مرا هم شاعران با خود بردند. در کنگره، چند تا کارخانه دار با فرهنگ یزدی، با من رفیق شدند. من با کاروان شاعران به مشهد بر نگشتم. در یزد ماندم. شهر نساجی و تصوف و من در هر دو داخل شدم. خیلی زود این شهر خانه تازه من شد. خانواده ام هم به همین شهر آمدند. فرماندار شهر آقای محمدی شاعربود، شهردار آقای خورشید نام هم صاحب ذوق، شهر انجمن های ادبی قدیم محافظه کار و کوچه های داستانی و باستانی. شهری کوچک که درآن بسیاری دیگر مرا می شناختند. از همان استادان یکی گفته بود:
یار افغانی ما، شاعر افغانی ما
چه خبر دارد از بی سر و سامانی ما
خانه مان را به گل اطلسی آراسته ایم
باشد آن گل بنهد پای به مهمانی ما...
و همین طور باقی شعر و ازین دست احساسات که هنوز در شهر یزد با افغان ها گرم است. من و چند دوست دیگر، در شهر انقلاب ادبی می خواستیم راه بیندازیم. کافه بزنیم و جلسات شعر مدرن درست کنیم. هیچ مردمی در زمین این قدر با بیگانه مهربان نبوده اند.
خانم دکتری بود به اسم دکتر علوی در مرکز شهر که هنوز هم هست و همیشه از افغان ها پولش را نصفه می گرفت یا هیچ نمی گرفت همیشه یک نفر هم داشت که زبان بیماران را برایش ترجمه کند.
جز او، چندین دکتر و معلم دیگر هم بودند که عین ذوق را داشتند. مثلا دکتر خرازی که دکتر خود من هم بود. وکیلی بود به اسم دکتر واردی که کلا مشاور مجانی درد و بلای مهاجرین بود و از همه اینها مهم تر، چراغ شهر، آقا رضای پهلوان نصیر بود. یکی از آن اشراف شهر که رفیق تنهایی های من بود و انیس دل همه صاحب مشکلان. و من چند شعرم را برای او گفته بودم از جمله این شعر که:
رفاقت آمد و پوشید کفش های تو را
چهارم
من سه بار در ایران، به خاطر افغانی بودن دستگیر شدم، دفعه اول در مشهد از مینی بوس مرا مستقیم بردند به اردوگاه سپید سنگ، دوهفته در خیمه های این اردوگاه کار اجباری استالینی ماندم، تا یکی پیدا شود مثل طوطی قصه های مولانا پیغامم را به دوستانم برساند. آقای آرین منش، که رئیس اداره فرهنگ شهر بود و خیلی مرا دوست می داشت. شخصا پیگیرآزادی ام شد بعد از من رسما برای گناه نکرده معذرت خواست و بعد برای دلجویی به من شغلی در کتابخانه داد.
دفعه دوم در یزد، رفته بودم کسی را آزاد کنم، خودم دستگیر شدم.۲۴ ساعت بعد، معاون فرماندار با ماشینش آمد دنبالم و مرا با رفیقم با هم آزاد کرد. و این بهانه ای شد که شرم چندین ساله را بشکنم و درباره درس نخواندن بچه های مهاجر، با فرماندار حرف بزنم. چقدر تاثیر کرد دیگر خدا می داند. منتها آقای فرماندار واقعا نمی دانست چنین قانونی هم هست. این را خطوط ملتهب پلک هایش داد می زدند.
دفعه سوم، در تهران بود. من غیر قانونی نبودم. در بین غیر قانونی ها بودم و این هم البته جرمی است. و این بدترین دفعه بود که حسابی از آن رئیس نامرد اردوگاه به خاطر موهای بلندم شلاق خوردم. همه بدنم کبود شده بود. وقتی آزاد شدم با سر تراشیده، پیش استاد آهی رفتم. بغلم کرد. زخم هایم را مرهم گذاشت و گفت که شب در رادیو پیام که مجری بود پدر این رئیس اردوگاه را در می آورد. من گوش نکردم چه گفت؟ منتها ایمان دارم پدر او را در آورده بود.
پنجم
در تهران، دانشجو شدم. در تمام سال های دانشگاه تنها یک نفر مرا در دانشگاه غریبه حساب کرد. یک بار در چند سال، آماری نیست که بگویم چه فضای نژاد پرستانه ای در دانشگاه بود. یکی دو تا از بچه ها هم بودند که کلا از بچگی آموخته بودند افغان ها بدند. یکی از آن ها، بهترین رفیق سال های دانشگاه من شد. و بعد در مجله سروش جوان کار گرفتم.
با وحید وزیری که به راستی هم وزیر زاده بود و علی قنواتی و جواد رسولی و دیگران یکی از بهترین مجلات ایران را در می آوردیم. یک کارگاه شعر در مجله داشتیم که صد ها نفر در آن شاعر شدند. بعد رفتم روزنامه ابرار و بعد صدا و سیما و در همه این سال ها، من افغانی بودم اما خارجی نبودم.
پایین دفتر ما، دفتر قیصر امین پور بود و اینگونه دوستی مثالی من و قیصر نیز شکل گرفت. قیصر برادر من و استاد من بود. و من شاید مدت زیادی یکی از نزدیک ترین دوستان او بودم. به خانه شاملو و همینطور خیلی از برجسته ترین روشنفکران و شاعران رفت و آمد می کردم و بعد وارد فضای خودمان بودیم.
جهان جادویی ادبیات، با جواد یونسی و محمد فرخانی و نرگس خداکرم ومحمد رفیع جنید، ما را از جهان جدا می کرد. من هیچ وقت لهجه تهرانی را یاد نگرفتم. کما که هیچ لهجه دیگری را هم. فارسی من آمیخته ای از هزار لهجه بود و برای این همیشه شناخته می شدم. جنید از من هم لهجه را سلیس تر حرف می زد هم خوش لباس تر بود. هم صاحب یک مکتب تازه در ادبیات بود. منتها ما هیچ کداممان هیچ وقت خارجی نبودیم.
بارها، در قطار در اتوبوس در خیابان مورد سوال قرار گرفتم. چه بسا خیلی وقت ها به بد ترین شکلی تحقیر شدم. اما در چنین جامعه ای چه کسی تحقیر نمی شد. هر کسی به نحوی، از طرفی تحقیر می شد. اما همه این دفعات را در مقابل دفعاتی که ستایش شدم بگذاریم دو در صد شاید بشود.
من از حاشیه مهاجر نشین شهر مشهد، وارد جمع های اعیان ایران شدم. شهردار شهر، به نام مرا می شناخت و آنقدر انسان بود که به خانه و سفره و غم و شادی رفتگران افغانش می رفت. جشنواره ای برای شناخت فرهنگ افغان ها گرفت که فکر می کرد همه چیز به خاطر شناخت کم است. آدم از چیزی که نمی شناسد می ترسد و ایرانی ها خیلی هایشان افغان ها را و افغانستان را نمی شناختند. تقصیر کتاب های درسی بود که تاریخ را با جعل به ما درس می داد یا تقصیر سیاست مدارانی که جدایمان می خواست یا تقصیر بی همتی تقدیری ما هر چی بود، بود.
آقای شهردار مهندس ملک مدنی، یکی از فرهنگسرا های تهران را برای افغان ها اختصاص داده بود که داشته های فرهنگی شان را شریک کنند و چقدر جهان ما به این جنس شهر دار ها نیازمند است.
ششم
دکتر هادی کیاسری، آمده بود افغانستان، از قدیم عاشق افغانستان بود، همه آوازهای استاد سر آهنگ را داشت. مثل او در تهران خیلی ها بودند که سر آهنگ گوش می کردند. چندان که تیتر برنامه سینمایی هفتگی یکی از چهچهه های استاد سر آهنگ شده بود.
همه این ها هم به همت همین آقای کیاسری مازندرانی شده بود. به برکت او نیم شهر کیاسر، موسیقی افغانی می شنیدند. احمد ظاهر، ناشناس، فرهاد دریا و استاد شریف غزل. منتها هادی در چنین وضعیت افغانستان فقط به خاطر سر آهنگ نیامده بود مثل خیلی های دیگر برای عکس و خبر هم نیامده بود. آمده بود رفیق های تازه پیدا کند و رفیق کهنه اش رابه ایران برگرداند.
او بعد از جسین جعفریان، که برای شناساندن افغانستان به ایرانی ها پاهایش را هم از دست داد. دومین کسی بود که بیشترین سعی را کرد. در مجله شعر، بخشی ویژه افغانستان و تاجیکستان داشت و رئیس رادیو فرهنگ که شد بخش ویژه ای برای شناساندن فرهنگ و آداب و رسوم افغان ها ساخت و برای همین می خواست من برای بار سوم به ایران بر گردم.
ما با هم چندین برنامه عرس بیدل گرفتیم و ده ها محقق و شاعر افغان را به بهانه های مختلف به شهر های مختلف ایران بردیم که حرف بزنند. چهار بار استاد شریف غزل و دو بار استاد الطاف حسین را از افغانستان به تهران آوردیم که موسیقی افغانی را معرفی کند. منتها همه این کار های بزرگ ما، به گوش فرماندار نوشهر نرسید که یکبار دیگر بخواهد مسافر زمان شود و به دوره هایی شهرش را بر گرداند که نژاد پرستان، نژاد های خاصی را از اماکن عمومی منع می کردند. زور او به حکمران مازندران نرسید که بگوید از دستور نژاد پرستانه اش خجالت می کشد. آخر در روزگار قدکوتاهی! معیار ها بر مدار صفر می چرخند.
هفتم
من، تقریبا شهر به شهر همه ایران را و بخش زیادی از افغانستان و تاجیکستان را گشته ام. این بی خبری در بین همه منطقه هست. ازبک ها از تاجیک ها بد می برند. تاجیک ها از پشتون ها، پشتون ها از ایرانی ها، ایرانی ها از یکی دیگر و خلاصه این سلسله ادامه دارد. منتها این تنها یک قیاس استقرای باطل است. چرا که خیلی وقت است علم اعلام کرده تعمیم جزء به کل با طل است. راستش را بخواهید تنها گروهی که کمتر خبر دارند چنین تصوری دارند.
در هیچ شهر ایران نبوده که پس از شعر خوانی من، برایم دست نزنند. من هم چه بسا به قصد سعی می کردم لهجه افغانی را که بلد نبودم بگیرم و این لهجه خیلی وقت بین شاعران جوان مد بود. من در جشنواره شعر شب های شهریور اول شدم. حسن فرهنگی که دبیر جشنواره بود قبل از برنامه به من تبریک گفت. وقت اعلام نتایج اسم مرا دوم خواندند. حسن گفت: مدیرشان گفته، بد می شود یک افغانی اول شود. منتها همه دو هزار نفر سالن خاوران چندین دقیقه برای من دست زدند.
حالا آن مدیر را من معیار بگیرم یا حسن و آن دو هزار نفر مشتاق بی تعصب را. راستش آنقدر که در منطقه ما اشتراکات فرهنگی و ذوقی و حسی و تاریخی به هم گره خورده در هیچ جای جهان نظیر ندارد.
ما ملتی یگانه که چون دانه های تسبیحی از هم گسیخته ایم.حتما روزی دوباره نخمان را پیدا می کنیم. ازبک ها در اصل تاجیک ها را دوست دارند، چرا که نیم تاریخشان اینطرف است. تاجیک ها افغان ها را که خواننده هایشان را هر روز دعوت می کنند و پشتون ها ایرانی ها را که جزوی از حافظه تاریخیشان هست و ایرانی ها .. اصلا مگر من همه این مردم را دیده ام که این طور قضاوت می کنم؟