دلبرکان غمگین شهر من، روسپی‌ های تهران چه می‌گویند؟ [بخش سوم]

سایت روزیاتو نوشت: «عراق با داداشم کافه داشتیم و الان با برادرم در خانه‌ای سمت غرب تهران زندگی می‌کنم. گهگاهی او برایم مشتری دست و پا می‌کند ولی بیشتری‌ها از همین پنج سالی که توی این کار بودم پیدا شدند. با یکی از رابط‌های بزرگ تهران همکاری می‌کردم و اصلا همین زن بود که مرا به تهران آورد و پیشنهاد کار را بهم داد.»
 
چشمانش سرد و بی‌روح هست و حوصله صحبت را هم ندارد. می‌گوید نام واقعی‌اش مرجان است و ابایی از اینکه کسی نام و فامیلش را بداند هم ندارد. ۳۳ ساله هست و بر پایه حرف‌های خودش از اواخر ۲۷ سالگی به تهران آمده تا بتواند همراه با فردی که او را «خانوم» صدا می‌زند کار کند. خانوم بیش از ۷۰ دختر را اداره می‌کرده و مرجان هم زمانی با او همکاری داشته است. از او می‌خواهم نحوه آشنایی‌اش را با خانوم برایم بگوید:
 
«در کافه‌ای در یکی از شهرهای عراق با برادرم کار می‌کردیم چرا که یک رگ‌مان به آنجا می‌خورد. دست و پا شکسته عربی حرف می‌زدم و نقش گارسون کافه را داشتم و برادرم هم صندوقدار و حسابدارمان بود. اوضاعمان بخور و نمیر بود ولی قصد داشتیم پیشرفت کنیم و کافه را از یک جای کنار خیابانی تبدیل به مکانی بزرگتر کنیم. یک روز او را دیدم که با سر و وضعی مرتب و شیک به کافه آمده بود و بعد از اینکه دو سه روز پشت سر هم به ما سر زد، از من خواست که کنارش بنشینم. گفت می‌خواسته مطمئن شود من ایرانی‌ام و روز دوم که مرا حین فارسی حرف زدن با یکی از مشتریان دیده به این موضوع اطمینان یافته.»

خانوم با مرجان صحبت می‌کنم و از کار و بارشان می‌پرسد: «طبیعتا با وضع جای ما فهمیده بود که اوضاعمان چندان جالب نیست.» خانوم از قیافه و اندام مرجان تعریف می‌کند و آن را جادویی توصیف می‌کند: «همین حرف‌هایش بود که باعث شد با او دم بگیرم. نمی‌دانستم که کارش دقیقا چیست. البته این را هم بگویم که تعریف کردن از خودم را زیاد شنیده بودم.» این را با غرور خاصی می‌گوید و مانتویش را مرتب می‌کند.

مرجان زنی قدبلند است با اندامی ظریف که موهای سیاهش از پشت روسری تا کمرش رسیده،مانتویی گران‌قیمت پوشیده و کیفش هم به نظر می‌رسد که از نوع چرم خالص است. اگر مرجان را در خیابان یا مترو ببینید، بی‌شک او را از طبقه اشرافی جامعه می‌دانید و این موضوع را از انگشتر طلای گران قیمت در دستش و گردنبند طلایی که انداخته هم می‌توانید بفهمید. آرایشی که برای این دیدار کرده ملایم است اما خودش می‌گوید معمولا با آرایش خلیجی کار می‌کند و چهره شرقی‌اش طرفداران زیادی دارد: «حداقل ۱۰۰ مشتری ثابت دارم و اگر به برخی مناطق تهران و شهرک‌های خاص بروید و اسم مرجان خانوم را بیاورید، احتمالا چند نفری‌شان می‌شناسند.» زیر خنده می‌زند و دندان‌های ردیف سفیدش مشخص می‌شود. مرجان بدون هیچ عمل زیبایی به این جا رسیده و خودش از ورزشی که هر روز می‌کند می‌گوید: «روزی دو ساعت باشگاه می‌روم و روی فرم و چهره‌ام حساسم. این‌ها را قبل از اینکه وارد این وادی هم بشوم رعایت می‌کردم.»
 
خانوم در روز چهارم به مرجان می‌گوید مسافری از ایران دارد که در عراق زندگی می‌کند و دلش برای زن ایرانی تنگ شده و حاضر است پول خوبی برای بودن با یک زن ایرانی دهد. مرجان از حرف خانوم شوکه می‌شود و اول با لحن تدافعی به او پرخاش می‌کند اما می‌گوید که خانوم بعدها به او گفته بود: اولش همه اینجوری هستند. باز هم می‌خندد و چالی روی گونه‌اش می‌افتد و می‌گوید: «خانوم خیلی پدرسوخته بود و بلد هم بود که چجوری راضیت کنه. بعد از چند روز رفت و آمد یک روز با همان آقا آمد و آن مرد هم سن زیادی داشت و متشخص به نظر می‌رسید. می‌گفت متاهل نیست و حاضر است مرا صیغه کند و این حرف‌ها. من نمی‌دانستم باید چه کنم، دوست پسرهایی داشتم که خرجی‌ام را کم و بیش می‌دادند و آنچنان لنگ پول نبودم ولی به کافه و توسعه‌اش فکر کردم.»
بی‌مقدمه جمله: «یعنی با رونق بخشیدن به کافه خودت را گول زدی که این کار را بکنی؟» را به سمت پرتاب می‌کنم و روی هوا آن را می‌گیرد و جوابش را به من پس می‌دهد: «آره. تو فرض کن گول زدم.» مصاحبه‌مان بیشتر شبیه دوئل شده و دست هردوی‌مان روی قبضه تفنگمان است تا آن را به دیگری پرتاب کند. مرجان سعی در نشان دادن عادی بودن کارش دارد و من در تکاپوی این هستم که او را از این کار منصرف کنم. از وقتی با او و همکارانش به صحبت نشستم و با زنانی چون جانان و آمیتیس صحبت کردم، همانند شخصیت اول فیلم فریاد زیر آب قصد دارم به آنها کمک کنم و با اینکه بر اساس اصول حرفه‌ای کارمان نباید خودمان را با سوژه درگیر کنیم، سعی می‌کنم با درگیری بیشتر در بحث، آنها را به عقب نشینی بازدارم. در این کار تاکنون موفق نشده‌ام و مرجان هم آب پاکی را روی دستانم می‌ریزد:
 
«من خودم و برادرم در حال حاضر درآمدمون از طریق بدن من هست. وقتی با آن مرد سن بالا در عراق رفتم و پول خوبی به جیب زدم، این رقم به دهانم مزه کرد. من با بیست دقیقه کار کردن اندازه یک ماه سگ دو زدن در کافه درآمد داشتم و دوست پسر پولداری هم اگر پیدا می‌کردم که این خرج را برایم می‌کرد، سربارش بودم. می‌خواستم خودم پول در بیاورم و با کار خودم، هر کاری که باشد.»

جمله هرکاری که باشد را با تحکم می‌گوید و البته بی‌احساس. مرجان رگ احساسش را با تیغ بریده و به نوعی خودکشی رسیده که تنها خودش می‌فهمد. او بعد از این کار، دو سه شب دیگری با همان مرد سپری می‌کند و خانوم بعد از اینکه این پولها به زیر زبان دخترک مزه کرده به او پیشنهاد می‌دهد تا باهم به ایران بروند. خانوم به او از تشکیلاتش می‌گوید و به مرجان اطمینان می‌دهد که همه چیز را کنترل شده و با حساب و کتاب جلو می‌برد: «پورسانتی از من در قبال مشتری‌ام در عراق گرفته نشد و قول داد که در ایران هم این پورسانت را به ۲۰ درصد تبدیل کند و رقم بیشتری از من طلب نکند. وقتی به ایران رفتم فهمیدم که بقیه تیم ۵۰ درصد کمیسیون می‌دهند و این حس خاص بودن، مرا ارضا می‌کرد.»
 
مرجان در تهران کارش را آغاز می‌کند و برادرش در عراق می‌ماند. طوری می‌گوید این کار را شروع کردم که انگار در یک مغازه کار کرده و برای همین از او می‌خواهم درباره دگردیسی درونی که برایش رخ داده تعریف کند. می‌خواهم بداند مرجان چگونه تبدیل به زنی می‌شود که برای خانوم کار می‌کند: «همون اولین بار که با مشتری سن بالایم در عراق برنامه داشتم، مرزم را شکستم. وقتی این مرز را می‌شکنی دیگر راهی برای برگشت نداری. رابطه داشتن بدون احساس کار سختی هست ولی نشدنی نیست. این کار برای مردها خیلی آسان‌تر هست تا برای زن‌ها و من سعی کردم که روحیه زنانه‌ام را در این کار خفه کنم و آن را برای عشقم نگه دارم.» عشقش؟ زبانم بند آمده و می‌گذارم خود مرجان حرفش را توضیح دهد.

مرجان از وقتی که به تهران آمده با یکی از دوستان برادرش آشنا شده و با او وارد یک رابطه عاطفی شده، این فرد در کیش زندگی می‌کند و آنها در ماه یکی دو بار همدیگر را می‌بینند اما سخت دلباخته و عاشق هم هستند. همین زندگی کردن معشوق مرجان در کیش باعث شده که خیالش از بابت اینکه او از کارش چیزی نفهمد راحت باشد: «برادرم هم که الان تهران ساکن شده و یک جورهایی شریکم هست، از دوستی بین ما چیزی بویی نبرده و قصد داریم چند سال بعد با سفر به خارج با یکدیگر ازدواج کنیم.» در حین هضم کردن زندگی کنونی مرجان هستم که تصمیم می‌گیرم کمی بیشتر درباره این برادر بپرسم، برادری که در همان ابتدای صحبت هم از آن حرف زده شد و به عنوان کسی که مشتری جور می‌کند از وی نام برده شد. الان بهترین وقت هست که بیشتر درباره برادر بدانم و شانسم را امتحان می‌کنم، خوشبختانه شانسم می‌گیرد:
«برادرم بعد از سه سال به تهران آمد و من در آن موقع با خانوم به مشکلاتی برخورده بودم. اتفاقاتی هم برایم افتاده بود که از نظر امنیتی جانم را به خطر انداخته بود که بعدا برایت تعریف می‌کنم ولی با دیدن برادرم سعی کردم که رابطه خراب شده‌مان را با یکدیگر سر و سامان دهم. بعد از گذشت شش ماه با یکدیگر هم‌خانه شدیم و برادرم که در تهران کاری پیدا نکرده بود، دنبال کار می‌گشت. من سعی می‌کردم جدا از دید او کارهایم را انجام دهم و زمانی که او خانه نبود، کاسبی‌ام را داشته باشم. اما با گذر زمان برادرم شک‌هایی به من کرده بود تا یک شب به او رسما گفتم که مشغول چه کاری هستم و با اینکه انتظار واکنش شدیدی از او داشتم ولی با آرامش با این موضوع برخورد کرد.»

صدایش از اینجا به بعد می‌لرزد. مرجان که مادر و پدرش هر دو مرده‌اند، نزدیک‌ترین کسی که به خود داشته برادرش بوده و عمق فاجعه اینجاست که این شخص همخون او، در برابر کار مرجان نه تنها واکنشی منفی از خود بروز نداده، بلکه همپای او شده است. مرجان می‌خواهد این امر را مانند کارش طبیعی جلوه دهد ولی نمی‌تواند این یک مورد را حل و فصل کند و از هم فرو می‌پاشد. با گریه می‌گوید: «وقتی برادرم برای اولین یک مشتری برایم جور کرد، سکوت کردم. فکر کردم حالا که کارم را می‌داند، حداقل کاری که می‌تواند انجام دهد این است که به روی خودش نیاورد ولی او رابط من شد. با اینکه با او سر این مساله دعوا کردم ولی برادرم ادعا کرد حالا که کار از کار گذشته، لااقل باید یک حامی داشته باشم تا مبادا مشکلات گذشته برایم پیش بیاید. او اینجوری کارش و روشش را توجیه کرد.»
 
مشکلی که برادر مرجان از آن دم می‌زند، همان مشکلیست که مرجان با خانوم و مشتری او پیدا کرده بود. مرجان یک بار که پیش مشتری خانوم می‌رود کمی دیر می‌کند و مشتری به همین خاطر او را کتک می‌زند و در این موضوع خانوم حق را به مشتری داده است. در مرتبه دوم اما کار به ماجراهای بدتری بیخ پیدا کرده و خانوم هم واکنش بهتری از خود نشان داده است. مرجان برایم تعریف می‌کند که به باغی در حوالی تهران می‌رود و به جای یک مشتری با شش مشتری روبرو می‌شود و آنها به مرجان می‌گویند که می‌خواهند همگی در برنامه باشند. مرجان به هیچ وجه زیر بار نمی‌رود و به همین خاطر آنها او را به باد کتک می‌گیرند:
«داشتم زیر مشت‌های یکی از وحشی‌های آنها له می‌شدم که یکی از آنها به دادم رسید. طرف قبلا یک بار با من بود و به همین خاطر مرا کمی می‌شناخت. به او التماس کردم که نگذارد اتفاقی برای من بیفتد و حاضرم بدون دریافت هیچ پولی هر کاری بگویند انجام دهم ولی مرا درب و داغان نکنند. در مکانی بودم که هیچ راه فراری نداشتم و هر چه هم داد می‌زدم فایده‌ای نداشت. طرف به من قول داد که نگذارد اتفاق بدی برایم بیفتد و من در همین حین با گوشی‌ام به خانوم زنگ زدم و آن را به گوشه اتاق پرت کردم و سعی کردم با داد و جیغ به او بفهمانم که کار مشکل پیدا کرده است. تنها امیدم این بود که خانوم صدای ضجه‌هایم را بشنود و کاری برایم بکند تا از مهلکه این ۶ نفر جان سالم به در ببرم.»

یک ساعت می‌گذرد و مرجان در این یک ساعت سعی کرده از زیر بار کار در برود و در نهایت خانوم با دو قلچماق وارد ماجرا می‌‌شود و دمار از روزگار آن ۶ نفر در می‌آورد. خانوم ناجی مرجان می‌شود و به همین دلیل مرجان با وجود اینکه ترس سراپایش را فرا گرفته بوده ولی چند ماه دیگری برایش کار می‌کند: «البته خودش به من یک ماه مرخصی داد تا اوضاعم روبراه شود. خانوم بدجوری هوای تیمش را دارد و آدمهایی دارد که نقش محافظین آنها را ایفا می‌کنند.»
 
پیش از اینکه مرجان این چیزها را برایم تعریف کند فکر می‌کردم این اتفاقات فقط در داستان‌ها و فیلم‌هاست. اما آنطور که مرجان می‌گوید تیم ساماندهی خانوم بسیار بزرگ هستند و کارشان حساب کتاب شده جلو می‌رود. بعد از اتفاق حمله ۶ نفر به مرجان، او بار دیگر توسط یکی از مشتریان در ماشین تهدید می‌شود و چاقو زیر گلویش گذاشته می‌شود: «هرچه داشتم و نداشتم را به آن بی‌شرف دادم و از ماشین پرتم کرد بیرون.» بعد از این زورگیری، مرجان تصمیم می‌گیرد کار را کنار بگذارد و برای خودش مستقل شود:
 
«وقتی با خانوم بودم،‌مشتریان‌ زیاد بودند و با اینکه قبل عزیمت ما به سمت آنها خانوم مراحلی را طی می‌کرد تا از امنیت ما مطمئن شود و فرد را نیز احراز هویت می‌کرد؛ با این وجود مشکلات اینچنینی کم پیش نمی‌آمد. کثرت زیاد مشتریان خانوم باعث شد که تصمیم بگیرم فقط به افرادی که آشنایم بودند و مشتری ثابتم بودند کار کنم و با اینکه می‌دانستم احتمالا درآمدم کمتر می‌شود؛ اما در عوض امنیت خواهم داشت.»
از او می‌پرسم چرا کلا بیخیال این کار نشده و سعی نکرده تا با پولهایی که جمع کرده وارد یک حرفه دیگر شود؛ مثلا رستورانداری که در آن هم سابقه داشته است. چشم‌های مرجان به جایی دور از مکان و زمان مصاحبه می‌روند و سیاهی چشمانش که به ناکجاآبادی خیره شده به طرز شگفتی ناگهان رنگ معصومیت به خود می‌گیرد: «گاهی وقت‌ها با خودم فکر می‌کنم که می‌توانم همان کافه رستورانی که دوست داشتم را بزنم و برادرم هم حسابدار باشد و من سرپرست کارکنان. ولی نه دیگر من آن مرجان پنج سال پیش هستم و نه دیگر او همان برادر گذشته من. حرمت و هرچه که بین ما بوده از هم پاشیده و عقبگرد تقریبا کاری محال است.»

معصومیت مرجان از دست می‌رود و ناگهان از کیفش چیزی بیرن می‌آورد. اطراف پارک را نگاه می‌کند و یواشکی چیزی روی میز می‌ریزد و بعد از پخش کردن آن گرد روی میز، آنها را جلوی چشمانم می‌کشد، در این مصاحبه‌ها بغض‌ها و حرف‌ها عجیب و غریبی شنیده بودم و رفتارهای عجیب‌تری را نیز با چشمانم مشاهده کرده بودم اما تاکنون هیچکس در برابرم کوکایین نکشیده بود و با تعجب نگاهش می‌کنم. اعتیاد به کوکایین، ماده مخدری گران، بیشتر از حد تصورم برای مرجان بود چرا که هیچ بخشی از چهره‌اش به یک آدم معتاد نمی‌خورد، با صدایی گرفته می‌گوید: «کوک همینش خوبه. از تک و تو نمی‌ندازتت ولی کار اصلیش یعنی فضا بردن رو به بهترین نحو انجام می‌ده.» و چشمان سرخ شده‌اش را می‌بندد و نفسی تازه می‌کند.
دوست برادر مرجان از ماجرای کوکایین هم بی‌خبر هست و بعد از فهمیدن این موضوع به مرجان می‌گویم از اینکه همسر آینده‌ات نه از کارت و نه از اعتیادت چیزی نمی‌داند، حس خوبی داری؟ فقط لبخند می‌زند. سعی می‌کنم او را قضاوت نکنم ولی سخت است و با گذشت تک تک دقایق گفتگویمان به جاهایی می‌رسیم که بدتر و بدتر می‌شود.
مرجان هر چه از کارش و زندگی‌اش می‌گوید با خودم می‌گوید دیگر از این بدتر و اشتباه‌تر امکان ندارد،‌اما او همیشه چیزی در آستینش دارد که با رو کردن آن فاجعه را مهلک‌تر برایم به تصویر می‌کشد. مثلا به من می‌گوید: «تا امروز با بیش از دو هزار نفر بوده‌ام.» و یا جای دیگری از حرف‌هایمان به من می‌گوید که تاکنون آزمایش ایدز نداده است.

مرجان به راننده‌اش زنگ می‌زند تا دنبالش بیاید و تا رسیدن راننده آخرین زورهای خودش را می‌زند تا کارش را پیش من عادی جلوه دهد. می‌گوید همه قرار نیست دکتر شوند و فاحشگی اولین شغل دنیا بوده و تا وقتی مشتری هست، چرا او در این کار نباشد. اصرار به این دارد که کار کارمندی نمی‌تواند زندگی‌اش را بچرخاند و برادرش در تبدیل شدن او به چنین زنی بی‌تاثیر نبوده است. مرجان تاکید می‌کند که ایجاد رابطه جنسی برقرار کردن برای او شبیه به خوردن یک ساندویچ است، وقتی که سیری و به زور لقمه‌ها را می‌بلعی. او اما می‌تواند تا وقتی بحث پول هست آن را انجام دهد و این لقمه‌ها را ببلعد؛ پول‌های کثیفی که مرجان از این راه در آورده فعلا او را حمایت کرده‌اند اما نمی‌دانم در مسیر آینده زندگی‌اش او را کجا خواهند برد و بعد از اعتیاد و احتمالا بیماری مقاربتی‌اش، چه بلایی سرش خواهند آورد.
رأی دهید
دیدگاه خوانندگان
۵۷
دوستدار - استهکلم، سوئد

مرجان چه بلای سرش می اید؟ خوب , میمیرد و از دست اخوند که کشور را به گند و فساد کشیدن نجات می یابد.
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۰۹:۴۹
۷۹
ایوان مدائن - فرانکفورت، آلمان
اخوند قبل از عنقلاب نمتوانست بره شهر نو حالا با ماشین ضد گلوله راحت میاد تو شهر هر چندتا بخواهد براش اماده است چیزیکه ارزویش بود
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۱۴:۰۱
۴۴
Liberte - ارومیه، ایران

برای گفتن از فاحشه ها و مردان هرزه شهوتران می توان قسمت های صدم هم در سایت داشت، چون این قصه تلخ تمام نشدنی است. بماند که الان باز یک نادونی از برایتون پیدا میشه و به حمایت از فاحشه ها یا مردانی که احتمالا خودش هم جزو اونهاس منو نفهم بدونه.من تو تهران هم لیسانسو تو دانشگاه شهیدبهشتی و فوقمو تو تربیت مدرس خوندم و خدمتم هم تو نیروی انتظامی ستوان دو بودم و تو بطن جامعه گذار سنت به مدرنیسم تهران بودم و زشتی ها وپلیدی های روسپی گری رو دیدم. این پدیده زشت خانواد ها رو ویران ، عشق رو نابود ، مردان رو هرزه ، بیماری ها رو گسترش و روح و بنیاد جامعه رو از ریشه فاسد می کنه. متاسفانه الان هم رنگ عوض کرده ، روسپی گری به سن دختران نوجوان رسیده، زنان تحصیلکرده و یا متاهل رو هم شامل میشه و روسپی های مرد رو هم داریم.
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۱۹:۵۵
۴۴
Liberte - ارومیه، ایران

یادم میاد که یک نون سنگگ فروشی و همچنین یک لبوفروش که گرفتار شده بودند ، عمده تفریحشون رو شب 5 شنبه با روسپی گذروندن بود. هر دو هم بی سواد ، وحشی . زن قدبلندی هم بود که به بالاشهری ها و دیپلمات ها تو خیابون بوسنی هرزگوین یک خیابون فرعی از فرشته سرویس می داد ، حالا باز به من نفهم بگن و از فاحشه ها و مردان کثیف که همه دنیا و جهان بینیشون تو لذائذ حیوانی هستش ، حمایت کنند.از نظر این عده ، ایدز، هپاتیت ، سیفلیس ، سوزاک و زگیل تناسلی ، انتقال آن به همسران و فرزندان و بدتر از اون حیوانی شدن روح و روان عرضه کنندگان و تقاضاکنندگان مورد تاییده.
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۲۰:۰۲
۳۶
آنتیکور - بروکسل، بلژیک
چرا شغل فاحشگی بنظر نویسنده مطلب اینقدر بد ووحشتناکمیاددرصورتی که بنظر تمام این زنهاو یا حتی مردهایی که این کار رو انجام میدن شغل راحت و بی دردسری میاد و بقول مرجان خانم شغل قدیمی هست که حداقل هزاران سال قدمت داره و همه هم راضی هستن چرا نویسنده میخواد اونا رو متقاعد کنه که از این کار دست بکشن این خانم داره میگه پول یک ماه رو در یک شب در میاره یعنی عمراً از این کار دست بکشه
دوشنبه ۵ آذر ۱۳۹۷ - ۲۱:۳۲
۱۰۷
ایرانفردا - لندن، انگلستان
کارگران جنسى تو خیلى از کشورها بعنوان یه حرفه کار میکنن و حمایت میشن. موظف هستن که هر سه ماه یه بار آزمایش بشن و یاد میگیرن که چطور مواظب خودشون و مشتریشون باشن. اینطور حداقل از انتقال عفونت هاى مقاربتى جلوگیرى میشه و بازار این کار کنترل میشه، چون چه بخوایم و چه نخوایم، روسپیگرى بوده و هست و خواهد بود. از زمان عیسى که مریم مجدلیه رو میبره پیش خودش و ارشادش میکنه!!! تا همین امروز که تو همه کشورهاى دنیا شاهدش هستیم.بنظر من سوءاستفاده از این کار و زیرزمینى شدنش بیشتر میتونه به جامعه ضرر بزنه، میبینیم که سطح ابتلاى بیمارى هاى مقاربتى در کشورهایى که با این مسئله کنار اومدن و کنترلش میکنن، بمراتب پایین تَر از کشورهاییه که دارن باهاش مقابله میکنن. گذشته از عواملى که یه زن، یا حتى مرد رو به اینکار مجبور میکنه فقره، وگرنه فقیرترین ، بیسواد ترین و بى فرهنگترین مردم یه جامعه هم ترجیح میدن از راه هاى دیگه خرج خودشون رو در بیارن. درآمد بالاى کسانیکه به این کار رو میارن هم دلیل دیگه اشه ولى موثرتر از فقر نیست.
‌سه شنبه ۶ آذر ۱۳۹۷ - ۰۵:۴۲
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.