برنامه چمدان : 'من داماد چینم'

فریبرز سهرابی به همراه پسرش فرخ و همسرش شیوخوآ چن در شهر ننجینگ چین زندگی می‌کندفریبرز سهرابی وقتی نوجوان بود به همراه خانواده از زادگاهش زنجان به تهران مهاجرت کرد. او در تهران به دبیرستان رفت و بعد در دانشگاه مترجمی زبان خواند.
 
ابتدا عاشق تئاتر و نمایش شد و چند سالی تلاش کرد بلکه 'تئاتری' شود اما نشد. دلیلش هم چیزی بود شبیه همان عللی که هر روز می‌شود ضمن طواف عصرانه ساختمان تئاترشهر از دهان جوانان آن دور و بر شنید.
 
"بالاخره یک روز پراید بابا را برداشتم و رفتم به دفتر آژانس و مشغول شدم. چون زبانم خوب بود، اغلب مشتری‌های خارجی را به من می‌سپردند. همین هم زمینه‌ای شد برای مهاجرتم به چین."
فریبرز ۱۲ سال پیش وارد چین شد. در دوره ای که به قول خودش 'ابتدای موج جدیدی از مهاجرت بازرگانان به چین' بود.
 
"در آن سالها اگر به چین می‌آمدید این فرصت را داشتید که در یک کلونی چندفرهنگی زندگی کنید. از همه جا مهاجران جدید به چین آمده بودند؛ از روسیه تا ایسلند، از السالوادور تا اسلوانی. من هم به عنوان یک ایرانی وارد این کلونی شده بودم. چینی‌ها وقتی می‌فهمیدند من ایرانی‌ام، مرا 'دوست قدیمی' می‌خواندند."
 
در حقیقت، فریبرز یکی از صدها ایرانی بود که می‌توان آنها را نسل اول مهاجران راه ابریشم در قرن بیست و یکم خواند. کسانی که نه بر اساس تاریخ چند هزار ساله روابط ایران و چین، بلکه به دنبال قد علم کردن دوباره چین به عنوان یک ابرقدرت، جذب این بازار کهن شدند.

فریبرز از بازماندگان بمباران هوایی مدارس زنجان در بهمن ماه سال ۱۳۶۵ است"آن اوایل با هر 'خارجی' که اینجا هم‌ کلام می‌شدم، تاریخ ایران را از ابتدا برایش شرح می‌دادم، بعد کم‌کم فهمیدم این عادت خیلی مورد پسند همه نیست. به ویژه اروپایی‌ها که ظاهرا بر یونانی‌ها خرده می‌گیرند که چرا 'دائم به دنبال نقب زدن به دل تاریخ قدیم خود هستند'. افراد بیشتر به دنبال حرف زدن درباره امروز و فردا بودند."
 
فریبرز می‌گوید زندگی او از ابتدا به طرز شگفت‌آوری با ترجمه گره خورده به طوری که او حتی پیش از رفتن به دانشگاه خود را یک مترجم می‌دانسته.
 
"من در یک خانواده آذری به دنیا آمدم. در خانه ترکی و در مدرسه فارسی حرف می‌زدیم. این نخستین فصل مترجمی در زندگی من بود. بعد ماهواره آمد. کم کم باید زبان ترکی استانبولی که در شبکه‌های ترکیه‌ای استفاده می‌شد را یاد می‌گرفتم. بعد هم در دانشگاه مترجمی زبان انگلیسی خواندم. این ترجمه همیشه با من بوده و هست."
 
آشنایی فریبرز با فن ترجمه، آن طور که خودش می‌گوید به او بسیار کمک کرده تا به رغم دشواری‌های فراوانی زبان چینی را بیاموزد. زبانی که برای بسیاری یادگیری آن "غیر ممکن" به نظر می‌رسد اما همزمان در آمریکا و بسیاری از مدارس اروپایی تدریس آن کم کم به عنوان 'مهمترین زبان در دنیای تجارت' اکنون متداول شده است.
 
"زبان کلید ورود به دنیای چینی‌هاست. وقتی زبان یاد گرفتید بعد دیگری از دنیای چینی برای شما قابل رویت می‌شود. گویی که تا پیش از یادگیری زبان این چیزها را نمی‌دیدید. البته در این میان، فرهنگ پذیرش مهاجران و تشویق نورسیده‌ها از سوی چینی‌ها هم موثر است. شما به عنوان یک تازه وارد خیلی زود در چین پذیرفته می‌شوید. اینجا کسی شما را به علت یک تلفظ غلط مسخره نمی‌کند. همین تشویق ها شما را بیشتر ترغیب می‌کند که زبان یاد بگیرید."
 
فریبرز اکنون ساکن شهر ننجینگ در شرق چین است. شهری که پایتخت باستانی چین بوده و ریشه اختلافات امروز این کشور با همسایه قدرتمندش، ژاپن، هم در این شهر شکل گرفته است.

 
از فریبرز پرسیدم آیا در ننجینگ هنوز هم مردم در مورد کشتار و تجاوزهای ژاپنی‌ها در جریان جنگ جهانی دوم حرف می‌زنند؟
"بله. در گفتارهای روزمره می‌شنوید که مردم هنوز از آن واقعه گله‌مندند اما این که مثلا با یک ژاپنی به علت آن سابقه تاریخی در اینجا بدرفتاری شود، خیر."
 
فریبرز علاوه بر یادگیری زبان، یک کلید دیگر هم برای 'عبور از دیوار چین' دارد. کلیدی که گویی به او مجوز ورود به 'شهر ممنوعه' را داده است؛ ازدواج.
 
"از ۱۲ سالی که در چین زندگی کردم، ۹ سال آن را مجرد بودم. در آن سال‌ها، با وجود همه پذیرش‌ها و خوشامدگویی‌ها به من به عنوان یک خارجی که بالاخره روزی چادر خود را جمع خواهد کرد و از این دیار خواهد رفت، نگاه می‌شد. اما حالا، بعد از ازدواج با شیوخوآ، من داماد چینی‌ها شده‌ام. حالا دروازه یک کشور جدید به روی من باز شده. کشوری که وطن من نیست اما خانه من است."
 
"اگرچه در آن اوایل که به چین آمدم، هرگز تصور نمی‌کردم اینجا ماندگار شوم، اما حالا پسرم فرخ اینجا متولد شده، همسرم شین‌خوآ اهل روستایی در همین حوالی ننجینگ است و من هم کم‌کم احساس می‌کنم اینجا خانه من شده است. چینی‌ها گهگاه که می‌بینند من جواب تلفنی را به فارسی می‌دهم، می‌گویند: 'فراموش کرده بودیم تو چینی نیستی!'"
 
"فعلا تصمیمی برای بازگشت ندارم اما اگر روزی به ایران برگردم، در چمدانم یک چرتکه می‌گذارم. می‌دانم که ما هم چرتکه داریم. اما من این ذهنیت ضرب و تقسیمی و محاسبه‌گر چینی، این که، مانند چرتکه همه چیز را حساب می‌کند؛ اگر چیزی کم داشتند پی کسب و دانستنش می‌روند و فقط بر اساس داشته‌ها گام بر می‌دارند. چیز دیگری که دوست دارم در چمدانم بگذارم این است که چینی‌ها خواستند تغییر کنند و کردند. برای ایجاد این تغییر، هر کس نقش خودش را در جامعه ایفا کرد. در کار دیگری سرک نکشید. این حسی که چینی‌ها برای پیشرفت کشورشان دارند، برای من ارزشمند است."
تصاویری که از آن بمباران سال گذشته در نشریه محلی فردای زنجان (بهار رحمت) منتشر شده استبا وجود همه اینها، زنجان هنوز در زندگی روزانه فریبرز پر رنگ است. او بنا دارد روزی همسرش و فرخ را به زادگاهش ببرد و بازار زنجان، چاقوی زنجان و چارق زنجان را به آنها نشان دهد. جدا از این خواسته 'نوستالژیک' زنجان همیشه یادآور یک حس غریب برای فریبرز است. حسی که هر روز به او گوشزد می‌کند 'آن روز به آسانی می‌شد که فریبرز جای مهدی باشد'.
 
"من همیشه یک زنجانی باقی خواهم ماند. من در زنجان قد کشیدم. در زنجان فوتبال بازی کردم. اما در کنار همه آن خاطرات خوب، یک خاطره از زنجان هست که همیشه با من بوده و خواهد بود. و آن خاطره بمباران مدرسه ما در روز دوم بهمن سال ۱۳۶۵ است. زنجانی‌ها کوچه بینش را خوب می‌شناسند. کوچه‌ای که در آن چهار مدرسه کنار هم بود. مدرسه دخترانه نواب صفوی؛ مدرسه پسرانه ۲۲ بهمن و دو دبستان پسرانه دیگر. آن روز صدام به زنجان حمله کرد و مدرسه نواب صفوی را بمباران کرد. ما در حیاط مدرسه بودیم. جنگنده‌ها بالای سرمان ظاهر شدند. اول فکر کردیم فانتوم‌های نیروی هوایی‌اند. کمی هم هیجان زده شدیم. اما بعد صدای انفجار را شنیدیم. آقای مدیر فریاد زد 'برین بیرون. برین بیرون آقا'. ما باید سالن مدرسه را طی می‌کردیم تا به در خروجی برسیم. سقف در حال فرو ریختن بود. کاملا یادم هست. از در مدرسه که خارج شدیم مهدی صراف جلوی همه بود. یک دفعه موج انفجار (دوم) مهدی را به دیوار کوباند. آن صحنه همیشه با من بوده و هست. مهدی همانجا پرپر شد."
رأی دهید
دیدگاه خوانندگان
۶۴
Sabokbalam - کالیفورنیا، ایالات متحده امریکا
بسیار زیبا، اما اگر روزى بخواهى شعرى عاشقانه براى همسرت بسرایى، گنجاندن 'شیو خوا' در آن کارى مشکل خواهد بود.
یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۱:۱۸
۴۶
ukang - لندن، انگلستان
آخ آخ آخ،، عروسک چینی من . راحل !! :)
یکشنبه ۲ اسفند ۱۳۹۴ - ۰۲:۱۲
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.