وبلاگ پدران: وسواسهای ذهن یک پدر
رأی دهید
درست در همین لحظهی نوشتن این واژههاست که دختر کوچک من شروع به بالا رفتن از سر و شانه من کرده و منتظر پاسخی درخور از من است. آیا باید به او یاد دهم به حوزه شخصی افراد احترام بگذارد یا یادش بدهم که همه نمیتوانند در هر لحظه که او اراده میکند در خدمتش باشند؟ اینها به حس استقلالش در آینده کمک میکند. یا برعکس باید نوشتن را رها کنم و بازی را شروع کنم؟ برای اینکه مطمئن شود اولویت اصلی این زندگی است و تمام توجه من در همه حال به اوست؟ اگر بتوانم بین این دو روش یکی را انتخاب کنم تازه پرسش بعدی شروع میشود که: راه درست اجرای روش انتخابی چیست؟
در همین حال متوجه میشوم که این موسیقی که حالا پخش میشود مخصوص بزرگسالان است و شاید برای محیط با حضور کودک مناسب نباشد. ولی آیا ما باید همیشه موسیقی کودکانه پخش کنیم؟ پس چگونه میتوانم به او بیاموزم که افراد (حتی بابا و مامانش) علایق شخصی دارند که باید برآورده و پرورده شوند؟
راستش تعداد خیلی بیشتری سوال و در جهتهای مختلف در همان چند صدم ثانیه از ذهن من میگذرد ولی شرح تمام آنها از حوصله خودم هم خارج است.
گاهی خرید یک پستانک چنان کار سختی میشد که خسته و درماندهام میکرد. تمام شب بیدار میماندم که گزارشهای مصرفکنندگان یک نوع پستانک را بخوانم و بعد میدیدم که نمیتوانم خودم را راضی کنم که در بارهی این مساله تحقیق کافی کردهام، پس راجع به پستانکهای جدید صمغی مطالعه میکردم و آخرسر وقتی همسرم با چهرهای مهربان اما کلافه میپرسید «خوب، جمعبندیات؟» با آرامش بیمثالی میگفتم: «اصلا اگر پستانک ندیم چی؟» انگار که اصلا سه هفته راجع به این قضیه بحث و تحقیق نکردهام.
حالا فکر کنید که از پوشک و لباس و شامپو، کالسکه و اسباببازی، تا پزشک کودکان و یا حتی لالایی زمان خواب نوزاد را هم باید انتخاب کنیم.
ریشه این وسواس شاید از آنجا میآید که در هربار بازبینی گذشته به حادثهای ریز یا درشت برمیخوریم که اگر پیش نیامده بود حالا در این موقعیت نبودیم. این تفکر وزن جزییات را در ذهن من بالا برده و باعث شده بکوشم در تصمیمهای امروز جوانب پنهان تاثیرات دورتر آن تصمیم را پیشبینی کنم. حتی اگر آن تصمیمها در نظر دیگران تصمیمهای پیش پا افتاده، نه چندان مهم، عادی، دمِ دستی و کم اهمیت تلقی شوند.
من نمیخواهم تصمیمی بگیرم که تاثیر بدی در زندگی فرزندم داشته باشد. اما ای کاش کار به همین راحتی بود.
اما این تمام نگرانی من نیست. از زمانی که دومین فرزندم وارد زندگی ما شد متوجه شدم که انگار دو آینه را روبهروی هم گذاشتهایم و تاثیرات من تا بینهایت تکرار شده است.
تقریبا از حدود دو ماهگی بارداریمان، وقتی دخترمان از هستی دیگری در وجود مادرش و ذهن ما آگاه شد، سعی در برقراری رابطهای با این پدیده تازه کرد، با تمام مهارتهایی که در مدت کوتاه زندگیش از پدر و مادرش - ما - فرا گرفته بود. از آن زمان تا کنون میبینم که چطور او برخی واکنشها وحرفهای من و مادرش را بیآنکه بخواهیم دریافت کرده و به خواهرش منتقل میکند. میبینم که چطور پدیدههای کوچکی که پیش از این در معادلات ذهنی من جایی نداشت، در ذهن او چنین تاثیر ژرفی گذاشته است.
حالا من مرتب تمام این دوره کوتاه را لحظهبهلحظه تا جایی که حافظهام یاری کند دوره میکنم، ریز و درشتِ آنچه از کردهها و گفتهها به یادم مانده را توی ذهنم پهن میکنم روی یک سینی بزرگ و هر کدام را وامیکاوم. دوباره و چندباره. تا نکتهها و رشته تصمیمهایی را پیدا کنم که ناخودآگاه انجام میدادهام. کارهایی که میتوانستهاند تاثیری ناخواسته بر ذهن فرزندانم داشته باشند. بعد دنبال راه حل میگردم، به دنبال جایگزینیِ آگاهانه رفتارهایم با بدیل مناسبش که نمیدانم کدام است.
از زمان تولد اولین دخترمان و در رابطهام با او مدام به خودم یادآوری میکنم که سازوکار ذهن یک کودک با یک آدم ۳۰-۳۵ ساله تفاوت دارد. تلاش میکردم دنیا را از چشم او ببینم و جایی این میان، وقتی هر دو کلافه بودیم متوجه شباهتی اساسی شدم. دنیای من، همان دنیای آدمهای دور و برم نبود. منطق من و چارچوب فکریام شباهتی به بقیه نداشت. من از روی ارتباطم با دخترم برای اولین بار تصویری از خودم میدیدم که برایم دردناک ولی بسیار با ارزش بود. فهمیدم که ذهن من دقیقا شبیه بقیه کار نمیکند، همه آدمها مثل من برای توضیح دادن مسایل یا برای تصمیم گرفتن، یا برای اجرا کردن تصمیمهایشان تقلا نمیکنند. ذهن من توانایی اولویتبندی بعضی موضوعات را ندارد و من دچار گونهای وسواس هستم. بعد متوجه شدم که با این حال تمام عمرم دارم تلاش میکنم با این ذهن متفاوت مطابق انتظار بقیه فکر کنم و حتی تصمیم بگیرم.
حالا میدانم فهم تفاوت داشتن ساختاری ذهن من برای بقیه قابل درک نیست. همانطور که یک کودک کارکرد ذهن یک بزرگسال را درک نمیکند. من نمیتوانم مدام دست و پا بزنم که دنیا را آنگونه که خودم میبینم به بقیه نشان بدهم، اما مایل هم نیستم این ذهنی را که تا الان با خودم داشتهام (حتی اگر ممکن باشد) تغییر دهم یا با یک مدل سالم عوضش کنم. این برای من شبیه مرحلهای است که میپذیری فرزندت را به همین شکلی که هست، همینجوری که فکر میکند، راه میرود و حرف میزند، هرچه که هست میپذیری. تحمل نمیکنی یا کوتاه نمیآیی، با عشق میپذیری. من حالا خودم را دیدهام و پذیرفتهام. شاید قبل از پدر شدن نمیتوانستم. و نه تنها این، بلکه دیگر وقتی نوبت داوری درباره دیگران میرسد هم بسیار روادارتر هستم. [آخر هر کس ممکن است سازوکار ذهنی مخصوص خودش را داشته باشد.]
لینک مرتبط:وبلاگ پدران: شیرازه زندگی من