ستاره ی دنباله دار - بخش ششم

                                                                   فصل دوم

                                                                  خورشید


همه چیز از آنجا شروع شد که  من بزرگ شدم .  پدر من ، سرایدار باغ حاج کاظم بود . حاجی  هر از گاهی می اومد به باغ   و میوه های رسیده رو می برد  حاجی ورد زبونش یا زهرا یا حسین یا علی  بود.

 حاجی کاظم  روحانی نبود،  اما ادای روحانی ها رو در می آورد.  بیشتر وقتها یه عبای قهوه یی می انداخت روی دوشش  و مثل روحانی ها حرف می زد .

در باغ رو باز می کرد یا زهرا ...جعبه ی میوه بر می داشت ،  یا حسین می خواست بشینه یا از جاش بلند بشه ،   یا علی  

و تقریبا  هر کاری که می خواست انجام بده با ذکر یک آیه قرآن و یا یک روایت  از رسول خدا یا ائمه بود . یک انگشتر بزرگ قهوه یی ،  دستش بود که هر وقت می اومد ، آقام انگشترشو می بوسید و روی چشمش می گذاشت.

 هر دو سه ماهی یک بار توی باغ مراسم برگزار می شد . زن حاجی رو ، چند بار دیده بودم ، چاق بود . همیشه از پادرد می نالید و لنگ می زد .  می گفت از بس که زاییده و شسته و رفته اینجوری شده . سه تا دختر بزرگ  داشت که همشون شوهر داشتن و هر کدوم دو سه تا بچه . بیشتر میهمان های حاجی شکل خودشون بودن . مردها  یا روحانی بودن یا شکل روحانی ها   و زن هاشون همه چاق و تپل مپل با چادرهای مشکی با یک عالمه بچه که همه شکل هم بودند . وقتی می اومدن ،  آقام مرغ و خروس های زبون بسته رو سر می برید . مادرم پرهاشون رو می کند و بساط کباب رو راه می انداختند  . با صدای اذان ؛  حاجی وای می ایستاد به نماز  و پشت سرش، مردها و پسربچه ها و پشت سرهمه  زنها ؛  می گفتند  اگر زن  جلوتر از مرد یا کنار مردها بایستد نمازشون  باطل است؛  حتی اگه اون مرد پسرش باشه . بعد از نماز مغرب و عشا هم درس احکام بود . حاجی یا یکی از میهمانی حاجی  از احکام و واجبات شرعی می گفتند و من  یاد گناهانم می افتادم و تنم می لرزید.

 بعد از شام ،  چه با مناسبت چه بی مناسبت ، زیارت عاشورا یا روضه ی حضرت زهرا رو می خوندند و با اینکه تا یک ساعت قبلش تا خرخره خورده بودن و حسابی هره کره کرده بودند شروع می کردند به گریه اونهم چه گریه یی .

دوازده  سالم بود ،   نماز و روزه بهم  واجب شد ه بود، باید از نامحرم رو می گرفتم و نباید با پسرها بازی می کردم  . اما خیلی وقتها  شیطون گولم می زد و دنبال علی برادر دوقلوم می دویدم تو کوچه و با بچه ها بازی می کردم . اونقدر غرق بازی می شدم که یادم می رفت نماز بخونم . خیلی وقتها حجابم هم از سرم می افتاد و وقتی یک توسری محکم از  علی   می خوردم ،  می فهمیدم باز روسریم افتاده .  تازه   ماه رمضان ؛ هم  طاقت تشنگی و گرسنگی رو نمی آوردم   و دور از چشم همه  ، می رفتم سر قابلمه و هر چی دستم می رسید ، می خوردم   و همه ی اینها گناهای کبیره بود گناههایی غیرقابل بخشش و آتش جهنم در  انتظار من بود و مارهایی که از دهانشان آتش بیرون می زد .

 خیلی از شبها خواب می دیدم  یک دیو  سیاه  که از دهنش آتیش بیرون می زند ،  موهامو دور دستهاش پیچیده  و از   وسط آتشی بزرگ از یک میله آویزان می کنه  و توی  دهانم ، آتیش می ریخت. نیمه های شب از شدت درد و با صدای گریه ی خودم از خواب بیدار می شدم و می دیدم بازهم جامو خیس کردم ، فوری تشکم رو زیر و رو می کردم و به خدا  قول می دادم اگه برادارم نفهمن  دیگه گناه نکنم ، اگه می فهمیدن جلوی همه مسخره م می کردن و می گفتن شاشو شاشو شرمنده   جارو به کونش بنده .. تا صب دل تو دلم نبود اما حتی وقتی خدا کمکم می کرد و برادرهام نمی فهمیدن،  بازهم شیطون گولم می زد و قولم یادم می رفت .

حاجی ، هر ازگاهی  باغ رو اجاره می داد . همه جور آدمی توی باغ می آمدند و می رفتند . بیشترشون شبیه هم بودند . از همون ساعت اول که می اومدن ،  می افتادن به جون درختها ، میوه می کندن می خوردند و تو جعبه می ذاشتن ، بعد کباب درست می کردند و می خوردند . بعد  چای و قلیون و بساط تریاک بودو شب از بس خورده بودن بیهوش می شدن تا فردا صب که دوباره عین روز قبل بود  . تا تابستان آن روز که خانواده ی نجم باغ را اجاره کردند   .یک زن و شوهر میانسال و  آرام و مهربان   ؛ یک پسر داشتند که می گفتن فرنگ درس می خونه و  مهرانگیز دخترشون که دو سه سالی از من بزرگتر بود.  رفتار خانم نجم و شوهرش خیلی عجیب بود .  هیچ شباهتی به بقیه ی آدمهایی که دیده بودم نداشتن . شب اولی که اومده بودند  دست همدیگه رو گرفته بودند. آقای نجم به آسمان نگاه کرد و گفت به به  چه هوایی و بعد به زنش نگاه کرد و گفت  چه ماهی ...و من و مادر بهت زده نگاهش کردیم  تا حالا ندیده بودیم یک مرد با زنش اینطوری حرف بزنه .

 خانم نجم بی حجاب بود هم خودش و هم دخترش . قرار بود میهمان برایشان بیاید . آقام مثل همیشه ؛   آماده شد مرغ و خروس ها رو  سر ببره و بساط کباب رو راه بندازه ،  اما خانمش گفت ، نه لازم نیست  فقط اگه زحمت نیست چند تا نون و یک شونه تخم مرغ و یکی دو کیلو گوجه فرنگی برامون بگیرین . توصندوق عقب ماشینشون چند تا ساک و جعبه ی کتاب و روزنامه  بود و یک دستگاه عجیب و غریب ، که با کمک پدر و برادرهام بردن تو اتاق .

یکی از ساکها رو من برداشتم وقتی بردم تواتاق مهر انگیز  . در ساک رو باز کرد . پر از کتاب بود . کتابی را برداشت و به من داد .برای تو .
گرفتم . نگاه کردم . مهرانگیز کتابو گرفت و برعکسش کرد  . گفتم . من سواد ندارم . خانم نجم دلسوزانه  نگاهم کرد و گفت دوست داری با سواد بشی ؟... با اشتیاق سر تکان دادم .

روز بعد یک اتوبوس آدم اومد  . اونها هم چند جعبه کتاب و جزوه آورده بودند. مهمونهاشون هم مثل بقیه مهمونها نبودند به جای اینکه برن سراغ لخت کردن درختها و درست کردن کباب . دور هم نشستن و حرف زدن چند تاشون هم حرفها رو می نوشت . حرفهاشون در باره آزادی زنها بود اینکه زنها باید سواد داشته باشن . مردها نباید چهارتا زن بگیرن و بعد کتابهایی رو که همشون مثل هم بودن می چیدن یک گوشه روی هم . هر چند وقت یک بارهر وقت می رفتن بیرون باز هم با همون کتابها برمی گشتن و همه رو می چیدن روی هم . می خواستن هرچی از این کتابهاس بخرن و بیارن . نمی دونستم اینهمه از یک کتاب به چه دردشون می خوره . مادرم می گفت حکمی قراره قحطیش بیاد .

  خانم نجم و جند تا از زنهای دیگه به   همسایه ها و به همه ی زنها و دخترها گفته بودن  هر کی دوست داره با سواد بشه ، ساعت سه بیاد باغ . ساعت سه که می شد همه ی اهل محل جمع می شدن تو باغ . مردهاشون هم می اومدن . آقای نجم شروع می کرد با مردها از حقوق کارگرها و حق و حقوق کشاورزها می گفت وخانم نجم روزنامه یی را بر می داشت و شروع می کرد به خوندن .  تو روزنامه ها از طب نوشته بود .  راه و رسم شوهر داری و بچه داری و اینکه زن و شوهر باید به احترام بذارن و مردها نباید بیشتر از یک زن بگیرند . اینکه نباید مرد به زنش بگه ضعیفه . اونهم زنی که تربیت فرزندان را بر عهده دارد و   چیزهایی که بعضی وقتها مردها خوششون نمی آمد و دست زنهاشون رو می گرفتن و می بردن . اما باز فردا بر می گشتن و می نشستن تا براشون روزنامه بخونن .  می گفتن، زنها هم مثل مردها باید بتوانند رای بدهند  و از مدرسه های دخترانه می گفتند و به مردها  روزنامه می دادن و می گفتن باید توخونه برای زنها و دخترهاشون بخونن . بعد روزی سه ساعت کلاس سواد آموزی داشتیم . مهرانگیز خیلی کمکم می کرد . هنوز یک ماه نگذشته بود اما می تونستم خیلی چیزهابنویسم و بخونم . مهرانگیز موهای روشنی داشت که وقتی زیر نور آفتاب شانه می زد خورشید در موهایش تلالو می انداخت و می درخشید .

 یه روز دل به دریا زدم و از مهرانگیز پرسیدم . تو و مادرت از جهنم خدا نمی ترسین ؟...نمی ترسین خدا بخاطر حجاب و نماز به جهنم بندازتون ؟...مهرانگیز خندید و گفت وقتی بتونی بخونی و کتاب زیاد بخونی ،  می فهمی بهشت و جهنم آدمها با هم فرق می کنه ؛  و  بعد لبخند شیرینی زد و گفت . جهنم یعنی بی سوادی  و من نمی فهمیدم یعنی چی .

 خانم نجم به آقام می گفت من  خیلی باهوشم و اگه بذارن درس بخونم حتما می تونم خانم معلم بشم  .

تابستان داشت تمام می شد . من تقریبا خوندن و نوشتن را یاد گرفته بودم و می تونستم بفهمم تمام اون کتابچه و جزوهایی که هر چند روز یکبار اعضای این گروه می آورند و روی هم می چیند رویش نوشته شده ، مکر زنان و می دونستم مکر و  مکار به روباه و آدمهای بد می گن و مهرانگیز می گفت ،  آدمهای زور گو این کتابها رو نوشتند ، می خواهند زنها همیشه ضعیف باقی بمونن تا بتونن بهشون بگن ضعیفه  و من تازه فهمیدم اسم مادرم ضعیفه نیست .

 صبح یک روز یک اتوبوس آمد . پر از زن و  مرد . همه با هم حرف می زدن ، هم نگران بودن و هم خوشحال  ، پر سر و صدا  همه ی کتابچه  هایی را که جمع کرده بودند سوار ماشین کردند .

 خانم نجم به مادر گفت غروب برمی گردند و خداحافظی کرد . مهرانگیز دست در گردنم انداخت و مانند خواهری که نداشتم مرا بوسید وگفت .می روند تا در جهنم  درخت بکارند و جهنم را به بهشت مبدل کنند  . دلم می خواست همراهشان بروم ،  امامی دانستم مادر و یا پدر هرگز این اجازه را نمی دهد .   یک جعبه را  بغل کردم وبه داخل اتوبوس رفتم . دلم می خواست  منهم یه درخت در جهنم بکارم . میان وسایل پنهان شدم . اتوبوس  راه افتاد . صدای یکی از خانمها را شنیدم که می گفت . به خدا توکل کنید و از هم دور نشین . به امید خدا ، اینکار ما در تاریخ ثبت خواهد شد و سرآغاز تغییر زندگی نسوان می شود و خیلی حرفهای دیگه که من هیچی ازش نفهمیدم .

هر وقت تو ماشین می نشستم حالم بد می شد و عق می زدم .  خدا را شکر ، همه  آنچنان گرم صحبت بودند که صدایم را نمی شنیدند . بعد از مسافتی اتوبوس ایستاد و زنها از ماشین پیاده شدند و جعبه ها را برداشتند نوبت رسید به جعبه یی که  پشت آن پنهان شده بودم . جعبه برداشته شد . زنی میانسال  با دیدن من بهت زده فریاد زد ......

( پی نوشت : جمعیت نسوان وطنخواه در سال 1301 توسط تعدادی از زنان روشنفکر ایرانی به اهتمام محترم اسکندری تشکیل شد . اهداف جمعیت نسوان ؛ آموزش دختران ؛ گسترش صنایع ملی ، تحصیل زنان بزرگسال0 کلاس های اکابر) حمایت از دختران بی سرپرست و تاسیس بیمارستان برای زنان فقیر، به دست آوردن حقوق زنان و رفع حجاب و ترویج کالای ایرانی بود . نشریه نسوان وطنخواه نیز در باره ی حقوق زنان ، خطرهای ازدواج زود هنگام دختران ، آموزش زنان ، اصلاحات اجتماعی و ادبیات منتشر می شد . محترم اسکندری سازمان دهنده اصلی این جمعیت و نخستین رئیس آن بود . سخنرانی های او در حمایت از تحصیل زنان و علیه حجاب بود و راهپیمایی های گروه را برنامه ریزی می کرد  در یکی از راهپیمایی ها ؛ جمعیت نسوان وطن خواه جزوه هایی زن ستیز به نام مکر زنان را که توسط برخی مرتجعین نوشته و توزیع شده بود ؛ از تمام مناطق خریدند و در میدان توپخانه به آتش کشیدند و با این عمل مبارزه ی خود با خرافات را اعلام کردند . به همین دلیل بسیاری از آنها بازداشت شدند و خانه هایشان مورد حمله مذهبیان افراطی  قرار گرفت ، غارت و به آتش کشیده شد . حمعیت نسوان وطن خواه در سال 1312 بسته شد . در این زمان رضا شاه اقدام به سرکوب، توقیف و بستن نشریات و انجمن های مستقل دموکراسی خواه و چپ کرا کرده بود و کنترل حکومتی بر مطبوعات افزایش یافت.

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم

+67
رأی دهید
-0

anahita552 - اوسلو - نروژ
خیلی‌ جالبه. من همیشه دنبال می‌کنم.
‌چهارشنبه 30 بهمن 1392 - 15:36
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.