لئون ادواردز؛ قهرمانی که از میان خلافکاران به دنیای هنرهای رزمی ترکیبی وارد شد
رأی دهید
او به همراه مادر و برادر کوچکش با جامائیکا خداحافظی کرد، وارد بیرمنگام شد و زندگی جدیدی را شروع کرد. خانه قدیمی آنها، کلبهای چوبی با شیروانی و فقط یک اتاق، در محله فقیرنشین شهر کینگستون جامائیکا بود، جایی که شنیدن صدای شلیک گلوله در آن عادی بود. اما حالا دیگر در انگلستان ادواردز اتاق خودش را داشت.
پدر او زودتر از آنها به انگلستان سفر کرد و بقیه آنها بعداً راهی انگلیس شدند، هرچند که آنها با هم زندگی نمیکردند. در یکی از شبهای اکتبر ۲۰۰۴ وقتی ادواردز سیزده ساله بود، تلفن اتاقش ساعت ۲ بامداد زنگ زد. مادرش گوشی را برداشت و ادواردز دید که مادرش بلافاصله شروع به گریه کرد.
ادواردز میگوید: «میدانستم پدرم درگیر چیست و سرانجام اتفاقی برای او خواهد افتاد. وقتی دیرهنگام تماس تلفنی دارید، میدانید حتماً اتفاق بدی افتاده است. خبر تکاندهندهای بود، پدرم نه اینکه در خواب مرده باشد، بلکه به قتل رسیده بود.»
«پس از آن اتفاق، خشم درونم بیشتر شد، تمایل شدیدی به خشونت پیدا کردم و رفته رفته به سمت خلاف کشیده شدم.»
ادواردز که اکنون سی ساله است، هنوز داستان کامل مرگ پدرش را نمیداند. تنها میداند که او در یک کلوپ شبانه به دلیل اختلاف سر پول، هدف گلوله قرار گرفته و کشته شده است. پدرش عضو باندهای خلافکار کینگستون بود و در جرائم متعددی شرکت داشت.
طی چند سال، ادواردز به تدریج به دنیای خشن باندهای جنایتکار بیرمنگام کشیده شد تا تاریکترین سالهای زندگی خود را تجربه کند.
اما سرانجام موفق شد مسیر زندگیاش را تغییر دهد و با ورود به هنرهای رزمی ترکیبی (MMA)، عنوان قهرمانی جهان در مسابقات یواِفسی را به دست آورد.
***************************************
ادواردز در محلهای کوچک در کینگستون جامائیکا به دنیا آمد و در کنار پدر و مادر و برادر کوچکترش، فابیان بزرگ شد. او در کودکی با دوستانش فوتبال بازی میکرد، بادبادک میساخت، آنها را در نسیم کارائیب به پرواز در میآورد و برای چیدن انبه از درختان بالا میرفت.
اما زندگی او در کودکی با خطرهایی همراه بود که به گفته او، حتی نمیتواند تصور کند فرزندانش آن را تجربه کنند. پدر ادواردز سرکرده یک باند محلی و لقبش ژنرال بود. ادواردز آنقدر در محله، خشونت با اسلحه دیده بود که نسبت به آن بیتفاوت شده بود.
او میگوید: «در محله ما تیراندازی میشد. قطعاً در چنین شرایطی باید فرار کرد و پنهان شد. اما عجیب این است که وقتی در چنین محله دیوانهواری زندگی میکنید، به نوعی به این اتفاقات عادت میکنید. میدانید الان یک پسر نه ساله دارم و هرگز نمیتوانم او را در آن محیط تصور کنم.»
«اما در آن زمان وقتی صدای شلیک گلوله را میشنیدیم، با خودمان میگفتیم خب، هیچ کس مورد اصابت قرار نگرفت و نمرد. بنابراین دوباره به بازی باز میگشتیم، زیرا که کاملاً برایمان عادی شده بود.»
در آن زمان ادواردز نه ساله بود و والدینش از هم جدا شده بودند. پدرش به لندن رفته بود، اما از آنجا به آنها کمک میکرد و پول میفرستاد.
کمی بعد پدرش تصمیم گرفت آنها را به بریتانیا و شهر بیرمنگام بیاورد. قرار بود شروع جدیدی برای آنها باشد، اما ادواردز از همان ابتدا گرفتار مشکلاتی شد.
او میگوید: «دلم نمیخواست مهاجرت کنیم، زیرا همه دوستانم در جامائیکا بودند و نمیخواستم آنها را ترک کنم. در آن زمان بسیار ناراحت بودم.»
«هرچند مهاجری بودم که به کشور جدیدی آمده، اما باز هم بهتر از آن بود که نگران اصابت گلولههای سرگردان یا هر چیز دیگری باشم.»
ادواردز به یاد میآورد که در مدرسه با بچههای دیگر دعوا میکرد، بچههایی که او را به خاطر لهجه جامائیکایی مسخره میکردند. تمایلش به مبارزه همانند نام مستعارش، "راکی"، برگرفته از فیلم مشهوری به همین نام است.
اما به زودی همه چیز به طرز نگرانکنندهای برای او تغییر کرد.
ادواردز میگوید: «در آن زمان دو باند بزرگ در بیرمنگام بودند که رقیب هم بودند و دائماً با هم درگیر میشدند. من از دوران مدرسه وارد این حوادث شدم. زیرا با آنها در یک محله زندگی میکردم و به همان مدرسهای میرفتم که اعضای باند میرفتند.»
«بزرگ و کوچک، همه در یک مدرسه بودند و عادت کرده بودیم با آنها بگردیم و دمخور شویم.»
ادواردز سیزده ساله بود که از مرگ پدرش مطلع شد. به گفته او: «نقطه تاریکی در زندگیام بود که من را بیشتر به زندگی خلافکارانه سوق داد. تندخو و عصبانی بودم و مرتب دعوا میکردم.»
«باورش سخت است، اما در این مدت کارهایی کردم که الان واقعاً پشیمان هستم و دوست ندارم در مورد آنها صحبت کنم.»
«در موقعیتهایی بودهام که نمیگویم از جانم میترسیدم، اما زندگیام در تهدید بود. مانند همه باندها، مواد مخدر میفروختیم، سرقت، تیراندازی و چاقوکشی میکردیم.»
«چندین بار به خاطر دعوا و حمل چاقو دستگیر شدم و مادرم مجبور شد بارها به مرکز پلیس بیاید تا مرا بیرون آورد.» «میدانستم کاری که انجام میدهم قلبش را میشکند، اما ادامه میدادم، زیرا همه دوستانم این کار را میکردند و به عنوان یک نوجوان درگیر آن شده بودم.»
«در آن سن آنقدر خام هستید که فکر میکنید زندگی و دنیای شما همین است و فراتر از آن را نمیبینید.»
ادواردز در آن باشگاه ثبتنام کرد. او قبلاً حتی نام امامای را هم نشنیده بود و به قدری تحت تأثیر باندهای خلافکار بود که ایده یک مبارزه منصفانه و رقابتی ورزشی، برایش بیگانه بود.
او میگوید: «عجیب بود، آن زمان فکر میکردم دعوا نباید جوانمردانه باشد. زیرا در باندها به احتمال زیاد به شما چاقو میزنند. ذهنیت من این بود.»
پس از شرکت در چند کلاس، مربیان ادواردز استعداد ذاتیاش را کشف کردند و او خیلی زود شروع به کسب جوایز کرد. واکنش مثبت مادرش، او را تشویق کرد که به دستاوردهای بیشتری برسد.
ادواردز میگوید: «وقتی که جامها را به خانه میآوردم، مادرم را میدیدم که به من افتخار میکند و این برایم انگیزهای بود که کارم را ادامه دهم.»
«اگر در باند کار خلافی انجام میدادم، همه حمایتم میکردند. در باشگاه هم اگر کار خوبی انجام میدادم، همانقدر تحسین میشدم، بنابراین تصمیم گرفتم از آن به بعد فقط کارهای خوب را انجام دهم».
«فکر میکردم باید از زندگیام لذت ببرم و مجبور نباشم حواسم به پشت سرم و افرادی باشد که میخواهند به من چاقو بزنند. دوست داشتم دنیا را ببینم و این کاری بود که انجام دادم. در هفده سالگی تمام انرژی خود را صرف تمرین کردم و هرگز به عقب نگاه نکردم.»
در هجده سالگی، ادواردز اولین مبارزه آماتوری خود را با پیروزی پشت سر گذاشت. در ۲۳ سالگی با یواِفسی قرارداد امضا کرد و توانست ۱۲ پیروزی از ۱۵ مبارزه بدست آورد.
او از هفت سال پیش که مقابل کامارو عثمان شکست خورد، شکستی را متحمل نشده است. همان حریفی که روز شنبه در یواِفسی ۲۷۸ در سالت لیک سیتی یوتا برای رسیدن به قهرمانی سبک وزن، شکستش داد.
با این پیروزی او بدل به اولین قهرمان بریتانیایی پس از مایکل بیسپینگ در سال ۲۰۱۶ و دومین قهرمان بریتانیایی در تاریخ یواِفسی شد.
ادواردز همیشه هنگام صحبت در مورد داستان زندگی خود محتاط بوده است. برخلاف برخی از مبارزان دیگر، او هرگز عنوان گانگستر را قبول نکرده است.
او قدر تغییر قابل توجه خود را میداند و میخواهد به دیگرانی که دنبال تغییر هستند کمک کند. او ورزش را دلیل بالقوه نجات زندگیاش میداند.
ادواردز میگوید: «نمیخواستم به عنوان یک گانگستر شناخته و مشهور شوم. میخواستم آدم بهتری نسبت به سرگذشت زندگیام باشم. هر چه جلوتر میروم، بیشتر موفق میشوم و بیشتر میخواهم به دیگران کمک کنم.»
«در بریتانیا، جنایت با چاقو بسیار رایج است و من دوستان بسیاری را از دست دادهام. با توجه به تجربهام، اگر بتوانم برمیگردم و به دیگران کمک میکنم تا مسیر دیگری را به آنها نشان دهم.»
«یکی از دوستانم به زندان رفت، چاقو خورد و مرد. برخی دیگر اصلاح شدند و کار پیدا کردند و امروز بیشتر آنها مشغول به کار هستند.»
«بنابراین، برداشت من این است که بدون امامای یا الان در زندان بودم، یا مرده بودم و یا مانند خیلی از دوستانم از ساعت ۹ تا ۵ کار میکردم.»
« صد در صد راحت شدم. نه فقط من، بلکه خانوادهام نیز راحت شدند. برای مادرم که شوهرش کشته شده بود، بسیار ناراحتکننده بود اگر پسرش را نیز از دست میداد.»
«همیشه احساس میکردم که میتوانم بهتر باشم. میدانستم چیزهای بیشتری در زندگی وجود دارد، اما نمیدانستم چگونه آنها را بدست آورم. کسی در اطرافم نبود که نقشه موفقیت را نشانم دهد و راهنماییام کند تا به خواستههایم برسم.»
«برای این است که میگویم اگر من قهرمان شوم، به دیگران نشان میدهم که برای آنها نیز امکانپذیر است.»
او قدر تغییر قابل توجه خود را میداند و میخواهد به دیگرانی که دنبال تغییر هستند کمک کند. او ورزش را دلیل بالقوه نجات زندگیاش میداند.
ادواردز میگوید: «نمیخواستم به عنوان یک گانگستر شناخته و مشهور شوم. میخواستم آدم بهتری نسبت به سرگذشت زندگیام باشم. هر چه جلوتر میروم، بیشتر موفق میشوم و بیشتر میخواهم به دیگران کمک کنم.»
«در بریتانیا، جنایت با چاقو بسیار رایج است و من دوستان بسیاری را از دست دادهام. با توجه به تجربهام، اگر بتوانم برمیگردم و به دیگران کمک میکنم تا مسیر دیگری را به آنها نشان دهم.»
«یکی از دوستانم به زندان رفت، چاقو خورد و مرد. برخی دیگر اصلاح شدند و کار پیدا کردند و امروز بیشتر آنها مشغول به کار هستند.»
«بنابراین، برداشت من این است که بدون امامای یا الان در زندان بودم، یا مرده بودم و یا مانند خیلی از دوستانم از ساعت ۹ تا ۵ کار میکردم.»
« صد در صد راحت شدم. نه فقط من، بلکه خانوادهام نیز راحت شدند. برای مادرم که شوهرش کشته شده بود، بسیار ناراحتکننده بود اگر پسرش را نیز از دست میداد.»
«همیشه احساس میکردم که میتوانم بهتر باشم. میدانستم چیزهای بیشتری در زندگی وجود دارد، اما نمیدانستم چگونه آنها را بدست آورم. کسی در اطرافم نبود که نقشه موفقیت را نشانم دهد و راهنماییام کند تا به خواستههایم برسم.»
«برای این است که میگویم اگر من قهرمان شوم، به دیگران نشان میدهم که برای آنها نیز امکانپذیر است.»