دیوهای کودکی از در می‌آیند؛ با لبخند

داستان کودکی که از او سواستفاده شده داستان ناتمامی است که پایان ندارد و من این را می‌دانم چون قربانی آن بوده‌ام.
 

من می‌دانم کشیدن بار خاطرات بر دوش چه حسی است، احساس زشت شرمی که مثل لجن به پوست می‌چسبد.

 
من می‌دانم زندگی با هراسی دائمی از نابکاری دیو یعنی چه؛ مثل لنگری پوسیده است که شما را به ته باتلاق می‌کشد.
 
در بزرگسالی خاطرات در مغز ما بر حسب اهمیتشان شکل می‌گیرند و ثبت می‌شوند و ارتباط ما با این خاطرات یا برای به یاد آوردن آنها است یا برای اینکه آنها را در اعماق ناخودآگاه دفن کنیم. برای کودک اما خاطرات رحم کمتری دارند.
 
خاطرات زشت در وجود من لانه کرده و کراهت خود را مثل چرک و خون در زندگی روزمره‌ام می‌ریزد اما من نه دلسوزی می‌خواهم نه ترحم. هر چند از تمام عالم عصبانی‌ام اما این فقط روایت صادقانه زندگی یک قربانی کودک‌آزاری است.
 
پنج ساله بودم که پسر هجده ساله یک همسایه بسیار مورد اعتماد مرا لمس کرد. ما بازی کامیپوتری می‌کردیم و او پیشنهاد که به برنده جایزه بدهیم. جایزه من شکلات بود و جایزه او این بود که مرا به دیوار فشار دهد.
 
دست‌هایش را به‌روشنی به یاد می‌آورم. انگشتان دراز و استخوانی و ترسناک او با ترس کودکانه من از او که در چشم من دیوی شده در آمیخته، و دستان کوچک من روی دیوار سیمانی، تصویری است که هنوز در ۳۴ سالگی مضمون کابوس‌های مکرر من است.
 
من از بوی سیمان متنفرم، بی‌دلیل از مردان لاغر با دستان دراز و عینک نازک بدم می‌آید و از همه مهمتر از بازی کامپیوتری متنفرم. اینها آثار جزئی و مسخره دهشتی است که سال‌ها از آن می‌گذرد.
 
اما ضربه اساسی تاثیر عمیق روانی است که مثل شبح تو را دنبال می کند؛ احساس بی ارزشی، دائم در طلب تایید بودن و خودانزجاری.
 
این اولین باری است که من لب به سخن گشوده‌ام. این مجوزی نیست برای توجیه اینکه در بزرگسالی چگونه زندگی می کنم یا توجیهی برای اشتباهاتم یا توجیهی برای اشتباهاتی که در آینده به دلیل کمبودهایی که از آنها رنج می کشم مرتکب خواهم شد.
 
هدفم من برانگیختن ترحم یا ایجاد این تصور کاذب نیست که برایم مشکل نیست یا اهمیتی ندارد که خود را وادار کنم در زندگی روزمره خودم را به چشم قربانی نبینم.
 
خیلی سال بعد، بالاخره به خانه کودکیم برگشتم، به همان خانه، از کنار همان دیوار گذشتم، از همان خیابان، از کنار همان احساس تهوع آور میل به فرار. او به دیدنم آمد. نه به آن قدبلندی بود نه به آن ابهتی که به یاد می آوردم. موجودی رقت انگیز و استخوانی و هرز بدون هیچ برجستگی یا ویژگی خاصی. اما چهره اش همیشه دیو زندگی من است. آمده بود سلامی بکند؛ به همین سادگی، مثل دوستان قدیمی.
 
پس از سالها وقتی بالاخره برای نزدیکانم مسئله را فاش کردم به من گفتند دهانم را ببندم و آبروریزی نکنم. ظاهرا حرف زدن در این باره کار درستی نیست. آن زمان تصمیم گرفته بودم موضوع را با مادرم در میان بگذارم و یادم هست که با چه شرمی همان مختصر را گفتم. واکنش او دردناک بود، نه به دلیل ماهیتش بلکه از نظر مکانیسم‌ دفاعی متفاوتی که در پیش گرفت.
 
مادرم اصلا به روی خود نیاورد. در سکوت نشست و چشمهایش را به تلویزیون دوخت. وقتی برایش تعریف می کردم چه اتفاقی برایم افتاده یک کلمه حرف نزد. چنان به صفحه تلویزیون زل زده بود انگار زندگیش به آن وابسته بود.
 
سالها طول کشید تا بتوانم او را ببخشم و بفهمم او زیر بار گناه غفلت از فرزند چه درد و و رنجی می‌کشد. خواهران بزرگترم هم عکس العمل بهتری نداشتند. یکی مرا متهم به اغراق و غلو کرد و دیگری مثل مادرم سکوت کرد، شاید با واکنشی زنده‌تر. شاید جا خورده بودند شاید هم دلشان به درد آمده بود. شاید دنبال راهی برای فرار از کراهت موضوع بودند. اما جایی بین انکار، اتهام و سکوت، من از آنچه به فریاد کمک شبیه بود دست شستم. اگر کسی بر زخم من مرهمی بگذارد، خودم هستم.
 
می دانم مادرم هنوز با دلی شکسته می گرید و به تلخی خود را ملامت می کند. ای کاش این را زمانی می دیدم که نیاز داشتم ببینم کسی در سوگ کودکیم می گرید. شاید مادرم فکر می کند کوتاهی کرده. شاید به نحوی هم همینطور باشد، هم در نگهداری هم در اعتماد اما من دیگر از سرزنش دیگران و خودم گذر کرده‌ام.
 
مردم با فاجعه به اشکال مختلفی کنار می آیند، ای کاش مادر من هم با آن به نحو دیگری مواجه می شد اما حتی اگر تمام این اگرها محقق می شد من باز آرزوی دیگری می کردم.
 
من الان دیگر کودکی نیستم که به‌راحتی تحت تاثیر قرار بگیرم و بازیچه دیگران شوم اما این برای من هیچ معنایی ندارد. متاسفانه خاطرات تلخ گذشته من را به زنجیر کشیده و عذاب می دهد؛ خاطراتی که با وجود سالها روان درمانی نه کمرنگ می‌شوند نه محو.
 
من توانسته ام به آنجا برسم که بدانم او دیگر نمی تواند به من آسیبی بزند اما او شیطانی است که من باید بار گناهش را بر دوش بکشم. تاثیر چنین چیزی مثل دیوی است که دائم تغییر شکل پیدا می‌کند. وقتی کوچک بودم خشم بود و فریاد اعتراض. در نوجوانی برای مردان اغواگری می‌کردم، به من احساس قدرت می‌داد. در بزرگسالی سردرگمی بود و درماندگی و ملامت، درد و خشم. اما با مرد فوق‌العاده‌ای ازدواج کردم که اکنون پدر دخترمان است.
 
به‌عنوان همسر و مادر من به قالب کاملا متفاوتی در آمدم. بعضی زخم ها التیام یافته اما بعضی دیگر جای خود را به زخم‌هایی عمیق‌تر داده است. اکنون ترس از اینکه اتفاقی مثل این برای دخترم بیفتد مثل شبحی من را دنبال می کند. وقتی مردی جز همسرم دخترم را در آغوش می گیرد نفسم تنگ می شود و دائم می ترسم که مبادا تبدیل به "او" شوم. جایی خواندم که بعضی وقت‌ها قربانیان همان رفتارهای فرد کودک آزار را بروز می‌دهند و این از ذهن من پاک نمی‌شود. این احساس نفرت انگیز و چندش آوری است که همیشه منتظر نابودی خود باشی، در تنهایی.
 
این حرف‌های یک قربانی یا قهرمان نیست این فقط روایت دست و پا زدن‌های شخصی است که می‌خواهد بر نتیجه بازی مرگبار یک دیو با یک کودک فائق بیاید. اگر بخواهم بچه هایی مثل خودم را به کسی یا چیزی تشبیه کنم به پیتر پن تشبیه می‌کنم. ما به نحوی نمی‌گذاریم کودک درونمان رها شود البته به دلایلی نه به زیبایی ناکجا آباد.
 
دیوهای کودکی واقعی هستند اما زیر تخت‌های ما پنهان نشده‌اند، آنها از در می‌آیند؛ با لبخند.
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.