ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
رأی دهید
بخش سوم
ناهید
جو نا امنی به وجود آمده بود . نمی تونستیم به احمدی اعتماد کنیم . ظاهرا آرش رفته بود ، اما یاد آرش در صدای نی لبک بچه های روستا زنده بود و حضورش رو هر لحظه اعلام می کرد . هر چند روز یکبار یکی از بچه ها برای خرید وسایلی که نیاز داشتیم ، به زاهدان می رفت . اون روز نوبت فرهاد بود . غروب که برگشت هنگام تحویل وسایلمان ، زیر لب و آهسته گفت : یازده شب جای همیشگی . شب با به خواب رفتن روستا و احمدی و رمضانی . من و محبوبه ،آرام و پاورچین پاورچین از خانه بیرون رفتیم . فرهاد و نادر منتظرمون بودند . فرهاد از زاهدان ،یک رادیوی کوچیک خریده بود ودر حالیکه سعی می کرد بی بی سی رو بگیره گفت : ما از همه جا بی خبریم . مردم تو تهران و قم و مشهد و چند شهر دیگه اعتصاب کردن . اوضاع مملکت اصلا خوب نیست . ساواک شروع به دستگیری ، سیاسی ها کرده . از زیر پیراهنش چند اعلامیه بیرون آورد . اعلامیه آیت الله خمینی بود که عضویت در حزب رستاخیر را حرام اعلام کرده بود و اقشار مختلف مردم را برای قیام علیه شاه دعوت کرده بود . در میان اعلامیه ها ، متنی بود که با نثری بسیار زیبا
هرگز نمى نالم نه، من هرگز نمى نالم. قرن ها نالیدن بس است. مى خواهم فریاد کنم. اگر توانستم، سکوت مى کنم. خاموش مردن،بهتر از نالیدن است . دکتر علی شریعتی .
هرچهار تا گوش هایمان را چسبانده بودیم به رادیو ، صدای گوینده در میان کلی پارازیت ، شنیده می شد که متن نامه ی سنجابی ، فروهر و بختیار را می خواند . مردم نسبت به نظام تک حزبی ، زندانیان سیاسی و سانسور مطبوعات معترض بودند . برای اولین بار صدای آیت الله خمینی را شنیدم که با لهجه ی خاصی از شاه بخاطر تغییر تقویم هجری شمسی به شاهنشاهی و قوانین شرعی انتقاد می کرد و شرعا ثبت نام در حزب رستاخیز را حرام اعلام کرد و گفت ، این حزب فقط برای نابودی اسلام طراحی شده . ناگهان صدای پایی را شنیدیم که نزدیک می شد . وحشتزده هر کدام به گوشه یی پناه بردیم و بعد از دقایقی به آرامی به اتاقهایمان برگشتیم .
صبح رمضانی نامه یی را به دستم داد . از نگاه کردن به چشمهایش می ترسیدم . نامه از پدر بود ، خیلی سر بسته اطلاع داده بود . با یکی از دوستان قابل اعتمادش صحبت کرده و او قول مساعدت داده است .
بالاخره زمان مرخصی فرا رسید . بعد از ظهر بود که به تهران و به خانه رسیدم . شاهرخ درو باز کرد با دیدن من به گردنم آویزان شد و نعره یی کشید .
بابا گفت که از اربابی کمک خواسته و اون قول داده تحقیق کنه و ببینه آرش کجاست . مامان با یک بغل مجله اومد تو اتاق . روی همه مجله ها عکس فرح بود . فرح در دهکده ی جذامی ها ؛ فرح در میان بچه های بی سرپرست . مجله یی که در آن از ماجرای شاهین و دستگاه دیالیز نوشته بود . اصرار داشت به فرح نامه بنویسم . می گفت ، حتما فرح نمی دونه ساواک چه بلایی داره سر مردم می آره . میگفت ، شک نداره اگه ماجرای آرش رو بنویسم ، خود فرح پیگیری می کنه ، داشتم متقاعد می شدم که زنگ در به صدا در اومد . ساعت نزدیک دوازده شب بود . پدر در را باز کرد . صدای مبهم یک مرد و بعد صدای پدر که گفت : خانم مهمون داریم .
پدر به اتفاق چهار مرد داخل خانه شد . پدر رنگ به رو نداشت ، دستپاچه شده بود . مردها بدون هیچ صحبتی شروع کردن به گشتن خانه . مادرم پرسید شما کی هستین ؟چی می خواین ؟..
پدر با صدایی خفه گفت : از سازمان امنیت هستن.
وقتی به طرف کمد پدر رفتند، صدای ضربان قلب خودم و پدر را شنیدم . مادرسعی داشت مجله یی را که از شهبانو و کمکش به شاهین نوشته بود به مردها نشان بدهد . می گفت که فرح آنها را می شناسد . آنها کاری برخلاف نظام نمی کنند . مردها کتابها را بیرون آوردند، لابلای کتابها اعلامیه های آیت الله خمینی هم بود و مدارکی که نشان می داد ،پدرم با اعضای حزب ملت در ارتباط بوده است . مردها مدارک را جمع کردند و پدر را با خود بردند . از صدای گریه و التماس مادر ، برادرهام از خواب بیدار شدند و بهت زده و خواب آلوده به بردن ، پدر نگاه می کردند ، مامان ازشدت گریه ، روی زمین افتاد . عین یک کابوس بود .
فریاد زدم : پدرم رو کجا می برید ؟ مگه جنایت کرده ؟
پدر پیشانی ام را بوسید و گفت : دخترم برو مراقب مادرت و بچه ها باش و رفت .
مامان چادررنگیش رو انداخت سرش ، دست بچه ها رو گرفت و گفت بریم . زود باش بریم .
اربابی می تونه کمک کنه . اربابی همون دوست با نفوذ بابا بود . از خانه بیرون رفتیم .
خانه ی اربابی در شمال شهر بود . خانه یی ویلایی . در زدیم . قنبر ، گماشته ی خانه در را باز کرد. قنبر چشمهای درشت سیاه ، موهای پر فرفری سیاه و پوستی شکلاتی داشت . وقتی هفت ساله بود خانواده اربابی او را از بندرعباس با خود به تهران آورده بودند . خانم اربابی گفته بود او را از والدینش خریده اند . مامان سرآسیمه خواست داخل شود . قنبر جلوی راهش را گرفت و با لهجه یی که فقط خاص خودش بود ، گفت : خانه نیستند .
مامان گفت : تو حیاط می شینم تا بیان .
قنبر دستپاچه جلوی راهش را گرفت و گفت :ببخشید خانم . آقا با خانواده رفتن ویلای شمال ، شاید به این زودی های نیایند .و نگاهش را از مادر گرفت . ماشین اربابی در حیاط خانه پارک بود .
مامان گفت : اما ماشینشون که اینجاست .
قنبر کودن تر از آن بود که بتواند جواب بدهد . گفت : ماشین ...ها بله ...اما ...نیستن ...
در مسیر بازگشت ، همه سکوت کرده بودیم . خیابانها خلوت بود . ناگهان صدایی از دور شنیده شد . الله اکبر . صداهایی متعاقب آن . آشکارا ترس را درچهره ی مامان دیدم . چند زن و مرد در تاریکی خیابان دیده می شدند . صدا از سمت آنها بود .
ایران وطن ماست ...خاکش کفن ماست .
سعی کردم مسیر ماشین را تغییر دهم . برادرانم از ماشین بیرون پریدند . پر از بغض و با جمعیت همصدا شدند. مرگ برشاه . انگار تازه آنها را می دیدم. آخ چقدر بزرگ شده بودند.
مامان از ترس می لرزید ، گریه می کرد و با التماس می گفت ...نگین ...این حرفها رو نزنین ...
با هر بدبختی بود ، برادرها را سوار ماشین کردم و به خونه برگشتم . مامان مثل دیوونه ها شده بود . هنوز اصرار داشت برای فرح ماجرا را بنویسیم ...به خانه که رسیدیم قلم و کاغذی آورد و گفت بنویس ...فریاد زد می گم بنویس ...و او گفت و من نوشتم ...شهبانوی مهربان من مادر شاهین هستم ...همان که جان بچه ش را به شما مدیون است ...شک ندارم که شما از آنچه که می گذرد بی اطلاع هستید ...مادر گفت و من نوشتم ....و گفتم صبح خودم نامه رو پست سفارشی می کنم ..اما نکردم ...فراموش کردم ...یادم رفت ...می دونستم باید کاری بکنم ، اما نمی دونستم باید چکار کنم به هیچکس اعتماد نداشتم . جو سنگین بی اعتمادی ، مثل ابرسیاه، همه شهر را پوشانده بود .
همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد . هنوز چند روز از دستگیری پدر نگذشته بود که مستاصل و درمانده و البته پر از خشم ، خودم را در خانه تیمی مجید و میترا دیدم . من و خیلی از جوانهای دیگه با فرمان آیت الله خمینی از پادگانها و محل خدمت فرار کرده بودیم و در خانه های تیمی ، ککتل مولوتوف می ساختیم و کتابهای دکتر شریعتی و اعلامیه های آیت الله خمینی را تکثیر می کردیم . چند روز بعد لیلا و مصطفی هم به جمعمان اضافه شدند . مصطفی چند روزی بود که برای دیدن خانواده ش از فرانسه برگشته بود . از آزادی بیان در فرانسه می گفت و مثل همه ی ما معتقد بود ، آیت الله خمینی نیز متاثر از فرهنگ فرانسه، به آزادی بیان و اندیشه اعتقاد دارد . تمام روز گرم بحث های ایدئولوژی بودیم با انگیزه های یکسان یا متفاوت ، اما همه به یک چیز ایمان داشتیم به آیت الله خمینی و یقین داشتیم ، او ملای بی ادعایی است که می تواند کشور را از استبداد و خود بزرگ بینی های ، شاه که تبدیل شده بود به اعلیحضرت همایونی ، شاهنشاه آریامهر بزرگ ارتشتاران ، نجات بدهد . ایمان داشتیم با آمدنش ، حکومت عدل علی در ایران حاکم خواهد شد . گفته بود روحانی ها در حکومت دخالت نمی کنند .پول نفت سر سفره های مردم خواهد آمد ؛ کسی گرسنه نمی خوابد و مثل الان که همه اقشار جامعه را به وحدت و یکپارچگی به مبارزه با شاه ؛ دعوت کرده بعد از آن نیز به احزاب ، فرصت حرف زدن و بیان اندیشه های نو و تغییر می دهد .
میترا با یکی از دوستان مجید نامزد شده بود . نامزدش شکل مجید بود . لباس پوشیدنش و حتی نگاه نکردنش در صورت دخترها ، آنها و چند تا از بچه های دیگه مقلد سفت و سخت آیت الله خمینی و مرید شریعتی بودند . بعضی ها مجاهد بعضی توده یی ، بعضی ها با حجاب و بی حجاب فقیر و غنی اما همه در یک چیز متحد ، مبارزه با شاه .
لیلا و مصطفی هنوز دست از لوده گی هاشون برنداشته بودند . هر وقت خیلی خسته بودیم یا ناامید و خسته . مصطفی شروع می کرد به زدن آهنگ و لیلا شلنگ تخته می انداخت .
آیت الله خمینی همه ی اقشار و گروههای مردم رو به مبارزه با شاه دعوت کرده بود .
بزرگترین انگیزه ی من آزادی زندانیان سیاسی بود . در همین بین ، روزنامه های دولتی اعلام کردند ، شاه دستور آزادی تعدادی از زندانیان سیاسی را داده . سر از پا نمی شناختم . بی درنگ به خانه برگشتم . خبری از پدر نبود . مادر شکسته و خرد شده تر از همیشه دست به گردنم انداخت و گفت : شک ندارد آزادی زندانیها ، بخاطر نامه ی او به فرح بوده است و امیدوارانه می گفت پدر بر می گردد .
مادر را به شاهین و شاهرخ سپردم و برگشتم . بازهم به مادر دروغ گفتم . گفتم باید به محل خدمتم به زابل برگردم .
تا آن روز ، صبح جمعه . اعلامیه ها را زیر لباسها پنهان کردیم . محل قرار، میدان ژاله بود . مردم دسته دسته به طرف میدان حرکت می کردند . سربازها در خیابانها بودند . شور عجیبی به شکل بغض، همه وجودمون را در بر گرفته بود . دست همدیگه را گرفته بودیم که اگه اتفاقی افتاد از حال هم بی خبر نمونیم . مردم یکصدا میخواندند.
دکتر علی شریعتی، معلم شهید ما ...جان به کف نهاده بود الا الا چه همتی
آغاز بیداری ...ضد استبدادی...زنده باد یاد او ...یاد او نام او ..
مرگ برشاه مرگ بر شاه مرگ برشاه ...
ناگهان صدای شلیک گلوله بلند شد . فشار جمعیت ، دستهایمان از هم جدا کرد و مصطفی مقابل چشمان من غرق در خون به زمین افتاد . فریاد زدم و کمک طلبیدم . مصطفی عزیز ، غرق در خونه به زمین افتاده بود . گلوله یی گردنش را شکافته بود و خون از شاهرگش جاری بود . همه ی وجودم فریاد بود . سعی کردم کمکش کنم ، بغلش کردم . چشمان سیاهش به سمت آسمان خیره مانده بود . همصدا با مردم با خشمی که همه وجودم را تسخیر کرده بود .
فریاد زدم : به همت توده ها شاه ترا می کشیم ...
به زمین افتاده بودم . زیر دست و پاهایی که برای فرار از رگبار تلاش می کردند . صدای هلیکوپتر ، رگبار و فریاد در هم ، سمفنونی مرگ را می نواخت . دستهایم . لباسم از خون مصطفی رنگین بود . احساس کردم نفسم بالا نمی آید . ناگهان دستی ، دستم را گرفت و دنبال خود کشاند . صدای آشنای مردی را می شنیدم که فریاد می زد." شاه امروز مرد" و در شلوغی جمعیت و صدای شلیلک و فریاد و ناله ، صاحب دست و صدا را دیدم . او آرش بود .
دست چپ آرش از کار افتاده و همچون یک زائده ی گوشتی از شانه ش آویزان بود . به جای امن رسیدیم .
پرسیدم : کجا بودی چه جوری آزاد شدی .
صورتش را برگرداند تا از گوش دیگرش بشنوند . زیر شکنجه ی ساواک ، جای قپانی که از آن آویزانش کرده بودند ، هنوز روی دست چپش بود و گوش راستش ، از شدت ضربات سیلی نا شنوا شده بود . اشکهایم بی اختیار سرازیر شد و با همه توانم با صدای مرگ بر شاه که از بیرون پناهگاه می آمد ، با مردم همصدا شدم ، شاه تو را می کشیم . شاه تو را می کشیم . فریادم از درونم با تمام توانی که در من باقی مانده بیرون می زند و دیگر هیچ نمی فهمم . سبک می شوم . از زمین کنده می شوم احساس می کنم میان زمین و هوا معلقم ...پدر را کنارم می بینم
دستمال نم داری را روی پیشانی ام می گذارد و موهایم را نوازش می کند .
می گوید : منو بگو که زن و بچه هامو به کی سپردم . فکر می کردم قوی تر از این حرفهایی ، .رطوبت را روی پیشانی ام احساس می کنم ..چشمهایم را باز می کنم . مادرم را می بینم که با چشمهای پف کرده و قرمز بالای سرم نشسته ، لباس سیاه به تن دارد . دستها را بالا می برد و با خنده و گریه می گوید: خدایا شکرت ...من دیگه طاقت داغ ندارم ...در آغوشم می گیرد.
ظرف آب را روسنگ قبر پدر می ریزم . مادرم با وسواس ، لابلای درزهای سنگ را می شوید و اخبار را به پدر می دهد : شاه فرار کرد . آیت الله خمینی آمد ،دخترت به حرفت گوش کرده ودوباره داره درس می خونه . می ره دانشگاه .
و من دچار عذاب وجدان می شوم ، چرا که مشوق من برای ادامه تحصیل آرش است .
مادر همچنان می گوید : پسرهاتو ببین چه بزرگ شدن ... آقا شاهینت بسیجی شده ...نگاش کن ... کلی مومن شده ...بی وضو از خونه بیرون نمی ره ...دیگه ریش هاشو نمی زنه ...محافظ انقلاب شده پسرت ...اما شاهرخ هنوز فوفول مادره از بغل من جم نمی خوره ...
شاهرخ می خندد ، اما شاهین انگار حصاری دور خود کشیده است . در سکوت و درعوالمی دیگر سیر می کند . یاد مجید می افتم ، چقدر شکل مجید شده است .
آرش با جعبه ی شیرینی می رسد . خیرات می کند . سر به سر شاهین و شاهرخ می گذارد . انگار که درحضور پدر نشسته است . از خودش می گوید : دانشجوست . یک دستش که از کار افتاده و یک گوشش ناشنواست . هیچی چیز جز یک چشم انداز زیبا از آینده ندارد و مرا از پدر و مادر خواستگاری می کند .
بالاخره بعد از مدتها می خندیم .
در دانشگاه غوغایی برپاست .دانشجوها و بعضی ازاستادها در حیاط جمع شده اند به کلاس ها نمی روند . باز هم همه جا بحث است . بحث و جدل در مورد فرمان آیت الله خمینی ، لغو قانون حمایت خانواده ، اجباری شدن حجاب اسلامی . با بقیه دانشجوها به خیابان می رویم و به طرف دادگستری به راه می افتیم . خیابان پراز جمعیت های معترض است .
" حجاب ما پاکی ماست ...مرگ بر استبداد ...."
و گروهی دیگر با چادر و حجاب فریاد می زنند .
" درود بر خواهر مجاهد . مرگ بر بی ححاب "
همه آدمهایی که برای یک هدف مشترک ، دست به دست هم داده بودیم ، اکنون مشت هایمان را برای هم گره کردیم . مقابل دادگستری ، جنبش ملی مجاهدین ؛ هوادارن سازمان مجاهدین به دفاع از حجاب اجباری سخنرانی کردند و اقدامات سرمایه داری غرب را در چهره کریه و بزک کرده زنان محکوم کردند . اما در میان جمعیت ، آرش را دیدم که به نمایندگی از سازمان چریک های فدایی خلق رفتار ضد انقلابی و ارتجاعی را در مورد زنان محکوم کرد. دلم می خواست همه ی دنیا بفهمد من همسر آینده ی این مرد هستم .
عروسی ساده با آدمهای ساده ، بی هیچ تجمل و تشریفاتی، فقط بیست تا میهمان که چهار تای آنها لیلا ، میترا و مجید و همسرش بودند . لیلا چشم از زن مجید بر نمی دارد . در فرصتی خودش را به من می رساند و میگوید : می دونی دختره کیه ؟
نمی شناسم .
با بغض می گوید : دختر سرایدار مسجده . سواد دبستانی داره . آقای مهندس عمران !!!
مجید بهش گفته : دختر تحصیل کرده و دانشگاه رفته به درد من نمی خوره .
میترا هم روسری بزرگ قهوه یی سرش بود و انگار دیوار بلندی میانمان کشیده شده بود . اختلافات ایده ئولوژی ، صمیمت مان را از بین برده بود و فهمیدیم ، شاید این آخرین دیدار ما باشد .
سحرگاه سال 1360
برای آخرین بار ، نوزادم را شیر می دهم . .پیشانی ش را می بوسم و از او طلب بخشش می کنم . دیشب خواب آرش را دیدم . هنوز صدایش در گوشم است . وضو می گیرم . زندانبان به وضو گرفتنم می خندد . به خنده ش می خندم و می گویم : من کورکورانه از هیچ رساله یی پیروی نمی کنم و به هیچ مرجع تقلیدی اعتقاد ندارم . مرجع تقلید من ،عقل و انسانیت است .
سیلی می خورم . یک سیلی دیگر . گونه هایمان پر از جای سیلی است . صورت های سیلی خورده . چشمهایم را می بندند و هولم می دهند . درست هفت ماه و سه روز پیش آرش من اعدام شد و امروز نوبت من است . با چشمهای بسته در تاریکی مطلق ؛ مرا به سمتی می رانند . صدای دختری را می شنوم ...صدا آشناست ...می خواهم چشم بندم را بر دارند ، می خواهم قبل از مردنم آسمان را ببینم . زنی با صورتی بی روح ، چشم بند را باز می کند به سمت صدا ،سر می چرخانم . نگاهمان در هم گره می خورد . لیلاست . تا چند روز پیش هم سلول بودیم ... چقدر فرق کرده است ....جنون آمیز می گرید و می خندد ...بهم تبریک نمی گی ؟...من عروس شدم عروس ...عروس شدم که با تو راهی جهنم بشم ...دخترها جهنم نمی روند و به هقهق می افتد ...دیوانه می شوم ...هر دو سرهایمان را به دیوار می کشیم . بلکه روسری از سرمان بیفتد و بار دیگر نفس باد را لابلای موهایمان حس کنیم . زندانبان روسریهایمان را بر سرمان می کشد . آنچنان که به سرفه می افتیم . می گوید:
فاحشه ها ...
صدای آرش را می شنوم و می خوانم .لیلا همصدا یم می شود .
زخم عمیق و کاری دشمن
اما
ای سرو ایستاده نیفتادی
این رسم توست که ایستاده بمیری
در تو ترانه های خنجر و خون
در تو پرندگان مهاجر
در تو سرود فتح ؛ این گونه
چشمهای تو روشن هرگز نبوده است با خون تو
به آسمان نگاه می کنم .آخرین ستاره ی سحرگاهی را . ستاره سوسو می زند . شبیه همان ستاره یی که آرش زیر آن به من اظهار عشق کرد . آه که چقدر دلم برایش تنگ است ، دلم او را می خواهد ؛ دلم آغوش مادرم را می خواهد . بوی شیرین دخترم را ، برادرانم را ... دلم تنگ شاهرخ است که باز بیماری به سراغش آمده ...دلم تنگ شاهین است ...انگار صد سال است آنها را ندیده ام ...مادر گفت شاهین پاسدار شده ...خدایا هنوز برای مردن جوانم و سرشار از آرزو . ناگهان ستاره را می بینم که به سمتم حرکت می کند و به شکل یک پری نورانی مقابلم می ایستد . می گوید : بگو . هر آرزویی داری بگو تا برآورده کنم .
فریاد می زنم ، من زندگی را دوست دارم .
چشمهای پری از اشک می درخشد . صدای مردی را می شنوم .
آماده ...
پری به سمت آسمان پر می کشد ، اما هنوزنگاهش به من است . نگاهم به پاسداری می افتد که فرمان تیر را می دهد . آشناست . او را می شناسم . چشمهایش را می شناسم . لبخندی روی لبهایش نیست . چشمهایش منجمد و سرد است . خدای من او شاهین است ، برادرم ...شاهین من فقط بیست سال دارد.
فریاد می زنم .. شاهین ...عزیز خواهر ...
شاهین انگار مرا نمی بیند . انگار صدایم را نمی شنود ... انگار در عالمی دیگر است ...در چشمهای شیشه یی اش روح نیست ...
آتش ...
با صدای شلیک . پری می رود . قطره اشکی از چشم پری بر روی پیراهنم می چکد وتا قلبم فرو می رود و آتشم می زند .
نویسنده : مهرنوش خرسند
ادامه دارد......
ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
faramarz65 - تهران - ایران
مو به تن آدم سیخ میشه ..... تعصب ، تقلید کورکورانه . و ساختن بت از آدم ها .........
یکشنبه 4 اسفند 1392 - 16:52