ماجرای پسر عصیانگر!
رأی دهید
هر روز باید به مدرسه بروم و درباره آزار و اذیت دیگر دانش آموزان به مدیران مدرسه توضیح بدهم! پسرم نه تنها در مدرسه همکلاسیهایش را کتک می زند و دهانش را به ناسزا می گشاید بلکه در منزل نیز به روی من چاقو میکشد و مرا تهدید به مرگ می کند.
حرکات و رفتارهای عصیانگرانه او به جایی رسیده است که دیگر بی پروا سیگار می کشد و گاهی شب ها نیز به منزل نمی آید. با آن که او تنها فرزند و دارایی ام در زندگی است اما دیگر از دست او عاصی شده ام و می خواهم او را به بهزیستی تحویل بدهید تا ...
این ها بخشی از اظهارات مرد 40 ساله ای است که پسر نوجوانش را به کلانتری آورده بود تا به حکم قانون از رفتارهای خشن و تهدیدهای مرگبار او رهایی یابد.
پسر 15 ساله نیز که تا آن لحظه در اتاق مددکاری اجتماعی آرام روی صندلی نشسته بود و به حرفهای پدرش گوش می داد با نگاه پرسشگرانه سرگرد زواری (مشاور و کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد) لب به سخن گشود و درباره رفتارهای نامتعارف خود گفت: حرف های پدرم را قبول دارم اما این رفتارها نتیجه عقده های کودکانه ای است که از سال ها قبل در ذهنم باقی مانده بود و دوست داشتم روزی بزرگ شوم تا در برابر کتک کاری های پدرم بتوانم از مادرم محافظت کنم.
وقتی به گذشته می اندیشم با خودم می گویم چقدر انسان بدشانسی بودم که در این خانواده به دنیا آمدم.
پدرم هیچ وقت با مهربانی با من رفتار نکرد به طوری که آن قدر برای هر کار اشتباه کودکانهای کتکم می زد که دیگر حتی از نگاه هایش وحشت داشتم.
او اعتیاد داشت و به خاطر هر موضوع پیش پا افتاده ای به شدت خشمگین می شد و من و مادرم را کتک می زد، همواره ترس های درون خانواده را در مدرسه جبران می کردم برای آن که از دیگر همکلاسی هایم زهر چشم بگیرم. عقده های کودکانه ام را با کتک زدن آن ها خالی می کردم تا اثبات کنم که من ترسو نیستم.
از سوی دیگر از زمانی که به خاطر دارم پدر و مادرم همیشه با یکدیگر اختلاف داشتند به طوری که منزل ما روی آرامش به خود نمی دید. پدرم با رفتارهای خشن مادرم را زیر مشت و لگد می گرفت و جملات رکیکی را بر زبان می راند. من هم که مادرم را خیلی دوست داشتم و به او وابسته بودم با دیدن این صحنهها، گریه کنان به طرف آشپزخانه می دویدم و با برداشتن چاقوی میوه خوری مقابل پدرم می ایستادم ابروهایم را در هم می کشیدم و تهدیدش میکردم که دست از کتک زدن مادرم بردارد. اما او سیلی محکمی به صورتم می نواخت و چاقو را از دستم می گرفت. در این شرایط مادرم خودش را روی من می انداخت تا از کتک های پدرم در امان باشم و مشت و لگدهای پدرم را تحمل می کرد با وجود این پدرم مرا رها نمی کرد و داخل اتاقی زندانی می شدم حتی اجازه نمی داد مادرم برایم شام بیاورد تا به قول خودش مرا آدم کند.
آن روزها در گوشه اتاق آن قدر گریه می کردم تا خوابم می برد ولی باز هم این رفتارهای پدرم روز بعد تکرار می شد.
مادرم به دلیل اعتیاد پدرم سر ناسازگاری گذاشته بود و من هم که کودکی بیش نبودم نمی توانستم از مادرم محافظت کنم. به همین دلیل عقده های فرو خورده ام را روز بعد در مدرسه بروز می دادم.
وقتی کلاس اول ابتدایی بودم با یک بهانه واهی یکی از همکلاسی هایم را زخمی کردم اما روز بعد پدر همکلاسی ام شکایت کرد و مدیر مدرسه ماجرا را برای پدرم توضیح داد. آن روز وقتی به خانه بازگشتم آن قدر کتک خوردم که سروصورتم کبود شد.
دیگر علاقه ای به درس و مدرسه نداشتم. میخواستم کارهایی انجام بدهم که مرا از مدرسه اخراج کنند ولی این اتفاق نمی افتاد گاهی زیر چشمی به چهره پدرم نگاه می کردم و آرزو داشتم روزی مرا در آغوش بگیرد و دست نوازش بر سرم بکشد ولی این فقط یک آرزو بود و آتش خشم هر روز در وجودم شعله ورتر میشد تا روزی بزرگ شوم و در برابر رفتارهای پدرم بایستم. حالا فکر می کنم بزرگ شده ام اما پدرم را دوست دارم و ...
مرد 40 ساله که تاکنون حرف های پسرش را نشنیده بود با چشمانی اشکبار او را به آغوش کشید و از کلانتری خارج شد تا ...