خاطرات پرویز مشرف قسمت پنجم : آدم بدشانسی هستم

خاطرات پرویز مشرف قسمت پنجم : آدم بدشانسی هستم

پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد.

بخش پنجم این خاطرات در پی می آید:

فصل پنجم – ترک آشیانه با توجه به اینکه هنوز کلاسهای یازدهم و دوازدهم را باتمام نرسانده بودم برایم امکان نداشت که وارد ارتش شوم.امکان تحصیل در دو رشته علوم انسانی و تجربی برایم میسر بود ولی اگر میخواستم وارد ارتش شوم بایستی حتما در رشته تجربی درس میخواندم و تنها با کسب دیپلم تجربی و موفقیت در آزمون ورودی ارتش که امتحات سخت فیزیک بود امکان ورود به ارتش امکان پذیر بود.در آن زمان هیچیک از مدارس کراچی دارای امکانات آموزشی خوبی نبودند.


بنابر این والدینم امکان ادامه تحصیل مرا در دبیرستان فورمن کریستین که دبیرستانی معروف در لاهور بود فراهم نمودند.این کالج همانند مدرسه پاتریک که توسط مبلغان مسیحی اداره میگردید توسط مبلغان مسیحی آمریکایی اداره میشد.لاهور از دیرباز بعنوان مهد فرهنگ ، شعر و ادب در کل شبه قاره معروف و قابل اعتنا بود.مدیر دبیرستان آمریکایی بود و روابط دوستانه و خوبی با تمامی محصلین داشت.معلم فیزیک نیز آقای مومبی بود و علاوه بر مهارت در تدریس درس فیزیک در برگزاری مسابقات ورزشی نیز از تبحر خوبی برخوردار بود.


جاوید توانسته بود به دبیرستان دولتی در لاهور راه یافته بود و این دبیرستان در حال حاضر به دانشگاهی در لاهور تبدیل شده است.این دبیرستان فقط از بین دانش آموزان ممتاز ثبت نام بعمل می آورد.یکی دیگر از مدارس معروف لاهور دبیرستان اسلامی بود که در آغاز تاسیس پاکستان در این مکان رشته کریکت آموزش داده میشد.


دبیرستان فورمن کریستیسن بعنوان دبیرستان مدرسه مدرن انگلیسی معروفیت داشت.دبیرستان دولتی دانش آموزان درسخوان رشته علوم تجربی را جذب میکرد و دبیرستان اسلامی هم بیشتر در رشته آموزش علوم انسانی فعال بود.هر سه این دبیرستانها ، در طول زمان بسیاری از رهبران پاکستان را در زمینه های مختلف تقدیم جامعه نمودند.اینگونه دبیرستانها دانش آموزان متعهد به فرهنگ ملی و تاریخ را تربیت مینمودند و این دقیقا متضاد با آن مدارسی بود که در خارج دانش آموزان را به سیاستمدارانی تهی از تعهد ملی و ناآشنا با فرهنگ و تاریخ ملی برای پاکستان تربیت کرده بودند.اینگونه رهبران و سیاستمداران وارداتی و نا آشنا تنها ویزانی و خرابی را برای کشور به ارمغان آوردند.


تا این زمان من بیرون از خانه زندگی نکرده بودم و نمیدانستم که نخواهم توانست به خانه بازگردم و در حین تحصیل با والدینم زندگی کنم.در مسیر زندگی زمانهایی فرا میرسد که همه قواعد به هم می ریزد.من در زمان تحصیل در لاهور احساس تنهایی خیلی بدی میکردم ولی بعد از مدتی خم و چم مسائل به دستم آمد و دوستان زیادی را در آنجا برای خودم دست و پا کردم و بر تنهائیم غلبه کردم.


در داخل دبیرستان شبانه روزی اتاقی در سالن کندی برای زندگی به من داده شد.سرپرست سالن آقای دوتا بود که در ضمن معلم انگلیسی ما نیز بود.او در عین حال که مرد خوبی بود سختگیر هم بود.دبیرستان فورمن کریستین دبیرستانی زیبا بود و تجهیزات و امکانات خوبی برای تخصیل داشت.در ضمن انجام یک ورزش در این دبیرستان اجباری بود.من در رشته های ژیمناستیک ، ورزش دومیدانی ، پرورش اندام مشارکت فعالی داشتم.نهایتا در ورزش دومیدانی مقام چهارم ، در ژیمناستیم مقام اول و در پرورش اندام مقام سوم را بدست آوردم.آن چیزی که برایم جالب بود این بود که آقای محمد اقبال بات که خود یکی از قهرمانان پرورش اندام کشور بود در خاتمه مسابقات مرا تشویق کرد و به من گفت که بهترین و با عضله ترین اندام را دارم.


زندگی در دبیرستان باعث گردید تا من مستقل بار بیایم.در این دبیرستان موفق شدم تا با دانش آموزانی با سوابق مختلف و حتی با خارجیها دوست بشوم و معاشرت کنم.تعدادی از این افراد پولدار بودند و بعضی فقیر و برخی مذهبی بودند و برخی غیر مذهبی.تعدادی از آنها هم از کشورهای آفریقای شرقی بودند.تعدادی دانش آموز دختر هم بین ما بودند.با همه آنها معاشرت داشتم و موفق شده بودم روابط خوبی با آنها برقرار نمایم.برخی از دانش آموزان از قبیله نیازی بودند.یکی از آنها امان اله نیازی بود.آنها مرا تشویق کردند تا در انتخابات سال اول دبیرستان نامزد نمایندگی شوم.در حالیکه تشویش و نگرانی زیادی داشتم سخنرانی خیلی کوتاهی کردم و فقط توانستم در جلوی جمع بگویم که اگر آنها به من رای بدهند من منافع آنها را حفظ خواهم کرد.خودم اصلا از نحوه سخنرانیم خوشم نیامد.ولی در هر صورت دانش آموزانی که از کراچی آمده بودند ، دانش آموزان آفریقای شرقی و نیازیها از من حمایت کردند و من در انتخابات برنده شدم.طارق عزیز که بعد از رسیدن من به ریاست جمهوری ، منشی ارشدم گردید هم در دبیرستان بود.او از من کمی بزرگتر بود و ما با هم خیلی صمیمی نبودیم.او پسر خوبی بود و تمایلی به همراهی با ما در شیطنتهایی که میکردیم نداشت.


شیطنتهای ما ادامه داشت.درب ورودی خوابگاه دبیرستان در ساعت هفت یا هشت شب بسته میشد و هیچ دانش آموزی حق نداشت بعد از این ساعت از آنجا خارج شود.حتی کسانی که برای دیدار با فرزندان خود می آمدند بعد از این ساعت حق دیدار نداشتند.درخت انبه ای نزدیک ساختمان وجود داشت و من با توجه به اینکه ژیمناستیک کار بودم با مهارت بر روی درخت می پریدم و از آنجا روی دیوار میرفتم و از محوطه خارج میشدم.بعدها بعضی از دوستانم هم از من اینکار را یاد گرفتند.ما معمولا از ساعت نه تا نصفه شب برای تماشای فیلم به سینما رگال میرفتیم .در راه بازگشت هم با توجه به اینکه نمی توانستیم وارد خوابگاه شویم نزدیک دبیرستان در مسجدی تا صبح می خوابیدیم و سپس صبح اول وقت که درهای دبیرستان باز میشد آهسته خود را به آنجا میرساندیم و بین بچه ها خود را گم میکردیم.


در همین دبیرستان بود که من برای اولین بار طریق ساخت بمب ساعتی را یاد گرفتم.این مهارت بعدها هنگامیکه بعنوان کوماندو در ارتش خدمت میکردم خیلی بکارم آمد.در آن زمان وضعیت همانند دوران کنونی نبود و نسبتا آرامش زیادی وجود داشت و تنها بمب دست ساز کوکتل مولوتف بود.من به این نتیجه رسیدم که اگر ترقه معمولی را با مواد محترقه بدون پوشش ر ابه فیوز آن وصل کنیم میتوان یک فیوز قابل انفجار ساعتی ساخت.مدت زمان انفجار بستگی به طول سیم و مقدار مواد محترقه داشت.یکروز به همراه سه چهار تا از دانش آموزان  تصمیم گرفتیم تا آقای دوتا مسئول خوابگاه را بترسانیم.برای همین ترقه بزرگی را در صندوقی فلزی در بیرون از خانه اش قرار دادیم تا صدای انفجار مهیبی تولید کند.ترقه دوم را هم در خانه دستیار او قرار دادیم و سومین ترقه را هم داخل صندوق پستی درب ورودی دبیرستان گذاشتیم.سپس آهسته همگی به اتاقهای خودمان رفتیم.ترقه اول با صدای وحشتناکی منفجر شد چرا که صندوق فلزی قدرت صدای انفجار را چند برابر کرده بود.همه ناگهان به سمت خانه آقای دوتا دویدند.ما هم همراه بقیه به آنجا رفتیم.به محض اینکه آنجا رسیدیم بمب دست ساز دوم که در خانه دستیار او بود منفجر شد..همه با هم به آنجا رفتیم و ناگهان بمب سوم که در صندوق پستی بود منفجر شد.ترس در وجود همه هویدا بود.وضع خیلی بدی ایجاد شده بود.پس از چند روز آقای دوتا یکی از دوستان ما حمید را برای پیدا کردن سرنخ این انفجارها بازخواست شدیدی نمود.آقای دوتا به او گفته بود اگر نام کسی که این کارها را کرده نگوید از دبیرستان اخراج خواهد شد.میدانستم که اخراج او به خاطر کار من نامردی است و بنابر این به او گفتم که حقیقت را به مدیر دبیرستان بگوید.او گفت که مسبب همه کارها پرویز مشرف است.


عصر همانروز آقای دوتا مرا به اتاق خودش احضار کرد.در مسیر راه تا اتاق او تشویش عجیبی همه وجودم را فرا گرفته بود.تمام مدت به این فکر میکردم که اگر اخراج شوم به پدر و مادرم چه بگویم.آقای دوتا تحقیق خودش را با این جمله آغاز کرد " چه کسی این انفجارها را انجام داده است؟ " من بیدرنگ اعتراف کردم که کار من بوده است.یاس و سرخوردگی عجیبی در چهره او هویدا بود.رو به من کرد و با ناامیدی پرسید پرویز تو که مسئول بخش هستی آیا واقعا تو اینکار را کرده ای ؟ من واقعا از کاری که کرده بودم شرمنده بودم.به او گفتم از کار خودم واقعا متاسفم و دیگر چنین کاری را تکرار نخواهم کرد.او فقط به من گفت باشد دیگر چنین کاری را نکن.خوشبختانه او علیه من کاری انجام نداد و به من اجازه داد تا به اتاقم برگردم.او با اینکار به من درس بزرگی آموخت.درسی که هیچگاه فراموش نخواهم کرد.


او به من قدرت حقیقت را یاد داد.اولین تجربه مرگ در همین دبیرستان برایم اتفاق افتاد که توام با حماقت محض نیز بود.من بالای درخت انبه رفته بودم و دوستانم تشویقم میکردند تا برای آنها انبه بچینم و به آنها بدهم .با مهارت ژیمناستیکی که داشتم از این شاخه به آن شاخه می پریدم و مرتبا بالاتر میرفتم.ناگهان شاخه ای که به آن آویزان بودم شکست و من معلق شدم و به زمین افتادم.دوستانم همه فکر کردند من مرده ام.بعد از مدتی چشمانم را باز کردم و دیدم که در خانه آقای دوتا تحت مراقبت پزشکی هستم.تنها به مدد اینکه جوان و ورزشکار بودم از مرگ نجات پیدا کرده بودم.


من آدم بدشانسی بودم .معروفترین دبیرستان دخترانه لاهور کین نایرد بود.هر روز عصرها تعداد زیادی از بچه های دبیرستان دور این دبیرستان پرسه میزدند.روزی از روزها مباحثه علمی در دبیرستان ما برگزار و از قضا تعدادی از دختران دبیرستان کین نایرد هم برای شرکت در این جلسه دعوت شده بودند.یکی از پسرها که پشت سر من نشسته بود مرتبا با پا به صندلی من میزد .واقعا عصبی شده بودم و از او خواستم که اینکار را تکرار نکند.او بدون توجه باز به کار خودش ادامه داد .دخترها که پشت سر ما بودند متوجه قضییه شدند.من احساس خاصی داشتم.


به او گفتم که اگر مرد هستی بیا بیرون تا با هم دعوا کنیم.وقتی او بیرون آمد با هم دعوای بدی کردیم.بچه ها ما را از هم جدا کردند و یکی از بچه ها به من گفت که او عضو یک باشگاه کشتی بنام بادی پهلوان است و احتمالا بعدا با دوستانش برای انتقام به سراغم خواهند آمد.البته او هرگز نیامد.


اگر بخواهم از همه حرفهایم نتیجه گیری کنم میتوانم بگویم که شاگرد خیلی منظم و منضبطی در درس نبودم و بیش از آنکه به درس توجه کنم بیشتر درگیر برنامه های فوق برنامه مثل ورزش و شیطنتهای بچه گانه ام بودم.لاهور شهری پر از جاذبه بود و برای پسری همانند من که از نظارت مستقیم والدینش دور هم بود این جذابیتها دو چندان مینمود.ولی واقعیت را بخواهید پدر و مادرم همواره از طریق ارزشهای خوبی که در نهاد و ضمیر ما ایجاد کرده بودند با من همراه بودند.این ارزشها همواره موجب میشدند تا از دایره درستی و خوبی بیرون نروم.والدینم همواره نگران درسهایم بودند ولی من قبل از اتمام دبیرستان در امتحان ورودی دانشکده افسری وارد دانشکده مهم و معتبر نظامی پاکستان شدم.اگر میتوانستم دوره سه ساله این دانشکده را با موفقیت به اتمام برسانم به درجه افسر ارتش پاکستان نائل میگردیدم.اگر چه بخاطر توجه بیش از حد به دانشکده افسری امتحانات نهایی دبیرستان را با نمرات ضعیفی باتمام رسانیدم ولی نتایج امتحانات دبیرستان تاثیر زیادی در ورود من به دانشکده افسری نداشت.بدین ترتیب دوره سبک سری و بازیهای من بعنوان محصل دبیرستان به اتمام رسید و من وارد مرحله طولانی و جدی در زندگی خودم شدم.مرحله ای که مسیر تمام زندگی مرا مشخص مینمود.

محسن قوز فیش - نروژ - بدو
بیچاره مثل بعضی ایرانی ها که در خارج در بدر شده اند ولی فکر می کرده اند که این خارجیها برای اونها تره خرد می کنند این هم بد شانس در اومد!
جمعه 15 شهریور 1387

ali-vienna - اتریش - وین
محسن قوز فیش - نروژ - بدو نه حالا تو در قلب تهران نشستی بدبخت
شنبه 16 شهریور 1387

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.