یکشنبه ۲۳ دی ۱۳۸۶ - ۱۳ ژانویه ۲۰۰۸
کره اسبی به نام ...
واقعیت این است که در هر حرفه و شغلی دردسرهایی وجود دارد که گاه باورنکردنی است. همیشه همه تصور می کنند دامپزشکان به ویژه آن دسته از دامپزشکانی که با حیوانات خانگی سر و کار دارند راحت ترین شغل دنیا را دارند. این هفته در این ستون یکی دیگر از دردسرهای این دامپزشک را با هم می خوانیم.---نمی دانم چرا همیشه مشکلات حیوانات در نیمه شب رخ می دهد. مثلاً بعد از یک روز پرحیوان سر بر بالش گذاشته، در خلسه خواب و بیداری به سر می بری که زنگ موبایل از خواب می پراندت و تو با نگاهی عذرخواهانه به همسرت، صدای منشی را می شنوی که گربه خانم فلانی از 5 طبقه افتاده یا آقای فلانی پای سگش را لگد کرده و...حدود ده سال پیش، وقتی که دامپزشک بعضی از باشگاه های سوارکاری بودم، بامدادی حدود ساعت 2 مانند خیلی از آدم ها خواب بودم که تلفنم زنگ زد. مثل منگ ها دستم را بردم بالای تخت دنبال موبایلم، اول شیشه آب را انداختم بعد لیوان، بعد برای اینکه بقیه چیزهای بالای تخت را نیندازم، همسرم گوشی را داد دستم و با غرولند گفت؛ «اه، با این موبایلت» و رویش را برگرداند. از پشت تلفن صدای مردی بود که تندتند و با استیصال حرف می زد، در وهله اول فکر کردم از سفارت ژاپنی، چینی جایی تماس گرفته اند. تقریباً یکی دو دقیقه اول حرف هایش را نفهمیدم. - آقای دکتر با شمام.- ها؟ - من می پرسم چی کار کنم؟ اون وقت شما می گید آها- چی رو چی کار کنید؟ - دکتر جون «رایا» داره می میره. نمی تونه بزاد.- «رایا»؟ - اسبم آقای دکتر. الان بالا سرشم. تو رو خدا به دادم برسین. آقای صمصام بود. آقایی قدکوتاه و لاغر و مثل اسفند روی آتش بالا پایین می پرید موقع حرف زدن معمولی، می شد حالتش را در آن لحظه پراضطراب درک کرد. اسبش را اندازه بچه اش دوست داشت. (البته آن موقع بچه یی نداشت، چند سال بعد که بچه دار شد به این موضوع پی بردم،) پاورچین رفتم لباس پوشیدم و خودم را در اسرع وقت رساندم به بالین پر از کاه مریضم. وارد باشگاه که شدم صدای تراکتور می آمد. با تعجب از این که این وقت شب تراکتور کجا کار می کند وارد شدم. آقای صمصام دوان دوان به سمتم آمد و با دستپاچگی پرسید؛- آقای دکتر، زنده می مونن؟ - من که هنوز ندیدمشون. - یه کارگر افغان دارم، گفت می تونه کره رو زنده بکشه بیرون - عجب... بعد همان طور که لباس کار می پوشیدم، پرسیدم؛ چطوری اون وقت؟- با تراکتور. الان دارن پای کره اسب رایا رو با طناب می بندن تا با تراکتور بکشنش بیرون.- نه... بدو بگو نکنن. جفتشون می میرن ... بدو. دوان دوان رفت. مادیان بیچاره روی زمین به پهلو افتاده بود و نفس نفس می زد و آدم های زیادی دور و برش بودند. کارگر افغان که تز «کره- طناب- تراکتور» را داده بود گوشه یی ایستاده بود چپ چپ من را نگاه می کرد و با لهجه خاصش می گفت «ما می دانم می میره.» شکم «رایا» به اندازه یه بشکه آمده بود بالا. دست به کار شدم. وقتی دست کردم تا موقعیت جنین را بررسی کنم، متوجه شدم پاهای کره اسب داخل شکم مادر، مثل تارهای کنف، تابیده شده به هم. دست راستش را می کشیدی، پای چپش بالا می آمد، پای چپش را می خواستی تصحیح کنی گردنش تاب می خورد. کارگر افغان؛ ما می دانم، می میره.رایا یکی از بهترین اسب های آن زمان بود که جوایز زیادی را در مسابقات پرش کسب کرده بود. یک مادیان کهر1 زیبا با پاهای کشیده. به پهلو افتاده بود و نفس های تند و کوتاهی می کشید و هر از گاهی با تکان های جنین، او نیز جفتکی می انداخت ولی چون پشت حیوان بودم برای من خطری نداشت.آقای صمصام مثل کسانی که سردشان شده باشد دستش را گرفته بود جلوی دهنش و روی پنجه پا بالا پایین می رفت و با نگرانی نگاه می کرد .بسیار کار طاقت فرسایی است سخت زایی اسب. کسانی که تجربه کرده باشند، می فهمند. چیزی حدود یک ساعت انواع و اقسام فنون کشتی را روی هم ردوبدل کردیم و در این بین، صدای کارگر افغان مثل آرشه یک ویولن نواز مبتدی روی ذهنم عقب جلو می رفت «ما می دانم، می میره.» «ما می دانم، می میره.»صدایش کردم و با یک محاسبه کوتاه، دامنه جفتک پرانی های رایا را سنجیدم و گفتم که همان جا بایستد. کارگر بخت برگشته که احساس کمک جراح بودن می کرد با دقت چشم دوخته بود به حرکات دست من و با تکان های دستم او هم به خود تکانی می داد، یاد نوجوانانی می افتادم که بازی کامپیوتری می کردند و در زمان بازی خود را در میان کارزار جنگ یا فینال فرمول یک احساس می کردند و با شور و هیجان زیاد همراه حرکات رقیب فرضی دست و بدنشان را حائل ضربات آن تکان می دهند. انگار اوست که مشغول به دنیا آوردن کره اسب است. برگشت و به چند کارگر دیگر نگاهی از سر فخر انداخت و برگشت که بگوید «ما میدا...» که رایا با جفتکش 2 متر آن طرف تر پرتش کرد. کارگرسرش را گرفته بود و ناله کنان بردنش بیرون. خلاصه دردسرتان ندهم، بعد از حدود 2 ساعت زور زدن کره را دنیا آوردم. با بیرون آمدن کره زیبا با پاهای کشیده اش، آقای صمصام کره را بغل کرده بود و گریه می کرد، آمد طرفم تا مرا هم بغل کند و ببوسد، ولی با دیدن سرو وضعم منصرف شد.«من این دو تا رو از شما دارم، جبران می کنم دکتر جون، جبران می کنم.» من هم همان طور که از سر و صورتم مایعات لزج و خون آلود را پاک می کردم، گفتم؛ «خواهش می کنم، من که کاری نکردم.» موقع رفتن صدای ناله کارگر افغانی به گوش می رسید.چند روز بعد که برای ویزیت دوره یی به باشگاه مورد نظر رفته بودم و مشغول کار بودم از پشت سرم شنیدم که یک نفر مدام اسمم را صدا می کرد. گذشته از این که صدا و لهجه اش برایم آشنا بود، از این متعجب شدم که اسمم را بدون پیشوندی مثل «دکتر» یا پسوندی مثل «آقا» صدا می کردند. «هومن... هومن بیا اینجا، مگه با تو نیستم جوون مرگ شده. ببین چی کار کردی. حالا من چی کار کنم.» به طرف صدا رفتم که دیدم همان کارگر افغانی لگد خورده است. مدام صدایم می کرد اما به سمت من نگاه نمی کرد. با یک زاویه 90 درجه یی نسبت به من ایستاده بود و مدام و یک نفس بد و بیراه می گفت. یک لحظه ترسیدم. حتماً لگدی که رایا اون شب بهش زده، کورش کرده. «اینجا هستم، کاری داری؟» به طرفم برگشت و گفت؛ «ااا... آقای دکتر، خوبی، خوشی؟» «داشتی من رو صدا می کردی؟»«نه آقای دکتر» و حد فاصل بین شست و سبابه دست راستش را به دهان برد و با تواضع گفت؛ «با ای بودم» و با دست اشاره کرد به سمتی که من نمی دیدم. رفتم جلوتر و دیدم رایا با کره اش ایستاده اند داخل اصطبل شان و یکی شان یونجه می خورد و یکی شان شیر. - آخه آقای صمصام اینقدر شما رو دوس داره، بعد از ای که رایا رو زائندین به خاطر شما اسم کره اش رو گذاشته «هومن». تازه یاد شب زایمان افتادم و گفته های آن شب را مرور کردم و معنی «جبران می کنم» آقای صمصام را می فهمیدم.«هومن کوچولو» بی توجه به نگاه های متعجبانه من که در برزخ بین خوشحالی و عصبانیت تاب می خوردم به سینه مادرش مک می زد و من بسیار خوشحال بودم که آن «رایا» یی را که زائانده بودم اش، خر نیست.پی نوشت؛--------------------------1- به اسب قهوه یی که یال و دم مشکی داشته باشد گفته می شود.
هومن ملوک پور
asal24 - ایتالیا - ایتالیا |
خیلی جالب بود |
پنجشنبه 20 تیر 1387 |
|
jamsil - کره - سپول |
اسب حیوانی است نجیب .. کره اسب ار نجابت رو تعا قب می رود .. |
پنجشنبه 20 تیر 1387 |
|
maryam97 - مالزی - پنانگ |
خاطره جالبی بود |
جمعه 21 تیر 1387 |
|