خاطرات پرویز مشرف قسمت اول : مانند گربه ۹ جان دارم

خاطرات پرویز مشرف قسمت اول : مانند گربه 9 جان دارم

پرویز مشرف، رییس جمهور مستعفی پاکستان نزدیک به یک دهه بر این کشور حکومت کرد و چندی پیش، با افزایش فشارها مجبور به استعفاء شد. «انتخاب» در نظر دارد خاطرات مشرف با عنوان «روی خط آتش» را به صورت اختصاصی در چندین قسمت منتشر نماید.


مترجمین کتاب خاطرات مشرف در مقدمه کتاب، (روی خط آتش) را «به روح پاک و مطهر شهدای سرکنسولگری جمهوری اسلامی ایران در مزار شریف تقدیم کرده  و می گوید: تنها انگیزه من برای ترجمه این کتاب یادآوری درد و آلام فرو خفته از این فاجعه میباشد.تقدیر راه مرا از راه شهدای مزار شریف دور ساخت.


مترجمین این کتاب در ادامه ی مقدمه «روی خط آتش» به نقل از مجله تایم می نویسد: رئیس جمهور پاکستان خطرناکترین شغل جهان را دارا میباشد .او دو مرتبه تا یک قدمی مرگ رفته است .افراد او 670 تن از اعضای القاعده را کشته و این در حالیست که بسیاری از اعضای القاعده فعال میباشند.پاکستان از سال 1998 که اولین بمب اتمی خود را آزمایش نمود تا کنون دو مرتبه تا وقوع یک جنگ تمام عیار با هند پیش رفته است.مشرف بعنوان رئیس جمهور پاکستان برای امنیت و آینده سیاسی پاکستان جنگیده است.قابل پیش بینی نبود که رئیس یک دولت اقدام به نوشتن جزئیات خاطرات زندگی خود تحت عنوان روی خط آتش نماید، برای اولین مرتبه خوانندگان به مطالب دست اول در خصوص جنگ با ترور در مرکز تهدید دست می یابند.مشرف برای اولین بار به مطالب جزئی و بیان و شرح کامل از حقایق مربوط به اسامه بن لادن و ایمن الظواهری و گریــــز و تعقیب ( بازی موش و گربه ) و منازعات خونین با آنان خواهد پرداخت.در این کتاب ، مشرف به بیان تهدیداتی خواهد پرداخت که وی و شوکت عزیز (نخست وزیر) و یکی از نظامیان عالیرتبه را احاطه نموده بود.


بخش نخست خاطرات پرویز مشرف در کتاب «روی خط آتش» در پی می آید:


مقدمه پرویز مشرف بر کتاب خاطراتش: رو در روی ترور


چهره به چهره با ترور: در 14 دسامبر سال 2003، در اوایل صبح در اسلام آباد در راه عزیمت از منزل به پایگاه نظامی بودم .ناگهان صدای انفجار مهیبی آمد . افراطیون مذهبی قلبم را نشانه گرفته و مرا هدف قرار داده بودند و تنها با لطف و مشیت خدا بود که نجات یافتم.


من با مرگ روبرو شده بودم و در گذشته نیز چندین بار با مرگ دست و پنجه کرده بودم ولی هر بار تقدیرم به رویم لبخند میزد.من فقط برای این شکر این نعمت را بجا آوردم که گویا همانند گربه نه جان دارم.


اولین مرتبه در سال 1961 میلادی هنگامیکه نوجوانی بیش نبودم از بالای درخت مانگو (انبه) آویزان شده بودم که ناگهان درخت شکست و من از بالای آن بشدت به زمین سقوط کردم.دوستان من که صحنه را دیده بودند تصور میکردند من مرده ام ولیکن من از مرگ نجات یافتم.


در سال 1972 هنگامیکه که مسئول تعلیم کماندوهای نظامی در کوههای شمال منطقه بودم ، میبایست سوار هواپیمای خطوط بین المللی پاکستان میگردیدم که قرار بود در منطقه هیمالیا از گیلگت به سمت اسلام آباد حرکت نماید.این هواپیما در پرواز با برخورد به کوه متلاشی گردید و تاکنون اثری از این هواپیما بدست نیامده است.دلیل سوار نشدن من به هواپیما به خاطر این بود که در لحظات آخر تعلیم اجساد دو نفر از همراهانم که از کوه سقوط کرده بودند پیدا شد و من به دستور فرمانده ارشد خود از سوار شدن به هواپیما منصرف گردیدم.


در حادثه ای دیگر ، قرار بود در تاریخ 17 آگوست سال 1988 بعنوان افسر منشی رئیس جمهور با ژنرال ضیاءالحق در هواپیمای C130 وی همراه باشم که در آخرین لحظه از بخت خوبم ، افسر دیگری به جانشینی من به این سمت گمارده شد و بیچاره به کام مرگ رفت.سفیر آمریکا آرنولد لویس رافائل نیز در میان مسافران بخت برگشته انفجار هواپیما قرار داشت.این حادثه هرگز به درستی بیان نگردید و همانند یک راز سر به مهر در تاریخ پاکستان باقیماند.


حادثه بعدی در سال 1998 روی داد.در این زمان من بعنوان فرمانده قرارگاه مانگولا فعالیت میکردم.باید برای شرکت در یک کنفرانس به مقر فرماندهی ارتش در راولپندی عزیمت مینمودم.متعاقب اتمام مراسم رسمی با دوستم اسلم چیما از قرارگاه خارج شدیم تا در دفتر او بازی بریج انجام دهیم.در همین زمان فرمانده نیروی هوایی تحت فرمانم با یک فروند بالگرد به مانگولا آمده بود و مرا جستجو مینمود تا به جای عزیمت از طریق جاده زمینی با بالگرد به راولپندی برویم.او مرا نیافته بود و هنگام بازگشت این یالگرد دچار سانحه شده و وی کشته شده بود.بازی بریج با دوستم مرا از مرگ نجات داده بود.در 12 اکتبر سال 1999 من رئیس ستاد مشترک ارتش بالاترین مقام نظامی پاکستان بودم.هواپیمای من قرار بود از کلمبو به کراچی پرواز نماید.



در این زمان بود که نخست وزیر پاکستان (نوازشریف) با بستن تمامی فرودگاههای پاکستان بر روی هواپیمای من و صدور فرمان برای خروج هواپیما از فضای پاکستان در صدد نابودی من بر آمده بود و سوخت هواپیما بصورت جدی در حال اتمام بود و اگر ارتش (با فرمان من) قادر به کنترل فرودگاه کراچی نگردیده بود معلوم نبود چه حادثه ای روی میداد.هواپیما در آخرین دقایق بر روی باند فرودگاه کراچی نشست.تقابل بسیار جدی با نخست وزیر مرا به قدرت رسانید ، داستانی که شرح کامل آن را در این کتاب بیان خواهم نمود.


در طول جنگ پاکستان – هند در سال 1965 نیز دو مرتبه با مرگ روبرو شده ام.ظاهرا این حوادث که ذکر کردم کافی نبود.در سال 2001 هنگام بازگشت از اجلاس سازمان ملل متحد در نیویورک به سمت پاکستان ناگهان خلبان به من اطلاع داد که برج مراقبت به وی هشدار داده است که هواپیما بمب گذاری شده است.ما سریعا به نیویورک مراجعت نمودیم و پس از ساعتها جستجوی فنی مشخص گردید که این حادثه تنها یک شوخی و شایعه بوده است.


اما حوادث دسامبر سال 2003 مرا در خط مقدم جنگ با تروریسم قرار داد و این حوادث بخشی از دلایل نوشتن این کتاب میتواند باشد.در 14 دسامبر سال 2003 از کراچی وارد پایگاه نیروی هوایی چاک لاله در 4 کیلومتری قرارگاه نظامی راولپندی و 10 کیلومتری اسلام آباد گردیدم.آجودان مخصوص من برایم دو خبر آورد.پاکستان در مسابقات چوگان هند را شکست داده بود ، و صدام حسین به اسارت نیروهای آمریکایی در آمده بود.من به سمت قرارگاه نظامی به راه افتادم و در همین حال در حال صحبت با نادیم تاج مشاور نظامی خود بودم که ناگهان صدای مهیب انفجاری از پشت سرم شنیدم و من دریافتم که چه روی داده است.به این می اندیشدم که در زمانیکه دیگر رهبران کشورها حوادث انفجار و رویدادها را تنها بر روی صفحه تلویزیون به تماشا می نشینند من در قلب این حوادث قرار دارم.نه تنها در حوادث که هدف اصلی این حوادث بودم. من بعنوان یک سرباز و رئیس ستاد مشترک و فرمانده قوای مسلح پاکستان همواره آماده مبارزه با تروریسم بوده ام.


هنگامیکه از یک پل در نزدیکی قرارگاه نظامی گذشتیم انفجار مهیبی روی داد.چهار چرخ اتومبیل ناگهان از جا کنده شد و بنظر می آمد که فاصله ای را در هوا تا محل سقوط پرتاپ شده ایم.صدای مهیب انفجار مرا متوجه بمب نمود.مشاور من همین نظر را داشت.من میدانستم که این انفجار از بمبی قوی بوده است چرا که سه اتومبیل بنز را براحتی از جاده منحرف و به زمینهای اطراف پرتاب نموده بود.به پشت سرم که نگاه کردم موجی از دود و خرابی را روی پلی دیدم که لحظاتی پیش از روی آن گذشته بودیم.بعد از طی مسافت 400 متری به پایگاه نظامی رسیدیم و معاون مشاور من عاصیم باج وا که با اتومبیل دیگری در پشت سر ما حرکت مینمود تائید نمود که این انفجار تلاشی برای کشتن من بوده است.


وارد خانه شدم تا همسرم و مادرم را ببینم .همسرم صهبا در تمامی سختیها و ناملایمات زندگیم همراهی همیشگی برایم بوده است.او صدای انفجار را شنیده بود و به محض ورودم از من در مورد انفجار سوال نمود.مادرم پشت در بود و متوجه ورود من نشده بود با اشاره صهبا را به راهرو خانه هدایت و بدون آنکه مادرم متوجه گردد به صهبا گفتم که هدف این انفجار بوده ام.او را آرام کردم و بار دیگر به سمت پل به راه افتادم تا اوضاع را بررسی نمایم ، پل تقریبا بطور کامل از بین رفته بود.اگر فقط چند ثانیه دیر از روی پل عبور کرده بودیم هدف قرار گرفته بودیم.مردم با دیدن من شگفت زده شده بودند.



پنهان نمودن حادثه از مادرم تقریبا غیر ممکن بود.خیلی زود از تمامی ماجرا باخبر شد چرا که بسیاری از نزدیکان و افراد فامیل برای جویا شدن احوالم به منزل ما تلفن میکردند.روز بعد حادثه انفجار خبر نخست تمامی روزنامه ها و رسانه های پاکستان بود.خبرهای پیروزی پاکستان بر هند و دستگیری صدام خبرهای بعدی بودند.


عصر همانروز من و صهبا بدون اینکه تردیدی بخود راه دهیم بر اساس برنامه قبلی برای شرکت در مراسم عروسی یکی از دوستان به هتل سرنا در اسلام آباد رفتیم.تصمیم ما موجب شگفتی کلیه مهمانان در مراسم عروسی گردیده بود چرا که آنان فکر میکردند که ما پس از وقوع انفجار حداقل برای مدتی در محلی آرام به استراحت خواهیم پرداخت.این کار من هم تروریستها را از اینکه نتوانسته بودند صدمه ای به من وارد نمایند و هم محافظان مرا که ناچار بودند با این شرایط به مراقبت از من بپردازند بشدت نگران نموده بود.


قبل از این حادثه همواره با وضعیت عادی رفت و آمد در خیابانهای شهر به عبور و مرور می پرداختم و از هیچ چراغ قرمزی عبور نمی نمودم ولیکن پس از این حادثه ، محافظان اقدام به محافظت در دو سوی اتومبیل نموده و هنگام حرکت نیز پلیس اقدام به متوقف نمودن حرکت اتومبیلهای دیگر مینمود.البته برنامه حرکت من تنها بر نزدیکان من مشخص بود و دیگران از آن بی اطلاع بودند.


نگرانی مردم از این حادثه پایان نیافته بود که در 25 دسامبر 2003 پس از اتمام سخنرانی در کنفرانس سران اسلام آباد که عازم بازگشت به پایگاه نظامی در راولپندی بودم ، ساعت درست یک و پانزده دقیقه ظهر بود و من در اتومبیل سوم با مشاور نظامی بودم.از کنار همان پلی که منفجر شده بود گذشتیم.کارگران سرگرم تعمیر پل بودند.ما به پمپ بنزینی در سمت راست رسیدیم.پلیس عبور اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف نموده بود.



من دقت کردم و نظرم به اتومبیل ون سوزوکی جلب شد که به صورت غیر عادی در کنار جاده ایستاده بود.انگار میخواست از سمت راست به کنار اتومبیل من بیاید.اتومبیل من در حال حرکت بود و من سرم را به سمت راست چرخاندم تا آن اتومبیل را بهتر ببینم.هنوز ثانیه ای نگذشته بود که ناگهان صدای انفجاری مهیب به گوشم رسید و اتومبیلم بار دیگر به هوا پرتاب گردید.وضعیت رقت آوری بود.دود و آتش همه جا را احاطه کرده بود.تعدادی از مردم بر اثر انفجار تکه تکه شده و اتومبیلهای زیادی از بین رفته بودند.هر چند زمان بعد از ظهر بود ولیکن همانند غروب بنظر میرسید.جان محمد راننده من پایش را روی گاز اتومبیل فشار داد و من همزمان با کشیدن گلن گدن اسلحه همراه خود از او خواستم که سریعتر براند.او بیشتر از 90 متر به جلو نرفته بود و ما نزدیک یک پمپ بنزین دیگر بودیم که بار دیگر انفجار وحشتناکی رخ داد.انفجار نخست از سمت راست و عقب ما و این انفجار دقیقا در روبروی ما روی داده بود.برخورد چیزی سنگین را با شیشه جلوی اتومبیلم احساس کردم نمیدانم چه بود . ولی هر چه بود آسیب جدی به شیشه ضد گلوله اتومبیل وارد نمود.بار دیگر دیدم که افراد زیادی تکه تکه و اتومبیلهای فراوانی بر اثر انفجار از بین رفته رفته اند.بنظر می آمد که نیمه شب در ظهر پدیدار شده است.تایرهای اتومبیل از جای خود کنده شده بودند و من میدانستم که این نوع اتومبیلها قادرند تا بدون تایر مسافتی در حدود پنجاه تا شصت کیلومتر را روی رینگها بروند.


بار دیگر جان محمد با فریاد من گاز اتومبیل را فشار داد و اتومبیل که اکنون بدون تایر بود و روی رینگ ها حرکت مینمود با صدای زوزه کشان براه افتاد و بالاخره ما به پایگاه نظامی رسیدیم.


صهبا همسرم صدای مهیب انفجارها را شنیده بود و هنگامیکه ما به پایگاه نظامی رسیدیم او تا اولین اتومبیل را دید که روی رینگ حرکت می کند و همراه با صدای دلخراش زوزه دود هم از آن خارج میگردد و تکه های گوشت انسان به آن چسبیده است شروع به فریاد زدن نمود.او بی وقفه فریاد می کشید .او در همراهی با من حوادث خطرناک زیادی را تجربه کرده بود و تاکنون او را چنین بی تاب ندیده بودم.در حالیکه من در مقابل او قرار داشتم ولی او مرا ندید و به سمت درب پایگاه دوید.او فقط فریاد می کشید اصلا متوجه نمیشدم چه میگوید.بنظرم دچار حمله عصبی شده بود.به سختی با همراهی چند نفر از همراهانم توانستم او را متوقف و به داخل خانه هدایت نمایم.با زحمت او را آرام کردم .به او گفتم خوب نگاه کن.من سالم هستم.همه چیز عادیست.هنگامیکه توانستم او را آرام کنم از خانه بیرون آمدم.


به اتومبیلها نگاه کردم و متوجه شدم که بیشتر آنها بشدت آسیب دیده اند.موج انفجار تقریبا صدمات زیادی را به این اتومبیلها وارد کرده بود و یقینا اتومبیلهای معمولی با قرار داشتن در این موج انفجار به صورت کامل منهدم میشدند.تکه های بدن بر روی اتومبیها به صورت رقت آوری خودنمایی میکردند و صحنه بسیار مشمئز کننده ای را بوجود آورده بودند.اتومبیل اسکورت عقبی من بشدت آسیب دیده بود.در این انفجارها 14 نفر کشته و سه نفر هم زخمی شده بودند.پلیس بیچاره ای که بخاطر من حرکت اتومبیلها را در دو سوی جاده متوقف نموده بود بر اثر انفجار نخست کشته شده بود و اتومبیل پلیس که خود را برای نجات جان من به دومین اتومبیل انفجاری کوبیده بود کاملا از بین رفته و هر 5 پلیس که داخل آن قرار داشتند از بین رفته بودند.به این می اندیشیدم که اگر پلیس راهنمایی و رانندگی رفت و آمد در جاده را متوقف نمی نمود تنها خدا میداند که چه روی میداد.


بعد از مدتی متوجه شدیم که ظاهرا قرار بوده است تا سومین حمله انتحاری بعد از این دو انفجار برایم رخ دهد.به این فکر میکردم که شاید نفر سوم با دیدن دو انفجار و کشته شدن دوستان خود اعصابش به هم ریخته و از انجام اینکار منصرف شده است و یا اینکه او فکر کرده است که کار تمام شده است و خواسته است تا خود را نجات دهد و از معرکه گریخته است.احتمالا اگر او کار خود را رها نمی نمود مطمئنا در کشتن من موفق میگردید ، چرا که اتومبیل من بعد از وقوع دو انفجار کاملا سیستم دفاعی خود را از دست داده بود و کاملا بی دفاع گردیده بود.


تحقیقات بعدی نشاندهنده دخالت مقامات بلند پایه القاعده در پاکستان در طرح ریزی این ترورها را نشان میداد.داستان کامل این حادثه لازم است بیان گردد چرا که یکی از بزرگترین پیروزیهای ما در مقابله با ترور محسوب میگردد.من در صفحات بعدی خواهم گفت که چرا یکی از اهداف اصلی تروریستها شده ام.داستان زندگی من مصادف است با تاریخ تشکیل کشورم.بنابر این فصلهای بعدی کتاب نه تنها سرگذشت زندگی یک مرد ، بلکه تاریخ پاکستان را نیز بازگو مینمایند


مترجم: صابر قاسمی و حمید رضا ستوده صدر


ادامه دارد...

koresh - انگلیس - لندن
این است بربریت و توحش اسلام که در خون مردم پاکستان خوب نفوذ کرده برای کنترل این مسلمانان وحشی صدام حسینی لازم است ای کاش ایرانیهابا مسلمانان پاکستانی برخورد میکردند تا بدانند ایرانی مسلمان نیست
شنبه 2 شهریور 1387

miniature - نروژ - اسلو
ایرانی که مسلمان هست .اینو نمیشه انکار کرد بلکه باعث افتخار هم هست .ولی وقتی پیش رو باشه .نکه بخاطر منافع ملی دیگران .کشور رو به نابودی بکشن .بعدشم خوده انها بگن ایران بده وتکفیرش کنن .از قدیم گفتن واسه کسی بمیر که واست تب کنه
شنبه 2 شهریور 1387

ehsan_14 - اتریش - وین
koresh - انگلیس - لندن سلام.واقعا درسته ننگ کره زمین هستند با قیافه های کثیفشان.من اینجا تا بخوان بگن برادر.میگم خغه من برادر شما نیستم.ریشاشون را دیدی کثافت ازش میریزه اگه شیطونی وجود داشته باشه همین کثافتهان.
شنبه 2 شهریور 1387

ستاره سربی - ایران - تهران
خوش به حال پاکستانیا . مسئولای دزد و بی پدر و مادر این حکومت ضد بشری فاشیستی - اسلامی مثل سگ 1000 تا جون دارن و تا جوون همه ما رو نگیرن گوربه گور نمیشن!!!
سه‌شنبه 5 شهریور 1387

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.