دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۸۶ - ۱۹ نوامبر ۲۰۰۷
عشق اسلحه
اوایل انقلاب برای اولین بار یه شب رفتم پایگاه بسیج … شب به سر گشت یه کلاش دادند و به بقیه هم ام یک و رفتیم گشت شبانه ! اخ که تو سن چهارده سالگی چه کیفی داشت اسلحه دست گرفتن ! اصلا یه احساس دیگه ای داشتم …احساس قدرت ! احساس بزرگ شدن ! خودم رو عین سوپر من یا بت من حس میکردم و هی توی دلم قند میشکستم و ذوق میکردم … هی از خدا میخواستم یه اشنایی ؛ فامیلی چیزی بیاد من رو ببینه و من پز بدم و قیافه بگیرم ! هی اسلحه رو از این دست به اون دست میدادم و عین این نگهبان های خبره اینور اونور رو نگاه میکردم ! نفهمیدم چجوری صبح شد ! اسلحه رو که تحویل دادم و برگشتم خونه یه کتک حسابی از بابام خوردم ! بابام گفت : اگه دوباره بری بسیج قلمای پاته مِشکِنُم ! گفتم : چشم و دیگه دور بسیج رو خط کشیدم ! این جریان گذشت تا جنگ شد و برای خدمت سربازی به منطقه اعزام شدم …
یه بار که از اهواز با قطار داشتم میومدم تهرات توی کوپه دوتا بسیجی بودن چهارده پونزده ساله که اونها هم داشتن از منطقه برمیگشتن مرخصی … توی راه خیلی باهاشون حرف زدم و نصیحتشون کردم ! از حرفاشون فهمیدم اونها هم مثل اون موقع که من رفته بودم بسیج عشق اسلحه بودن و برای همین اومدن جبهه … بچه سال بودن و با لهجه زیبای تهرانی حرف میزدن … خیلی رفیق شدیم باهم …یه مدتی که گذشت بهم میگفتن داداشی … دوسه ساعتی که از حرکت قطار گذشت یکیشون سرش رو گذاشت روی شونه ام خوابید یکیشون هم روی پام ! معصوم و ساده بودن … صبح که رسیدیم تهران اصرار کردند که برم خونشون اما نرفتم و ازشون قول گرفتم که دیگه دور جبهه رفتن رو خط بکشن و درسشون رو بخونن !
این عشق اسلحه کار دست خیلی ها داد ! یکی از همون دوستای بسیجی تو بسیج محل با ام یک بطور ناخواسته پسر خاله خودش رو کشت و اسم خیابون محل سکونتش رو گذاشتن کوچه شهید ف…ال ! توی جبهه هم خیلی از همین بچه ها شهید یا معلول شدند ! قصدم به هیچ وجه تخریب چهره و نام این عزیزان نیست بلکه محکوم کردن کسانیه که اونها رو در اون سن و سال به خدمت گرفتند… همین !
منبع : وبلاگ تلخ نوشته های یک مشهدی
amir19 - هلند - لاهه |
با سلام
دوستان خواهش میکنم نام بسیجی را که چه درست چه نادرست در جنگ 8 ساله جلوی متجاوز ایستاد جلو نکشید چون اگر واقعا رفتار و مرام انها رامیدیدن از انها بد نمیگفتن انها با بعضیها که بخاطر اسلحه و یا خود نشان دادن به دیگران مثل عقده ای ها به اسم بسیج باعث مزاحمت مردم میشودن بسیج که جاش تو جبهه بود مقدس بودن چون بخاطر وطن از جانشان گذاشتن روحشان شاد و یادشان گرامی و خدا برای اون کسانی نسازه که با اسم بسیج با مزاحمت و گرفتاری برای مردم وطرفداری از این اخوندااسم ان انسانهای واقعی را خراب میکنند ضمنا این نویسنده عزیزیی که این خاطره را بیان کرده فقط باب اطلاع من خودم سال 62 به جبهه اعزام شودم در سن همان 14 سالگی ولی دنبال اسلحه نبودم دنبال راه خودم بودم دفاع از وطنم نه از خمینی اطرافیانش امثال من در جبهه خیلی زیاد بود به هر حال تا انجایی که من فهمیدم اسلحه کلاش از سال 1360 وارد ایران شد ان هم برا ی شروع جنگ توسط وزارت سابق سپاه تا ان زمان فقط یک کلاش نقره ای به عنوان کادوه برای جشن2500 ساله شاهنشاهی توسط صدام حسین به ایران داده بود که در کاخ سعداباد برای دیدن عموم گذاشته بودن یعنی تا سال 60 هچگونه اسلحه بنام کلاشینکف که یک سلاح روسی بود در ایران و در دست بسیج نبود چون در زمان شاه دولت ان زمان سلاح های نیم سبک و نیمه خودکار خودش از امریکاه المان تهیه میکرد مثل ژر3 یا ام 1 و بر9 ومسسلهای داخل شهریی یوزی و ام پی و ژر3 تاشو اسلحه رسمی ایران بود واوایل انقلاب کلاشی تو پایگاهای بسیج نبود که این نویسنده عزیز ان شب ایشان به دست گرفته و احساس سوپرمن بودن یا بتمن بودن میکرده و چیزیی به نام سر گشت در پایگاههای بسیج نبود جهت اطلاع این دوست عزیز سر کیپ گفته میشود به هر حال داستان ذهن ایشان برای خودش جالب بود دوستانی که منطقه بودن می دانن من چی می گویم به نظر من سن و سال مهم نیست بلکه انسان بودن و شرف و وجدان داشتن مهم است وجان دادن در راه وطن ایران ارزش دارد کسانی که مدتهای زیادی در جبهه های جنگ بودن و ه بسا اسیر شدن و بعد از اتمام جنگ بخاطر اینکه خودشان را بایک سری دزد ادمکش جانی قاطی نکنن با کوچکترین اعتراض به کارهای انها از ایران تردد شدن و در غربت ماندن ولی هر زمان که متجاوزی بخواهد به ایران تجاوز کنند با جان دل از ایران عزیز بر خواهیم گشت و دفاع میکنیم زنده باد ایران و ایرانی |
چهارشنبه 11 اردیبهشت 1387 |
|
saintseraph - ایران - هگمتانه |
همانطور که میدانید مواد کنوانسیون ژنو شامل حال بسیجیها نمیشد چون از نظر مجامع بین المللی بسیج وسپاه شبهه نظامی بودند.انصافا؛ اون بسیجیها خوب جنگیدند ولی متاسفانه چون دوره های لازم برای جنگ رو ندیده بودند گاها؛ دسته گل یا بهتر بگم باغ گل به آب میدادن.تو ارتش که بودیم یه سروان به نام ..واسمون از یه تیمسار تعریف میکرد که شبانه روز پونزده دقیقه میخوابید!!اونم تو ستاد برنامه ریزی عملیات روی صندلیش.یه بار چهل و هشت ساعت واسه یه عملیات بر نامه ریزی کردند.شب عملیات وقتی همه موضع گرفته بودن واسه حمله ...یهو بسیجیها ریختن تو میدون و الله اکبر الله اکبر گفتند عراقیها هم گرا رو گرفتن خمپاره و موشک بارونشون کردن.از یه گردان ارتش فقط چهار نفر زنده موندند.کاش اسم اون تیمسار یادم میموند مینوشتم ولی خیلی از اون دوران گذشته.فقط ریه شیمیایی شده و ترکش تو کمرم ازش بجا مونده با خاطرات گنگ همسنگرای شهیدم...خداوند تمام کسانی رو که با تمام وجود از وطنم دفاع کردند بیامرزه و از گناهانشون بگذره... |
پنجشنبه 12 اردیبهشت 1387 |
|