عاشقی مجنون وار!
رأی دهید
این ها بخشی از اظهارات جوان 35 ساله ای است که با یادآوری خاطرات گذشته هنگام مواجهه با تصمیمات حساس زندگی اش آه سوزناکی از نهادش برمی خاست و بغض غریبی گلویش را می فشرد او که خود را تک پسر و آخرین فرزند یک خانواده پنج نفره معرفی می کرد و در پی شکایت همسرش به کلانتری احضار شده بود درباره روزهای سیاه زندگی اش به کارشناس اجتماعی کلانتری شفای مشهد گفت: پدرم کارمند یکی از ادارات دولتی بود و از نظر مالی در وضعیت مناسبی قرار داشتیم و جزو قشر متوسط جامعه بودیم.
دو خواهر بزرگ ترم ازدواج کرده بودند و پدر و مادرم علاقه عجیبی به من داشتند تا جایی که حتی با خواسته های نامعقولم نیز کنار میآمدند تا خم به ابروی من نیاید. از سوی دیگر فقط به اصرار پدر و مادرم دفتر و کتاب هایم را داخل کیف می گذاشتم و به مدرسه می رفتم تا آن ها دلخوش باشند وگرنه درس و مدرسه اهمیتی برایم نداشت. تا این که بالاخره در یکی از رشتههای علوم انسانی وارد دانشگاه شدم در حالی که هیچ وقت رشته تحصیلی را خودم انتخاب نکردم و همواره به تصمیم پدر و مادرم احترام گذاشتم. خلاصه هنوز در حال تحصیل بودم که عاشق «پریسیما» شدم. او همکلاسی ام بود اما خانواده اش از نظر اجتماعی و اقتصادی تفاوت زیادی با ما داشتند. در همین حال باید مهم ترین تصمیم زندگی ام را می گرفتم چرا که می دانستم هیچ گاه در دو راهی انتخاب حتی دوست و رشته تحصیلی نتوانسته بودم تصمیم درستی بگیرم و تاوان همین انتخابهای اشتباه را نیز پرداخته بودم خلاصه زمانی که ماجرای علاقه به پریسیما را برای خانوادهام بازگو کردم بلافاصله با مخالفت پدرم روبه رو شدم، پدرم می گفت: الان شرایط ازدواج را نداری و از همه مهم تر دختری که به قول خودت در یک خانواده ثروتمند و لای پر قو بزرگ شده است هرگز با شرایط اجتماعی و اقتصادی تو کنار نمی آید و این عشق و عاشقیهای احساسی در مدت اندکی رنگ می بازد. اما من باز هم درگیر تصمیمهای عاطفی شدم و با وجود همه مخالفتها با پریسیما ازدواج کردم وقتی تحصیلات دانشگاهی ام به پایان رسید روزهای تلخ زندگی من آغاز شد. بیکار بودم و نمی توانستم خواسته های همسرم را برآورده کنم او نیز به یک زندگی ساده قانع نبود به همین دلیل خیلی زود آن دوست داشتن های عاشقانه و عشق های پرشور و ناگسستنی جای خود را به سرکوفت و سرزنش داد و عشق و عاشقی مجنون وار طوری از هم گسست که دیگر پریسیما با ابراز پشیمانی از این ازدواج، مرا مردی بیعرضه و خاک بر سر خطاب میکرد. بالاخره با وساطت بزرگ ترها و پاداش بازنشستگی پدرم زندگی مشترکمان را در حالی آغاز کردیم که من همچنان بیکار بودم. در این شرایط درآمد کارگری در امور ساختمانی کفاف مخارج زندگی را نمی داد به همین دلیل اختلافات من و پریسیما هر روز شدت می گرفت تا جایی که دیگر به ناچار و به صورت توافقی از یکدیگر جدا شدیم.
حدود دو ماه بعد از این ماجرا و در حالی که احساس تنهایی آزارم می داد تصمیم به ازدواج مجدد گرفتم و در یکی از سایت های همسریابی با «هدیه» آشنا شدم. زمانی که قصه زندگی کوتاه با پریسیما را برایش بازگو کردم چنان با مهربانی توام با دلسوزی در کنارم قرار گرفت و مرا دلداری داد که احساس کردم این بار پناهگاه محکم و مأمن آسایش و آرامش خود را یافته ام. این گونه بود که تصمیم به ازدواج با او گرفتم اما هنوز یک هفته از ازدواج مان بیشتر نگذشته بود که «هدیه» روی دیگر اخلاق خوشش را نشان داد چرا که من هنوز بیکار بودم و توانایی تامین مخارج زندگی را نداشتم به دنیا آمدن دخترم نیز کمکی به حل این اختلافات نکرد تا این که هدیه، مهریه اش را به اجرا گذاشت و از نگهداری دخترم نیز سرباز زد. اکنون مادر بیمارم از دخترم نگهداری می کند و من هم آواره کلانتری و دادگاه هستم کاش...