کلیه شما میشود پول آینه بغل ماشین من!
رأی دهید
کلیه شما میشود پول آینه بغل ماشین من!
«یک عدد کلیه سالم. فوری. گروه خونی (+AB). قیمت تعیینشده 12میلیون تومان. مقطوع.شماره تماس...»
کاغذ سفید چنان روی دیوار خاکستری جا خوش کرده که انگار از اول با دیوار بالا رفته، نوشتههایش در هیاهو و شلوغی شهر از دید خیلیها جا میماند و فقط چند رهگذر لحظهای مقابلش میایستند و شماره را کف دست و کنار روزنامه و هرچیزی که دم دستشان باشد یادداشت میکنند.
بعضی هم با دیدنش سری تکان میدهند و متأثر عبور میکنند. بیاختیار مقابلش توقف میکنم و چندبار پشت سرهم این جمله را میخوانم «12میلیون تومان، مقطوع.»
باورش سخت است. زبانم نمیچرخد. چرا سخت باشد؟ مگر اولین بار است یا آخرین بار! باور خیلی چیزها آسان شده.
بعضیها هم هیجانزده میشوند و بسرعت شماره را یادداشت میکنند. صحنه غریبی است. مثل دو گمشده که بعد از سالها همدیگر را پیدا کردهاند. کاغذ و آدمها. هر دو به دنبال کسی میگردند. هریک منتظر آن یکی... . قیمت بعضی از این کلیهها میشود پول آینه بغل ماشین آن دیگری.
مرد میانسالی عبور میکند و زمزمهکنان میگوید: «اینها همهشان کلاهبردارند و میخواهند اخاذی کنند. مملکت قانون دارد. هر کاری راهی دارد.» میگوید و در شلوغی خیابان گم میشود.
* راه قانونی درد
وقتی یک عضو نداری یعنی نداری، مگر این که عضو یک نفر دیگر میهمان تن تو شود. معادله آسانی است. وقتی درد از پوست و گوشت بگذرد و به مغز استخوان برسد و شب و روز با آه و ناله به سر آید، قانون میشود، درد.
خیلی هم فرقی نمیکند دردت از نداشتن کلیه و نفسهای سنگین و دستگاه دیالیز باشد یا حکم جلب و فقر و بدبختی که روح را ذره ذره زیر دستگاه روزگار دیالیز میکند!
در هر دو صورت باید تن به یک تیغ داد. تیغی که به خاطر درد پهلویت را میشکافد. آن وقت است که تیغ میشود آخرین راهکار قانونی درد. انجمن حمایت از بیماران کلیوی غرق در سکوت سنگینی است. مراجعهکنندگان، پرونده به دست پلهها را بالا و پائین میکنند و به دنبال کارهای اداری و مهر و امضا از این اتاق به آن اتاق روانه میشوند اما در سکوت و به آهستگی!
مرد جوانی وارد یکی از اتاقها میشود. برای گرفتن برگه تأییدیه آزمایشات آمده و تقریباً روز عملش تعیین شده. 27 ساله است و مجرد. از یکی از شهرستانهای جنوبی آمده. میگوید: «دو میلیون بدهی دارم و هر کاری میکنم مهلت نمیدهند. چارهای ندارم. میخواهم کلیهام را اهدا کنم تا زندان نیفتم.» میپرسم خب این که مبلغ زیادی نیست چرا از کسی قرض یا وام نمیگیری؟ میگوید: «هیچ کسی را ندارم و مجبورم.»
* اینجا برای اهدای کلیه پنج میلیون میدهند. با سه میلیون مانده چه کاری میکنی؟
- «پسانداز میکنم. شاید هم کسب و کاری راه انداختم.» پاسخهایش کوتاه و مختصر است. انگار دلش میخواهد به جای همه این سؤال و جوابها فقط بگوید «آخرین راه یعنی آخرین راه ...»
* قانون کلیه
انجمن حمایت از بیماران کلیوی با هدف جلوگیری از فروش غیرقانونی کلیه تأسیس شده است تا کسانی که قصد اهدا یا دریافت کلیه دارند با مراجعه به این مرکز به صورت قانونی این کار را انجام دهند.
مرد میانسال دیگری برای دادن شناسنامهاش آمده است تا مبادا بعد از انجام آزمایشات و امیدوار شدن یک نفر دیگر که قرار است کلیه او را بگیرد، پشیمان شود و بزند زیر همه چیز.
پیراهن سیاه و اشکهایی که هنوز خشک نشده حکایت از داغ عزیز دارد و تازه شدن داغی دیگر. او میگوید: «همسرم سالها بیماری سرطان داشت. برای درمانش خیلی دوندگی کردم و با قرض داروهای شیمیایی و گران تهیه کردم اما در نهایت دوام نیاورد. دیروز هفتش بود. حالا آمدهام کلیهام را اهدا کنم تا این پنج، شش میلیون بدهی را بدهم.» * چرا انقدر با عجله؟
- «هیچ کس از فردایش خبر ندارد. نمیخواهم دینی بر گردنم باشد. اینجوری روح آن خدا بیامرز هم شاد میشود.»
* «حالا چرا کلیه، هیچ چیز دیگری برای فروش ندارید؟»
خندهای تلخ و سؤالم که بیجواب میماند.
پول، حساب بانکی، ملک و املاک، سرمایه، حقوق ثابت، بیمه و ... فکر میکنم فهم مشترک آنها از این واژهها چیست؟ از این سپردهگذاریها و مزایاها، شرایطی که دیگر گوشمان از آوازه و تبلیغات رنگارنگش پر شده.
به گفته برخی از مراجعه کنندگان در فروش آزاد یا همان بازار سیاه کلیه برای یک کلیه مبلغ خیلی بیشتری دریافت میشود یعنی هر چقدر که فرد دریافت کننده بخواهد. شاید چند برابر این مبلغهای ناچیز تعیین شده.
اگرچه بیمارستانهای دولتی اجازه انجام چنین عملی را ندارند و به این افراد کارت پیوند تعلق نمیگیرد اما دریافت و اهدای توافقی کلیه به صورت آزاد در بسیاری از بیمارستانهای خصوصی رایج است و طبق شواهد و گفتهها نظارت چندان جدی و پیگیرانهای بر روی آن وجود ندارد و هر ماه عده زیادی نزدیک به 300 نفر فقط در شهر تهران اقدام به فروش کلیه میکنند.
هنوز از پلههای ورودی ساختمان بالا نرفته که صدای ترمز شدید موتوری کنار دیوار ساختمان بلند میشود. جوانی حدوداً 19-20 ساله با عجله از روی موتور پائین میپرد و دواندوان به طرف در ورودی میرود.
از مدارکش مشخص است که او هم از قافله کلیهدهندگان است. صدایش میکنم چابک به طرفم بازمیگردد و از پلهها پائین میپرد.
- «بله چی کار داری؟» میپرسم: «میخواهید کلیه اهدا کنید؟» با شک میپرسد: «شما کی باشید؟» با کمی مکث میگویم: «من هم میخواهم کلیهام را اهدا کنم میخواستم بدانم شرایطش اینجا چهجوری است؟»
جوان نزدیکتر میآید با لبخند رضایتمندی میگوید: «هیچی اصلاً سخت نیست فقط باید بروی آزمایش بدهی. یک کمی گران است، نزدیک 400 تومان اما خب چارهای نیست. بعد هم در نوبت میمانی.»
میپرسم: «شما چرا میخواهید کلیه بدهید؟ شاید بعدها مشکلی ...»
حرفم تمام نشده تردید از چشمانش عبور میکند و به نقطهای خیره میشود. مثل بچهای که ترسیده باشد و بخواهد به بقیه امیدواری بدهد. دستش را تا پشت سرش میکشد و میگوید: «اُه! من کلی آدم میشناسم که کلیه دادند و طوریشان هم نشده، خیالت راحت. در ضمن قرض را باید پس داد. طلبکار هم سن و سال سرش نمیشود. خب بیا تو دیگه چرا بیرون ایستادی؟ میترسی؟ خودت میدانی. من که باید بروم.»
میگوید و با لبخند ساختگیاش دور میشود. او میرود، من هم میروم اما به راهی دیگر...
کوچه تمام میشود. سر خیابان چشمم به تیتر یکی از روزنامههای روی دکه میافتد. «اقتصاد جهان بزودی رونق میگیرد» لبخند تلخی میزنم و فکر میکنم از این اقتصاد بیلیاردی، تریلیاردی و میلیاردی جهان و دهها واحد شمارش دیگر که هنوز هم ریاضیدانان به کشف بیشتر از آن هم امیدوارند و این بینهایت اسکناسهای مبادله شده روز و شب سهم آنها که به ناچار گذرشان به ساختمان زرد رنگ ته این کوچه میافتد چقدر است؟!
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|