ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم

                                                                                  فصل دوم
                                                                             خورشید

خانم نجم و چند نفر دیگه جمع شده بودند . دورم . همه با ملامت نگاهم می کردند . بغضم ترکید و اشکهام سرازیر شد . خانم نجم دلش سوخت دستی به سرم کشید و گفت . نبینم از ماشین پیاده بشی ها ...

بسته ها را برداشتند و رفتند  .ماشین مقابل ساختمان بزرگی ایستاده بود .با نگاه مهرانگیز و مادرش را دنبال می کردم . آنها و  زنهای دیگر  با کمک چند مرد کتابها را مقابل ساختمان روی زمین ریختند . لحظه یی بعد آتش و دود ی سیاه از کتابها بلند شد  . زنی با صدایی رسا فریاد می زد ،  زنان مکارنیستند ،  مکار کسی است که با نوشتن چنین مهملاتی به زنها به خواهران و مادران شما توهین می کنند به زنها ستم می کند  دوران جاهلیت سپری شده است .   مردم جمع می شدند   ، ناگهان بلوایی برپا شد  . صدای جیغ و فریاد زنها و صدای کف زدن و فحش و ناسزا شنیده می شد . بعضی ها آفرین ، احسنت می گفتند و بعضی ها زنها را زنیکه و لکاته می گفتند و فحش می دادند. مهرانگیز را در میان جمعیت می دیدم که از خانم نجم جدا و دور می شود . داشتم گم شدنش را می دیدم .طاقت نیاوردم ، در ماشین را باز کردم و به طرفش دویدم ؛  اما قبل از آنکه او را بیابم صدای الله اکبر مردها با صدای فریاد و جیغ زنها در هم آمیخت و  قبل از آنکه بتوانم خود را به مهرانگیز برسانم  زیر دست و پا به زمین افتاده ام . جز چکمه های سیاه و پوتین های قزاقها هیچ چیز نمی دیدم .  صحرای محشر بود ؛ انگار استخوانهایم زیر ضربات لگد خرد می شدند . ناگهان دستی بازوی مرا گرفت .

تو اینجا جه می کنی ؟...صدای حاجی بود. اول نشناختمش.  لباسی مثل بقیه مردها تنش بود .

  یا علی  ... زیر بغلمو  گرفت و به زور مرا از جمعیت بیرون کشید و به طرف ماشین برد . هنگامی که هولم می داد تا سوار ماشین بشوم  ، دستش خورد به سینه م  . حالت نگاهش مثل آدمی بود که به کشف مهمی دست پیدا کرده . از اونجا برای اولین بار خودمو مچاله کردم  تا این برجستگی پنهان کنم و از همونجا بود  که منهم به کشف مهمی رسیدم ؛  حاجی دهنش  بوی گند مستراح رومی داد . وقتی حاجی فهمید من با ماشین خانواده نجم آمده بودم خیلی عصبانی شد و در تمام طول راه فحش می داد به خودش که باغ را به خانواده ی کافر نجم اجاره داده بود و به پدر که چرا راپورت خانواده نجم را به او نداده بود .

پدر وقتی مرا دید و ماجرا را فهمید ؛  چنان نگاهم کرد که از صد تازیانه بدتر بود  . همان شبانه حاجی دستور داد پدر و مادر و  برادرهایم همه وسایل خانواده ی نجم را از باغ بیرون بردند . از ترس به کنج باغ پناه بردم . همه ی فکرم مهرانگیز و مادرو پدرش بود . از تصور اینکه  دیگر آنها را نمی دیدم  بغضم می گرفت  . هنوز استخوانهایم ، دلم و کمرم درد می کرد .

غروب شده بود .از درد بخودم می پیچیدم . ناگهان احساس کردم باز هم خودم را خیس کردم . حتما از شدت ترس بود .  به طرف حوضچه ی آب رفتم و با لباس به آب زدم ،  قرمز رنگ  شد . وحشتزده ،   پاچه های شلوارم را  بالا زدم  .  خون از میان پاهایم به زمین می ریخت . از ترس نفسم بند آمده بود . حتماخدا می خواست اینطوری  منو  بخاطر گناههایی که مرتکب شده بودم ،  تنبیه کنه . بخاطر دوستی با مهرانگیز،  بخاطر بد حجابیم ؛  نمازهایی که نخوندم و روزه هایی که نگرفتم بخاطر همه ی گناههای کبیره .

هوا رو به تاریکی می رفت . همچنان از بدنم خون می رفت . می دونستم دارم می میرم،  اونم به بدترین شکل ممکنه  .  
از دیوار باغ به بیرون پریدم و به طرف قبرستان  دویدم   . باد لابلای درختها می پیچید و زوزه می کشید  . صدای گریه و خنده ی مرده ها را می شنیدم  . میله های طلایی رنگ  امامزاده یی ، وسط قبرستون برق می زد .  در حالیکه از شدت درد بهم می پیچیدم و از ترس اشکهایم سرازیر بود ، به طرف امامزاده رفتم . روی پنجره های زیارتگاه پر از  تکه پارچه های پوسیده یی بود که مردم برای  گرفتن حاجاتشون  بسته بودند  . دو دستی زبارتگاهو چسبیدم و با صدای بلند گریه کردم . بدنم یخ کرده بود . بی حال روی زمین افتادم  .  نایی برام باقی نمونده بود . سیاهی شب با ستاره های بی شمار آسمان شکسته می شد .ناگهان  ستاره پر نوری را دیدم که    با سرعت به طرف من حرکت می  کرد ،  شنیده بودم هر وقت ستاره ایی از آسمان بیفته یک نفر می میره ، نمی خواستم اون یک نفر من باشم  . نمی خواستم بمیرم  . ستاره نزدیکتر شد . در کمال حیرت متوجه شدم ، هرچه ستاره به زمین نزدیکتر می شه ،  بیشتر شبیه به یک  زن می شه  .ناگهان  ستاره به شکل یک پری نورانی در مقابلم  ایستاد .پری بدون اینکه لبهاش تکون بخوره گفت . هر وقت قمر و عقرب در یک مسیر قرار بگیرند و  همان دم   کسی به من خیره بشود و آرزویی بزرگ در دل داشته باشه ،  من  آرزوشو برآورده می کنم  . بگو چه آرزویی داری ؟...

اونقدر ترسیده بودم  که قدرت فکر کردن نداشتم ،  می ترسیدم همه اینها یه خواب باشه  و قبل از اینکه آرزومو به زبون بیارم ،  از خواب بیدار بشم .پری که به نظر خیلی کم حوصله می رسید ، گفت ...زود باش من خیلی وقت ندارم.و من بدون فکر ، بریده بریده و ترسیده ،   گفتم ،  نمی خوام بمیرم ...می خوام بیشتر زندگی کنم  . خیلی .. پری متعجب نگاهم کرد و گفت بازهم ؟...

منظورشو نو نفهمیدم . آب دهنمو قورت دادم . همه قوامو جمع کردم و با گریه فریاد زدم ، من نمی خوام بمیرم ،  می خوام خیلی زندگی کنم ،   من زندگی رو دوست دارم ، خیلی دوست دارم ...چشمهای نورانی پری از آب شد ؛ هنوز حرفم تموم نشده بود که صدای مادرم  را شنیدم .

خورشید ...خورشید جان  جان ..با نزدیک تر شدن صدا ی مادر ،  پری دستپاچه  به طرف آسمان پرکشید ،  در حین دور شدن ،   قطره ایی نورانی از چشمش چکید و روی پام افتاد. اشک پری انگار قطعه یی از جهنم بود . از شدت درد از حال رفتم . احساس می کردم از زمین جدا شده ام . دستهای گرم مادرم رو احساس کردم که منو بین زمین و آسمون گرفته بود .
 مونس راه دورم ...بال و پرش شکسته ...
خواهر من  اسیره  ...از بی کسی نمیره   ..

هر وقت مادر این آواز را می خوند یعنی ، خیلی دلتنگه ...دلتنگ کوکب  ، دختری که باهاش عهد خواهری بسته بود . مامان هرچند وقت یکبار می رفت ولایتش ؛ سر خاک پدر و مادرش  و بعد می رفت باغ مزار، سرخاک کوکب  و کلی باهاش حرف می زد . کوکب درست شب تولد من ، توی غربت  مرده بود ،  می گن من خیلی شبیه به کوکب بودم ، مادرم دلش می خواست اسممو بذاره کوکب، اما ترسیده بود ؛ بختم هم مثل اون بشه ،

 چشمهایم را باز کردم . نالیدم  . مامان ...به خدا نه از درخت بالا رفتم نه از دیوار پریدم   . از پری گفتم  و کف پام رو نشونش دادم . درست به شکل یک ستاره ی کبود کف پام سوخته بود . مادر گفت تب داشتی ؛ حتما جونوری چیزی نیش زده . کف پام ضماد گذاشت و بست . بعد  از  داخل بقچه ، چادر سفیدی را که رویش یک عالمه گلهای رنگارنگ بود ، بیرون آورد و روی سرم انداخت و صورتم را بوسید  ..مبارکه مادر ...مبارکه ... دخترا وقتی اینجوری می شن،  یعنی دیگه بزرگ شدن ...خانم شدن...
گفت که  "اونجوری " شدم ...این کلمه ایی بود که بارها شنیده بودم اما معنیش رو نمی دونستم . شنیده بودم دخترا وقتی اونجوری می شن ، یعنی  بزرگ شدن . یعنی  نباید  از درخت بالا برن و بدوبدو کنن . نباید با صدای بلند حرف بزنن و بخندن . یعنی همه مردها و پسرها جز بابا و برادرها و عمو و دایی  نامحرمند و  نباید تو صورت نامحرم نگاه کنن  .
اما این اتفاق در مقابل اینهمه چیزهای ناخوشایند یه چیز خوب هم داشت ،دیگه مجبور نبودم ، صبح های زود برای نماز از خواب بیدار شم و خواب آلود پشت سر آقام ،  کنار مامان بایستم و نماز بخونم ، نمازتا یک هفته تعطیل شده بود  و این یعنی  یک هفته من کثیفم ، نجسم ، نباید  دست به قرآن بزنم و یابه  مسجد برم . فهمیدم دخترا با بزرگ شدنشون ، نجس می شن .

***
ننه علی ...ننه علی ... این اسم جدید مادرم بود . مدتها بود که  آقام ؛  دیگه مادرم را ضعیفه صدا نمی زد
 حاج کاظم وآقاجون  پای بساط تریاک نشسته بود  . آقاجون سینی چای را از دست مادرم گرفت و جلوی حاجی گذاشت.
باز هم بوی توالت به مشامم رسید . حاج کاظم بود در حالیکه با قاشق تو سر نبات معصوم می زد ؛  دهن باز کرد...
روایتیه از اما جعفر صادق که می فرماید ...خوشا به سعادت پدر و مادری که دخترشون در خانه شوهر حیض بشه .ماشاالله خورشید خانم هم بزرگ شدن ...دیگه وقت عروس شدنشونه ...با اینکه سرش پایین بود اما نگاهش از پشت پلک چشمهاش تا قلبم رو سوزاند .
  بنده ی خدا ، خانم بنده هفت باز زایمان کرده ؛ دو پسر و چهار  دختر که هر دو پسرم با یکی از دخترها به رحمت خدا رفتند و سه تا دختربرام  موندن ، پسره که  اسم پدر  رو زنده نگه می داره . گردنش رو کج کرد و آهی سوزناک کشید  . خانمم مریضه و من شرعا موظف هستم ازدواج کنم. بلاتشبیه ،  عایشه وقتی به خانه ی حضرت رسول رفت ،  فقط هفت سال داشت . روایته که حضرت رسول ، اتاقی را برای بازی عایشه اختصاص داده بودند  . عایشه  در خانه حضرت رسول به کمال رسید و شد ام المومنین  . بلاتشبیه ، مردای مسن ،  قدر زن  جوان را  خیلی بهتر از مردهای جوان می دانند .  به پدرم نگاه کرد و گفت اگر شما صلاح بدانید،  در خانه ی من همه چیز برای خوشبختی خورشید خانم مهیاست . مادرم دستش را به علامت توبه گزید و با صدایی لرزان گفت  : بلاتشبیه ...استغفرالله ...

هیچکس حتی مادرم هم نمی دونست من یک جلد از روزنامه های خانم نجم را زیر گنجه ی لباسهایم پنهان کردم و هر شب قبل از خواب کلماتش را می بلعم . در قسمتی از آن نوشته بود  ازدواج دخترها  در سنین پایین ، در بسیاری موارد به هنگام زایمان موجب مرگ آنها خواهد شد .  ناگهان همین  نوشته ها  از دهانم بیرون پرید .

و بلافاصله ادامه دادم . تازه من  همسن نوه ی شمام  . خودم هم نمی دانم چطور جرئت کردم این حرفها را بزنم . فقط می دونستم نباید تو چشمهای پدر نگاه کنم . صدای حاجی رو شنیدم .

 این پیشنهاد  بیشتر به صلاح شما بود تا بنده،   اگر شما را در نظر گرفتم  فقط به این دلیل بود که  با نان حلال بزرگ شده  و  شیر پاک خورده اید . همین و لاغیر . دستش را روی زانویش گذاشت و گفت . با اجازه . یا علی ..دلم خنک شده بود . حرفهام بهش بر خورده بود . تا اومدم نفس راحتی بکشم . دیدم آقام دستش را گذاشت روی پای حاجی و مانع بلند شدنش شد .
به آقام نگاه کردم . از نگاهش همه ی تنم لرزید.

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم

+63
رأی دهید
-2

نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.