دردسرهای یک دامپزشک

دردسرهای یک دامپزشک

هیولاها

هومن ملک پور

واقعیت این است که در هر حرفه و شغلی دردسرهایی وجود دارد که گاه باورنکردنی است. همیشه همه تصور می کنند دامپزشکان به ویژه آن دسته از دامپزشکانی که با حیوانات خانگی سر و کار دارند راحت ترین شغل دنیا را دارند.

آیا تا به حال از نزدیک هیولایی دیده اید؟ مثلاً در خیابان قدم می زنید یا در محل کار یا در میهمانی، ناگهان هیولایی ببینید؟ نگویید نه، حتماً دیده اید. نه به این منظور که بدشکلند یا بدطینت و خبیث، نه، دقیقاً برعکس. هیولا از آن جهت می گوییم که با آدم های عادی، به واسطه داشتن چیزی، متفاوتند. حال این تفاوت می خواهد به خاطر هنر خاصی که دارند باشد یا محبوبیت به واسطه چهره یا صدایشان یا عضویت در تیم ورزشی پرطرفدار یا هر چیز دیگر که عامه مردم فاقد آنند و طالب آن. البته در پرانتز این را هم بگویم که اکثر این هیولاها که من تا به حال دیده ام، خودشان مانند «شرک و فیونا» از هیولا بودن خود پشیمانند و ناراضی و اغلب آدم هایی هستند بدون دوست. ولی عامه مردم راجع بهشان مدام می گویند، قربان صدقه شان می روند، پشت سرشان حرف می زنند، از قریب الوقوع بودن ازدواج آنها می گویند با مثلاً هیولایی دیگر و صد ها چیز که به وفور در مجله های زرد می توان یافت، آخر آرزوی آدم ها گرفتن یک عکس یادگاری یا امضایی است از همین هیولاها و همین طور که دوست شان می دارند، صد ها تهمت هم روایشان می دارند. نمی گویم همگی شان اما اغلب شان فقط در زمینه تخصصی خود مهارت دارند و در رابطه با مسائل دیگر نباید حرفی با آنها بزنی، اما اغلب دوست دارند به واسطه هیولا بودن شان راجع به خیلی از چیزهایی که ربطی به تخصص شان ندارد نظر بدهند و کاری کنند. اتفاقاً برای عامه مردم هم حاشیه زندگی هیولاها هیجان برانگیزتر از متن آن است. مثلاً خواننده یی را به جای آنکه از صدایش لذت ببرند به ازدواج دومش می پردازند یا بلوتوثی از خصوصی ترین لحظه های یک ورزشکار از گل هایی که می زند برایشان جذاب تر است.
مثلاً در صف بانک ایستاده اید و ناگهان صدای کسی را می شنوید. به مغز خود فشار می آورید که خدایا چقدر صدا برایتان آشنا است و در عین حال در شلوغی بانک به دنبال صاحب صدا می گردید. وقتی به ناگاه در میان جمع می یابیدش، در کمال ناباوری می بینید همین آدم که تا قبل از آن تصوری دست نیافتنی به عنوان هنرپیشه، خواننده یا هر آدمی از این دست در ذهن تان داشتید، حالا مانند شما درگیر مسائل روزمره خویش است و مثلاً با عصبانیت دارد با مسوول باجه بر سر یک موضوع عادی در حد ما آدم های عادی بحث می کند. با خود فکر می کنید مگر می شود؟ هیولا ها هم همچون ما انسان های زمینی در کوچه و خیابان راه بروند و معاشرت کنند و حرف بزنند؟ دیالوگ آنها مسلماً باید با ما آدم های عادی متفاوت باشد، آخر یک فرقی باید باشد میان منی که مسوول باجه بانک اصلاً جوابم را نمی دهد با این هیولا...،با خیلی از این هیولا ها سر و کار داشتم ولی آشنایی با یکی از آنها را هیچ گاه نمی توانم از یاد ببرم. هیولایی که حتی با دیگر هیولا ها هم متفاوت بود، یعنی حتی دیگر هیولا ها هم دوست دارند مثل او باشند، راجع به هرچه بگویی، حرفی برای گفتن دارد در حد یک متخصص و محبوبیت روزافزونش باعث نشده بقیه شئون زندگی اش تحت تاثیر قرار گیرد. آشنایی که وقتی بعد از گذشت هشت سال، به شروع آن فکر می کنم خنده ام می گیرد. روزی یکی از دوستان عزیزم زنگ زد و برای یکی از آشناهایش وقت می خواست. بعد از هماهنگ کردن وقت شهرزاد گفت؛«هومن جون، بیشتر تحویلش بگیر، خیلی آدم خوبیه. سه تا گربه داره.»من هم بلافاصله گفتم؛« حیووناش رو باید تحویل بگیرم، با خودش چی کار دارم؟» خنده یی کرد که معنی اش را آن موقع نفهمیدم. صبح ها اگر کاری نداشته باشم معمولاً فیلمی نگاه می کنم. آن روز هم به عادت مالوف فیلمی دیدم که اتفاقاً از بازی نقش اول زن فیلم، بسیار تحت تاثیر قرار گرفته بودم و با خود می گفتم چه سوپراستاری بشود این هنرپیشه. بعدازظهر همان روز، منشی آمد و پرونده یی روی میزم گذاشت و گفت؛«از طرف شهرزاد اومدن. »آقایی داخل شد و سبد گربه هایش را روی میز معاینه گذاشت. دستم را طرفش بردم و گفتم؛«دکتر هومن هستم.» او هم بلافاصله دستم را فشرد و با دستپاچگی و ته لهجه یی گفت؛«مخلص شما، قاسم.» با خودم فکر می کردم این شهرزاد عجب موجود جالبیه. چقدر دوستای جورواجور و از تیپ های مختلف داره. واقعاً هم آدم خوبی به نظر می آمد، ساده و بی آلایش. همین طور که به در و دیوار و عکس های آن نگاه می کرد از او پرسیدم؛ «از شهرزاد چه خبر؟» کمی با تعجب نگاهم کرد و با سادگی هرچه تمام تر گفت؛«والله بی خبرم، نمی دانم.»گفتم؛« خیلی از شما تعریف می کرد، ظاهراً از دوستان قدیمی شان هستید؟» باز کمی بر و بر نگاه کرد و با تردید گفت؛ «اختیار دارین، لطف دارند.» بعد انگار مثل کسی که چیزی یادش افتاده باشد، پرسید؛«گفتید کی؟» من همان طور که داشتم مشخصات سه گربه یی را که آورده بود از داخل شناسنامه شان، داخل پرونده ثبت می کردم، گفتم؛« شهرزاد دیگه.» خودش را کمی جمع و جور کرد و همین طور که لب ور می چید با خود تکرار می کرد؛«شهرزاد؟» و باز مشغول تماشای عکس ها شد. مشغول تعارف تکه پاره کردن بودم که در اتاقم نیمه باز شد و صدای خانم منشی آمد که؛«کجا می رید؟ آقای دکتر مریض دارن. » خانمی در جواب، آرام چیز هایی می گفت که نمی فهمیدم. آقا قاسم ناگهان دستپاچه بلند شد و همان طور که سمت در می رفت با نگاهش اطمینان خاطری به من داد و گفت؛« خانم هستن»؛ و رفت و در را باز کرد. خانمی وارد شد به غایت ساده و بی هیچ آرایه اما هرچه نگاه می کردم هیچ سنخیتی بین قاسم و او نمی دیدم، مرا به یاد کسی می انداخت. هیچ دیده اید گاهی ته چهره فردی، شما را به یاد کسی می اندازد؟ یکی از اصول معاینه حیوانات که متاسفانه در دانشگاه های ما به دانشجویان دامپزشکی نمی آموزند، این است که با صاحب حیوان، خواه گربه خواه گاو، ارتباط برقرار کنند. اگر خانم آلامد بالای شهر است به او کمپلیمانی بدهید مثلاً اینکه اصلاً به او نمی آید پسری به این سن و سال داشته باشد، یا اگر گاودار روستایی است، از معلوماتش تعریف بکنید و تجربیاتش، بزرگ ترین خاصیت این کار این است که صاحب حیوان به شما اطمینان پیدا می کند و اطلاعات درستی، از کارهای غلطی که معمولاً قبل از آوردن حیوان نزد شما روی حیوانش انجام داده را برایتان وامی گوید که بسیار به تشخیص کمک می کند. من همین طور که پرونده ها را تکمیل می کردم زیرچشمی، قاسم و خانم را نگاه می کردم. از آنجا که خانم هیچ حرفی نمی زد و من هم قاعدتاً باید دوست شهرزاد که قاسم خان باشند را تحویل بگیرم، از هر گوشه و کناری در رابطه با گربه هایشان با قاسم حرف می زدم، قاسم هم در حالی که ایستاده بود این پا و آن پا می کرد، معاینات مرا نگاهی می کرد و بعد از نگاه به خانم سری از روی تایید یا تکذیب تکان می داد. خانم دست به زیر چانه زده بود و پایی را که روی پا انداخته بود مدام تکان می داد و مطلبی را می خواند. با حالت شوخی گفتم؛«چی می خونین اینقدر با دقت؟» سری بالا آورد و کاغذی نشانم داد و گفت؛«یه شعره برام فرستادن. طرف گفته یه رمزی توشه». کمی فکر کردم تا نام هنرپیشه فیلمی را که صبح دیده بودم به خاطرم بیاورم تا بتوانم آن خانم را هم به سخن بیاورم و با اکراه و کمی تردید گفتم؛« قیافه شما، من رو یاد خانم «تفرشی» می اندازه.» خانم و قاسم، نگاه پرمعنی به هم کردند و خانم با لبخند کمرنگی گفت؛«بله اتفاقاً قبلاً هم این رو بهم گفتن،» و بدون هیچ عکس العمل اضافه یی، باز هم مشغول مطالعه شد و تکان دادن پایش. اینجا منتظر بودم که ایشان از این گفته من ذوق مرگ شوند و مثلاً با نفس عمیقی بگویند؛«راستی؟ خانم ارمغان تفرشی رو می گین؟ وای خدای من، دکتر، حتماً دارین باهام شوخی می کنین؟» با خود فکر می کردم عجب ازخودراضی است این خانم. مساله شباهت به خانم تفرشی چیزی نیست که بتوان از کنار آن به راحتی گذشت، حالا اگر هنرپیشه دیگری بود یه چیزی، احساس می کردم در زمینه ارتباط برقرار کردن با یکی از مراجعه کنندگانم موفق نبوده ام. کار من با گربه ها تمام شد و آنها را داخل سبدشان گذاشتیم و من نشستم که نسخه شان را بنویسم. داشتم برای قاسم که چفت و بست سبد را می بست طریقه مصرف دارو ها را توضیح می دادم که با همان ته لهجه گفت؛«دکتر جان برای خانم بگو، ایشون برام می گه که چی کار کنم.»من که تا آن وقت از سر اینکه قاسم از دوستان شهرزاد است، فامیلش را نپرسیده بودم، همین طور که توضیح می دادم چه بکنید و چه نکنید، صفحه اول شناسنامه گربه ها را که نام صاحب حیوان در آن نوشته باز کردم تا خانم را به نام فامیلش خطاب کنم. می دانید چه دیدم؟ جلوی نام صاحب حیوان نوشته شده بود؛«خانم ارمغان تفرشی»،گربه ها را دیدید در کارتون ها وقتی می ترسند چطور مویشان از سر تا دم سیخ می شود؟ دقیقاً حس می کردم همان شکلی شده ام. با خود فکر می کردم، این خانم که الان رو به روی من نشسته همان است که توی فیلمی که صبح می دیدم، شترقی زده بود توی گوش شوهر بدخلقش و من چقدر خوشم آمده بود از اینقدر طبیعی بازی کردنش. در آن میان می شنیدم که خانم تفرشی به قاسم می گفت؛«قاسم، گربه ها رو ببر، من بعد از فیلمبرداری میام خونه، اون لیست خرید رو هم بگیر، راستی یادت نره بنفشه آفریقایی ها رو آب بدی و...» قبول دارید وقتی که با هیولا ها مواجه می شوید قاعدتاً باید دست و پایتان را گم کنید؟ ولی من تمام انرژی ام را جمع کردم تا با اعتماد به نفس تمام، بعد از تمام اینها که برایتان گفتم، خیلی عادی بلند شوم و نسخه را دست خانم تفرشی بدهم و تمام توضیحاتی که لازم بود را در انتها گفتم؛«ایشالا رمز شعر رو پیدا می کنین.» نگاهی پرمعنی کرد و تنها تشکری. گرچه بعد از آنکه رفتند از خانم منشی خواستم چند دقیقه یی مریض ارجاع ندهد تا به خود بیایم، از این داستان هشت سالی می گذرد و من بسیار گربه هایش را درمان کرده ام یا زیر دستم تلف شده اند، اما نکته جالب اینجا است که این هیولا هنوز فکر می کند من در برخورد اول شناخته بودمش و داشتم کمپلیمانی می دادم یا سر به سرش می گذاشتم و هنوز نمی داند من واقعاً آن روز نشناخته بودمش،*تمام نام های این خاطره (به غیر از نام خودم) تغییر یافته

Eteraaz - ایران - تهران
یادمه تو آموزشی خدمت یه دامپزشک با ما بود . بچه اردبیل بود ، تختش هم کنار ما بود . میگفت تو روستامون همسایمون یه خر داشت . این خر هر وقت دخترها و زن ها رو میدید به طرفشون میدوید . میگفت هر کاری کردیم نتونستیم علتش رو بفهمیم تا اینکه یکی از روستائیا پیشنهاد داد آلت تناسلی این خر رو کوتاه کنیم . میگفت این کار رو کردیم خره دیگه این کار رو نکرد . (قسم میخورد میگفت داستان واقعیه) . یادش بخیر وقتی این داستان رو تعریف کرد شب بود ، انقدر خندیدم که صدای همه دراومد .
چهار‌شنبه 30 مرداد 1387

گل نرگس - ایران - تهران
جالب بود. ولی حالا چرا هیولا؟! اسم با مسماتری نبود؟
چهار‌شنبه 30 مرداد 1387

ZamboOr - ایران - اهواز
Eteraaz - ایران - تهران دوست عزیز واضحه دیگه.خر به خر سمپاتی داره !!لول
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

MAHtab80 - کانادا - ونکوور
این خانم ارمغان تفرشی همون هدیه تهرانی بوده. متوجه شدید که؟؟؟؟
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

nima.1356 - ایران - تهران
خانم Eteraaz بپا جلوی اینجور خرا نری که بد جور ...
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

بامنطق - استرالیا - آدلاید
بی مزه. حالا خوبه سکته نکردی از شوق. ذوق مرگ نشی یه وقت. حالا خوبه خودت هم میگی اونها هم آدمهای معمولی مثل بقیه هستند، به منشی گفتی مریض راه نده تا به خودت بیای؟؟؟؟؟ تو اگه سوادت در حد دکترا نبود چه میکردی؟؟؟
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

acid_pro - اتریش - وین
Eteraaz - ایران - تهران معلومه یه نفر که طرفدار جنایات یک رژیم باشه از آزار و جنایت علیه حیوانات هم شاد میشه و به وجد میاد.
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

HARFE DEEGAR - ایران - اهواز
اعتراض- ایران- تهران : پیشنهاد می کنم برای اینکه تو هم دست از سر این سایت برداری ..... شما را هم قطع کنیم تا اینفدر نا غافل به سمت میمون نژاد ندوی ------------------این شوخی بود ولی خدایی تو عالم خودت بد جور عتیقه ای هستی
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

emam_hadi - ایران - ایران
ZamboOr - ایران - اهواز تو یک عرب زاده بی ............
پنج‌شنبه 31 مرداد 1387

فراز_نروژ - نروژ - تونسبرگ
از موضوع هدیه تهرانی و گربه هاش که بگذریم آی دوستان چرا وقتی جناب اعتراض حرف عادی یا منطقی میزنه باز هم بهش ابراز عنایت میکنید و بدوبیراه بهش میگید!؟
جمعه 1 شهریور 1387

elora - نروژ - اسلو
چه داستان بی محتوایی.اینارو واسه رفقا تعریف کردن بد نیست ولی نوشتنش تو یه سایت خیلی بی معنیه.
جمعه 1 شهریور 1387

vahshi - ایران - اصفهان
اعتراض تو که می خواشتی بعد از فوق گرفتنت بری سربازی؟ حالا خاطرات خدمت تعریف می‌کنی ؟ عجیب نیست؟
جمعه 1 شهریور 1387

ramsis - المان - فرانکفورت
با سلام به همگی. جقدر دنیا کوچک و خاطرها مشابه هستند.
جمعه 1 شهریور 1387

ramsis - المان - هسن
چقدر دنیا کوجک و خاطرهها مشابه میباشند. من در المان بزرگ شدهام و هنرپیشه های ایران را نمیشناسم.اما درست همین تصادف اقای هومن ملک پور برای من اتفاق افتاد.من فیلم بوتیک را از طریق سایت یکشب که هوس فیلم ایرانی کرده بودم دیدم و از هنرپیش خوشم اومد اما اسم ایشان را توجه نکردم.روز بعد در فرودگاه که محل کار من است یک زوج خارجی را روبروی گیشه داشتم و طبق معمول از انها پرسیدم به جه زبان انها دوست دارند صحبت کند. همسر خانم گفتند فرانسه و انگلیسی.من به زبان فرانسوی صحبت کرده و در تمام وقت به خود میگفتم که این خانم زیبا جقدر شبیه ان هنرپیشه میباشد. در اخر سر اسم ایشان به یادم ماند و وقتی به خانه امدم دیدم که حدس من درست بوده و خانم زیبا کسی بجز خانم گلشیفته فراهانی نبوده با همسرش. این ماجرا یک سال پیش رخ داده و من بعد از ان اکثر فیلمهای ایشان را دیدم و احساس قوی دارم که ایشانرا دوباره خواهم دید و همنطور همسر ایشان که فردی فوق العاده تحصیل کرده. با سلام و تشکر/ نیما
جمعه 1 شهریور 1387

pesar-e-iran - سوئد - استکهلم
ramsis - المان - هسن شما مطمئنی که تو المان بزرگ شدی؟ اخه بزرگ شده های خارج کشور که تو ایران مدرسه نرفتن فارسی رو به زور حرف میزنند.اما شما اینقدر شیک نوشتید که من در عجبم کسی که تو ایران مدرسه نرفته,چجوری میتونه فارسی رو عالی تر از یک نویسنده بنویسه...فکر کنم اگه توضیح بدی داستان شما خیلی جذاب تر از داستان بالا بشه..........
شنبه 2 شهریور 1387

pesar-e-iran - سوئد - استکهلم
ramsis - المان - فرانکفورت شما مطمئنی که تو المان بزرگ شدی؟ اخه بزرگ شده های خارج کشور که تو ایران مدرسه نرفتن فارسی رو به زور حرف میزنند.اما شما اینقدر شیک نوشتید که من در عجبم کسی که تو ایران مدرسه نرفته,چجوری میتونه فارسی رو عالی تر از یک نویسنده بنویسه...فکر کنم اگه توضیح بدی داستان شما خیلی جذاب تر از داستان بالا بشه..........
شنبه 2 شهریور 1387

ramsis - المان - هسن
pesar-e-iran - سوئد - استکهلم دوست عزیز. من فقط به 7 زبان زنده دنیا( تسلط دارم ولی یکی از دوستان المانی من به 14 زبان(خط و کلام). بعد از یادگیری زبان پنجم زبانهای بعدی اسانتر میشود.
یکشنبه 3 شهریور 1387

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.