'من پناهنده نیستم'
رأی دهید
مادی که ۲۳ سال دارد ابتدا برای کمک به آرابلا دورمان، هنرمند جنگ که یکی از آثارش به نام "گریز" از سقف کلیسایی در لندن آویزان شده، به یونان رفته بود. او در این اثر از یک قایق بادی که در ساحل لسبوس یافته استفاده کرده. زاویه این قایق، و جلیقههایی که از آن بیرون میریزند، واژگون شدنش را تداعی میکند.
مادی بعد از یک هفته برای کمک در یک اردوگاه پذیرش پناهندگان داوطلب شد و بعد هم تصمیم گرفت شخصا این راه را طی کند و تجربیاتش از رفتن به قلب اروپا را به رشته تحریر در بیاورد.
مقدار زیادی تویوپ، جلیقه نجات و قایق بادی در ساحل شمالی لسبوس و نزدیک مکانهای توریستی رها شدهاو یکی از هزاران نفری است که زندگی راحتشان را رها کردهاند تا وقت خود را وقف اینگونه کمکها بکنند. عکسها و نوشتههای او دریچهای به ذهن برخی از این داوطلبان و انگیزههایشان است.
"راستش را بخواهید فکر نمیکنم وردست خوبی برای آرابلا بودم چون وقتی داشت طرح میکشید یا میخواست عکس بگیرد، اگر قایقی میرسید من نمیتوانستم جلوی خودم را بگیرم و شروع میکردم به بیرون کشیدن مردم. آرابلا هم که خبر نداشت رو به من میکرد و مداد یا مثلا یک لنز دیگر میخواست ولی با دو تا بچه در بغل من روبهرو میشد."
مادی به سازمانی غیردولتی به نام "استارفیش" پیوست که در شهر بندری مولیووس به پناهندگان کمک میکند. این بندر شاهد ورود و خروج صدها هزار پناهنده بوده است.
پناهندگانی که تازه به جزیره رسیدهاند با اتوبوس به اردوگاهی در یک کیلومتری ساحل منتقل میشوند"من در انبار آذوقه اردوگاه اوخی کار میکردم که ترمینال حملونقل سازمان ما بود. مدیر بخش خوردوخوراک شده بودم و کارم بررسی موجودی انبار و سفارش مواد لازم و دادن ساندویچ و موز و آب بود. خیلیها تصویر غلطی از کار داوطلبانه دارند و فکر میکنند به کارهای قهرمانانهای مثل بیرون کشیدن انسانها از آب و نجات جانشان خلاصه میشود. اما همان موقع که من مشغول پخش ساندویچ بودم، افراد دیگری در یک اتاق نشسته بودند و داشتند هزار تا هزار تا ساندویچ نان و پنیر درست میکردند. کار آنها هم همان اندازه مهم بود."
اردوگاهی در گوگلیجا در مقدونیهمادی به شخصه شاهد حضور چندین سازمان غیردولتی و هزاران داوطلب در جزیره لسبوس بود.
"از هلند و کشورهای اسکاندیناوی خیلی آدم هست، چند نفری هم انگلیسی بودند – از سنین مختلف آدم بود. تعدادی آدم مسن که برای تعطیلات آمده بودند و بعد تصمیم گرفته بودند که بیشتر بمانند و کمک کنند. ولی بیشترمان بیست و دو سه ساله بودیم و چند نفر هم بچههایی بودند که در مرخصی تحصیلی بودند و آمده بودند برای کمک. بعضیها دنبال ماجراجویی بودند ولی خیلیها با انگیزه کمک و ایجاد تغییر آمده بودند."
مادی تصمیم گرفت همراه یک خانواده پناهنده از یونان خارج شود تا بفهمد شرایط "در ادامه راه" به چه شکل است. او میخواست با نوشتن خاطراتش به برچیده شدن موانع کمک کند.
"روایت غالبی که در رسانههای جریان اصلی ارائه میشود بر پایه دوگانه ما و آنها بنا شده که خیلی بیگانهساز است – همان تصویری که در تلویزیون نشان داده میشود و پناهنده در آن یک بیگانه است که شما نیازی به وقت گذاشتن برایش ندارید."
مادی فریزر به همراه خانواده ایرانیاش در اردوگاهی در مقدونیهمادی به یک خانواده پرجمعیت ایرانی پیوست و وارد راهی شد که از یونان میگذرد و به مرز جمهوری مقدونیه میرسد و سپس به طرف صربستان و کرواسی میرود – یعنی مسیر بالکان.
"چیزی که برایم خیلی مهم بود این بود که با همسفرانم صادق باشم. مساله زبان واقعا مشکلزا بود، ولی تا جایی که میشد صادق بودم؛ به آنها گفتم که اهل انگلستان ام، میخواهم در این سفر با شما همراه شوم و به مردم انگلستان بگویم که واقعا چه خبر است تا متوجه سختیهایی که میکشید بشوند."
مادی میگوید به رنگ جمعیت درآمدن کار راحتی بود چون در مرز مقدونیه تنها مدارک را چک میکردند و کاری نداشتند که چند نفر میخواهند از مرز بگذرند. ادامه راه با قطار بود.
"مثل سیل باران میبارید، شرشر از آسمان آب میریخت. دلم خوش بود که میتوانیم شب را در این قطار بخوابیم اما دوازده سیزده نفر را چپانده بودند در کوپههای شش نفره. با قطار چند ساعتی بیشتر طول نکشید تا به حوالی مرکز صربستان برسیم؛ حدس میزنم وقتی پیاده شدیم حدود نیمهشب بود."
این گروه در نزدیکی مرز به اردوگاهی رسید که "لبریز" از آدم بود، برای همین مادی و "خانوادهاش" تصمیم گرفتند ۴۵ دقیقه دیگر هم پیاده بروند تا به صربستان برسند.
ترک مقدونیه و ورود به صربستان با پیادهروی در امتداد راهآهن"وارد صربستان که شدیم همگی ریختیم تو سه تا تاکسی. رانندهها میدانند که مردمی که از مرز رد میشوند سردشان است و خسته هستند. در نهایت به بلگراد رسیدیم و قرار بود سوار آخرین قطاری که به طرف شهر سید و مرز کرواسی میرفت، بشویم. خانواده همراهم خیلی نگران ثبت مجدد اثر انگشتهایشان بودند و تا جایی که امکان داشت طرف اردوگاهها نمیرفتند تا گرفتار قوانین دوبلین نشوند. اگر در کشوری از شما اثر انگشت گرفته باشند ممکن است شما را به آن کشور بازگردانند. برای همین تصمیم گرفتیم با تاکسی به سید برویم."
در نزدکی مرز کرواسی بود که با یکی از آن مواردی برخورد کردند که سفر مهاجران را تسهیل میکند.
"اتفاق غمانگیز و خندهداری افتاد: رانندهها حدود بیست کیلومتری مرز برای خریدن کلوچه و آبمیوه توقف کردند. وقتی برگشتند گفتند باید بابت هر تاکسی بیست یوروی دیگر بدهیم. ما هم که قبلا پول داده بودیم مخالفت کردیم ولی توضیح دادند که برای پلیس است. در نهایت پول را دادیم و چیزی نگذشت که یک ایست بازرسی پلیس سر راهمان سبز شد. رانندهها پیدا شدند و کیسههای کلوچه و آبمیوه را به همراه بیست یورو به پلیسها دادند. یکی از پلیسها سری تکان داد و ما هم به راهمان ادامه دادیم."
"مسیر پناهندگان" در نزدیکی مرز صربستان و کرواسی بعد از چند روز باران شدیدمادی بعد از اینکه با قطار به مرز مجارستان رسیدند از خانواده ایرانی جدا شد و در قطار بعدی به یک خانواده افغان که اهل مزارشریف بودند، پیوست.
"وقتی فهمیدند چه میخواهم گفتند اشکالی ندارد و ما مثل خانواده از تو مراقبت میکنیم. این بود که یک خانواده جدید پیدا کردم. همگی کف واگن نشسته بودیم؛ من بودم و پسرها و بعدا فهمیدم که باقی خانواده در طرف دیگر واگن نشستهاند."
در مرز مجارستان و اتریش دیگر اتوبوس پیدا نمیشد چون "سهمیه آن روز" تمام شده بود و دیگر کسی اجازه عبور از مرز را نداشت. برای همین مادی و افغانهای همراهاش با تاکسی به وین رفتند. دو روز طول کشید تا بتوانند در وین سوار قطار شوند و خود را به نزدیکی مرز آلمان برسانند.
قطاری که به انتقال پناهندگان از وین به لینتز اختصاص داده شده
مادی به همراه یک خانواده افغان از مرز اتریش و آلمان گذشت"از مرز که رد میشدیم همه خوشحال بودند، چون بالاخره داشتند به مقصدشان که آلمان بود میرسیدند. انگار داشتند وارد "سرزمین رویاها" میشدند. از قضا آن نواحی مناظر بسیار هم زیبایی دارد. برای همین حال همه خیلی خوب بود. چیز دیگری که کمسابقه بود عبور از مرز در طول روز بود – هوا روشن بود. ولی وقتی به آلمان رسیدیم، مجبور شدیم ساعتها صف بایستیم و مردم خسته و تشنه بودند و مقداری هم ترسیده بودند."
تصمیم بر این شد که مردها و زنها و بچهها را برای بررسی از هم جدا کنند. این کار مردم را نگران کرد چون از اعضای خانواده جدا شده بودند و میترسیدند نتوانند مجددا همدیگر را پیدا کنند. بالاخره بعد از بازرسی بدنی و بررسی چمدانها به آنها اجازه ورود به آلمان داده شد.
چادر بازرسی در گذرگاه مرزی اتریش و آلمانمادی به همراه آن خانواده افغان به شهر دوسلدورف در شمالغرب آلمان رفت تا اطلاعات بیشتری درباره دلایلشان برای ترک افغانستان جمع کند.
"دلیلشان برای خروج از کشور قدرتگرفتن داعش بود، مخصوصا در شمال کشور. و پدر خانواده هم دو سال زندانی طالبان بود تا اینکه توسط نیروهای ناتو در سال ۲۰۰۴ آزاد شد. و دلیلشان برای رفتن به آلمان؟ فکر میکنم میزان اطلاعاتی که مردم پیش از ترک کشورشان در اختیار دارند به قدری کم است که اکثرا از روی احساس امنیت آلمان را انتخاب میکنند، اکثرا این مسیر را طی میکنند."
آنها بالاخره به اولین "اقامتگاه آجری" میرسند؛ یک سوپرمارکت در آلمان"راستش را بخواهید نگاهم به موضوع خیلی خوشبینانه بوده. در جریان سفر یک وبلاگ هم مینوشتم که «من یک پناهنده ام» نام داشت و تاکیدش بر این بود که من واقعا میتوانستم یک پناهنده باشم. تنها به این دلیل نیستم که خیلی اتفاقی در سوریه یا افغانستان متولد نشدهام. بعد از پایان سفر هم اولین مطلبی که نوشتم «چرا من یک پناهنده نیستم» نام داشت. پیامش این بود که درست است که من راه را رفتهام، که غذای پناهندگان را خوردهام، که در اردوگاه پناهندگان خوابیدهام و در قطار آنها سفر کردهام و دیگران به چشم پناهنده به من نگاه کردهاند. ولی در تمام مسیر میدانستم که موقتی است، میدانستم که اگر وضع خیلی خراب شود تنها لازم است خودم را به یک فرودگاه برسانم. تمام مدت سفر در یک جیبم یک گذرنامه اروپایی بود در جیب دیگرم یک دسته کلید. میدانستم که چه چیز در پایان سفر در انتظارم است و دو هفته دیگر در تخت خودم خواهم خوابید."