وبلاگ پدران: ترس از تنهایی
رأی دهید
بچهداری به دور از خانواده گسترده کار سختی برای داود قاریزاده و همسرش بوده که کم کم به آن عادت کردهاند. داود که از تهیهکنندگان ارشد بیبیسی فارسی است، در این مطلب مقایسهای کرده بین فرزندپروری در بریتانیا و افغانستان.
هفت سال پیش در شب و روزی که در انتظار به دنیا آمدن اولین فرزندمان بودم، احوالی عجیب داشتم. از یک سو شعفی وصف ناپذیر وجودم را فرا میگرفت و میخواستم هرچه زودتر با هویت جدید خودم آشنا شوم، هویتی که مرا وارد جرگه پدرها میکرد؛ از سویی هم نگران بودم و نمیدانستم با وضعیت جدید چه خواهم کرد. در حالی برای زاده شدن نخستین فرزندمان روزها را میشمردم که نشاط و ترس با هم در جانم رخنه کرده بودند.
در آن شب و روز در کابل بودم و هرگز تصور نمیکردم پدر شدن مسیر تازهای در زندگی کاری من ایجاد کند و مرا زودتر از موعد مقرر به لندن برگرداند.
در لندن از آن جمع و جوشهای خانوادگی که در آن پدربزرگها و مادربزرگها وسواس و دلهره خانوادههای جوان را در سایه حمایتهایشان از میان میبرند خبری نبود.
همین که حوا پا به دنیا گذاشت دنیای من تغییر کرد، واقعیت جدیدی که در برابرم نمایان شد مرا واداشت تا فهم کنم که دیگر آن آدم همیشگی نیستم و زندگیم متحول شده است.
یکی از تحولات آن بود که میبایست به ماموریتم در افغانستان به عنوان خبرنگار ارشد و مسئول تلویزیون بیبیسی فارسی پایان دهم و با خانواده به لندن برگردم.
وارد لندن که شدم احساس کردم به شهری پا میگذارم که انگار برایم آشنا نیست. لندن مرا پیش از این مردی دیده بود که فرزندی ندارد اما حالا پدری میدید که نیمی از دنیایش را در هیئت نوزادی در آغوش گرفته است.
از دوستانم درباره پدر شدن شنیده بودم و از مسئولیتهای پدر بودن در شهری مثل لندن باخبرم کرده بودند. کم کم بیدار شدنها در نیمهشبها - که در اول فشاری روی شانههای من و همسرم بود - عادی شدند و بخشی از خوشبختی ما به حساب آمدند تا آنکه حوا صاحب یک برادر و بعد خواهران دوقلو شد.
در چنین احوالی رفتن به دانشگاه برای مقطع کارشناسی ارشد هم کار آسانی نبود. حالا خوب میفهمم که بزرگ کردن فرزند در غربت و دور از خانواده چه چالش بزرگی بوده است.
حالا و هفت سال بعد از تولد اولین فرزند، بیگمان خود را کسی مییابم که مهارتهای زیادی یاد گرفته است و دیگر از آن وسواسهای اولیه پدر شدن اثری نمانده به جز یک ترس که هنوز از بین نرفته، ترس از تنهایی.
احساس میکنم تنهایی معنای دیگری هم داشته است. معنای جدید تنهایی برایم تجربه پدر ماندن در فاصله هزاران کیلومتری از نزدیکترین کسان من وهمسرم است.
در فرهنگی که من در آن بزرگ شدم، تنهایی شاید واژه غریبی باشد. چون در افغانستان و به خصوص شهر مزارشریف در شمال این کشور، جایی که من به دنیا آمدم، رابطه خانوادهها و رشتهها برخلاف آنچه در غرب میبینیم، مستحکم، ناگسستنی و از خیلی جهات متفاوت است. یکی از تفاوتها این است که بسیاری از پدر و مادرها در مزارشریف همیشه در یک قدمی نزدیکان و بستگان شان قرار داشتند تا در هنگام نیاز از آنها کمک بگیرند.
این سنت هنوز در مزار شریف وجود دارد. من با فرزندان برادر بزرگم که برای من مثل خواهر و برادرند یکجا بازی کردیم و بزرگ شدیم. شاید پدرم به«ترس از تنهایی» که امروز درلندن سعی میکنم با آن کنار بیایم، حتی لحظهای هم فکر نکرده باشد. چون نیازی نبوده و ترسی از این بابت وجود نداشته.
من مسلما تنها پدری در اروپا نیستم که احساس ترس از تنهایی دارد. حالا من و همسرم چارهای جز تن دادن به واقعیتهای زیبا اما دشواری که زندگی ما را شکل داده، نداریم.
عبور از سختیهای زندگی بعد از ازدواج، بدون همکاری، رشادت و از خودگذری همسرم که مثل کوهی استوار همیشه در کنارم بوده، ناممکن بود.
مطمئنم که این احساس ترس از تنهایی هم رفته رفته از بین خواهد رفت. عامل آن هم عشق به فرزندان است: عشقی کاملا بینظیر و کامل.
فقط در آغوش کشیدن آنان لذتی به من میبخشد که در سایه آن هر شکایتی کمرنگ و بیرونق میشود. کافیست فرزندانم را داشته باشم تا هیچ سختی را در زندگی سختی ندانم و از زندگی و داشتن آنها لذت ببرم.