زیر پتو ؛ یا روی پتو ؟! مسئله اینست ...

زیر پتو ؛ یا روی پتو ؟! مسئله اینست ...

دیده اید وقتی یک نفر دماغش را عمل می کند ؟!! خب البتّه دماغ انسان های خاور میانه ذاتا بزرگ است ! حتما دیده اید ! فرقی هم نمی کند که پسر باشد یا دختر ؛ زشت باشد یا زیبا ؛ نوک دماغش سر بالا باشد یا رو به افق های دور دست ! در هر صورت وقتی یک نفر دماغش را عمل می کند ؛ تا پایان عمر به انسان ها به چشم دماغ هایی نگاه می کند که دست و پا دارند و گاها قلب و به ندرت مغض ! درست حدس زده اید ؛ بنده میخواهم یک نکته ی روانشناسی را به شما متذکّر شوم ! انسان ها وقتی بر روی چیزی حسّاس می شوند ؛ آن چیز ؛ بی معنی در بالا ترین لایه ی سطح نگاه و فکر آنها می نشیند و باعث می شود که بیشتر از هر چیزی به آن چیز ، بی معنی فکر یا نگاه کنند ! خب فرقی هم نمی کند که آن چیز ؛ خوب باشد یا بد باشد یا مفت باشد یا کلفت ! به عنوان مثال ؛ فرضا شما میخواهید برای اتومبیل خود ؛ رینگ اسپرت تهیّه بفرمایید ؛ خب از آن لحظه که این تصمیم در ذهن شما شکل می گیرد ؛ وقتی در کوچه و خیابان ظاهر می شوید ؛ همیشه سرتان لای چرخ های ماشین هاست که ببینید رینگ هایشان چه شکلی است ! تا مدّتی بعد از خریدن رینگ هم این عمل ادامه دارد و شما دوست دارید هی مقایسه کنید رینگ های خود را و چُسی بیایید و اثبات کنید که رینگ های شما زیبا تر است ! خلاصه ی کلام که این مدلی می باشد انسان ! اصلا چرا راه دور برویم ؟! یک بار ؛ چند سال پیش پدر گرامی به بنده فرمود که : " پسرم ؛ هیچ گاه ادرارت را نگاه مدار و هر هنگامی که قدم در مستراح میگذاری یقین حاصل کن که آخرین قطرات ادرار را هم پس داده ای ؛ نگاه کن فلانی را اینقدر سرپا شاشیده که قطرات ادرار کامل خارج نشده و سنگ مثّانه گرفته و مثل مار به خودش می پیچد "" ،؛، خب تذکّر پدر در من تاثیر عمیقی گذاشت و موجب شد هر وقت به موال میرفتم هی زور بزنم تا قطره ای دیگر هم خارج شود ؛ باشد که رستگار شوم ! و ده ها بار طهارت می گرفتم ؛ آنقدر وسواس پیدا کرده بودم که همیشه فکر می کردم قطراتی در آلت مبارک مانده و به سنگ توالت با ناله می سرودم ؛ من همین یک نفس از جرعه ی جانم باقیست ؛ آخرین جرعه ی این جام تهی را تو بنوش ! خلاصه ی کلام که دیدم اینگونه زندگی فایده ندارد ! گفتیم اصلا گور پدر سنگ مثّانه و مستانه ! شروع کردیم با فراغ بال شاشیدن و هر وقت آن احساس عذاب آور وسواس گونه ی اسکیزوفرنیایی به سراغمان می آمد و تلنگر می زد که هنوز قطراتی مانده ؛ مشتی به آلت مبارک می زدیم و ندا سر می دادیم که خفه شوید لطفا ! بعد از چند روزی که این موضوع از یادم رفت دیدم همه چیز به روال سابق برگشته و مستراح دوباره به همان اتاق فکر و رویا هایم تبدیل شده ! تمام این ها را گفتم تا شاید ذهن شما را برای شنیدن خاطره ای مستند فراهم کنم !

روزی پای صحبت یک شیخ با نمک و گردی نشسته بودم و می گفتم که یکی از قشر های بیچاره ی جامعه آن هایی هستند که چوب بی پدر مادری قشر هم جنس خود را می خورند و خودشان ؛ بنده های خدا نه از توبره می خورند و نه از آخور ! مثلا همین شیخ ها ؛ بر فرض محال که تعداد انگشت شماری هم از این موجودات آدم نما ؛  موجودات وارسته و فرهیخته ای هم باشند ؛ آنقدر مردم از این موجودات بدی دیده اند که تر و خشک را با هم می سوزانند و همه را با یک چوب می زنند ! که سر درد دل حاج اقا باز شد و گره ای به ابرو انداخت و خنده ی نمکینی کرد و انگار که از خاطره ای دور امّا زنده سخن می گفت لب به سخن گشود که : " یک روز در یکی از خیابان های بالا شهر ؛ پیاده راه می رفتم و قدم میزدم ؛ سرم به کار خودم بود و داشتم به یک موضوع کاری فکر می کردم که دیدم یک صدای دخترانه دارد صدایم می زند حاج اقا حاج اقا ! چرتم پاره شد و سری برگرداندم و دیدم دختری زیبا با تیپّی آنچنانی همراه دوستانش که کپی برابر اصل بودند ؛ تمام نگاه پرسش گرش را به چشمانم میریزد ؛ آب دهانم را از ترس و استرس و تعجّب ؛ قورت دادم و  زیر لب گفتم ؛ بله ؛ بفرمایین ؟!! پرسید حاج اقا میتونم یه سوال خصوصی ازتون بپرسم ؛ نالیدم بله ؛ بفرمایین ! با شیطنتی که در نگاهش موج میزد پرسید ؛ ببخشید حاج اقا ؛ شما شب ها وقتی میخواین بخوابین این همه ریش رو زیر پتو میذارین یا روی پتو ؟! که صدای انفجار قهقهه ی دوستانش پیاده رو را لرزاند و در عرض چند ثانیه دور شدند ؛ نگاه همه به من جلب شده بود و من که هنوز گیج بودم ؛ تنها کاری که کردم این بود که یک تاکسی دربست گرفتم و به منزل رفتم ! بعد از دقایقی همه چیز یادم رفته بود ؛ ولی مشکل بزرگ وقتی شروع شد که پاسی از شب گذشته بود و موقع خواب شده بود ؛ روی تخت دراز کشیدم و تا آمدم پتو را روی خودم بکشم ؛ انگار در ذهنم یکی چندین بار پشت سر هم زمزمه کرد که ببخشید حاج اقا ؛ شما شب ها وقتی میخواین بخوابین این همه ریش رو زیر پتو میذارین یا روی پتو ؟! آمدم فکرم را منحرف کنم ؛ امّا دیگر کار از کار گذشته بود ؛ پتو را که روی ریش هایم می کشیدم احساس می کردم ریش هایم دارد از ریشه کنده می شود و وقتی که ریش هایم را روی پتو میگذاشتم احساس می کردم دارم خفه می شوم ! چشمت روز بد نبیند ؛ نزدیک به یک ماه شبها نمی توانسیتم درست بخوابم ؛ فقط درگیر این بود که پوزه ی این دختر را به خاک بمالم ؛ ولی نمی توانستم نه پتو را زیر بگذارم نه رو ؛ مانده بودم این همه سال ؛ وقتی که میخواستم بخوابم پتو را کجایم میگذاشتم !!! هیچ کس نتوانسته بود در طول زندگی ام قدر آن دختر مرا اذیت کند !

https://arashhercul.blogfa.com/post-112.aspx

منبع : وبلاگ تف سربالا

injaneb - ایران - تهران
مغض ؟؟!!
شنبه 31 فروردین 1387

kordi - عراق - کردستانـ/دهوک
طفلی آخونده........
دم دختره گرم......
در کل موضوع باحالی بود...مرسی
شنبه 31 فروردین 1387

طاطا - ایران - ایران
دم اون دختره واون حاجیه و نویسده گرم خیلی باحال بود
شنبه 31 فروردین 1387

pbpeyman - ایران - ت
نمی دونم ساختگی بود یا واقعی ولی هر چه بود دمت گرم خیلی خندیدم
شنبه 31 فروردین 1387

arashhercul - ایران - مشهد
سلام ! خوشحال شدم از اینکه متن وبلاگمو اینجا میبینم ! ممنون ! ولی شاید اگه قسمت منبع : تف سربالا رو با یه لینک به وبلاگ مینوشتین خیلی بهتر میشد ! در هر صورت ممنون و خوشحالم که این متن نظر شما رو جلب کرده ! ----------------- با تشکر از شما لینک نیز به انتهای منبع مقاله اضافه شد. امیدواریم که همیشه در کارهایتان موفق باشید.
شنبه 31 فروردین 1387

arashhercul - ایران - مشهد
ممنون ! شما هم موفق باشید ! بازم ممنون !
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387

Ilqar_ucaboy - ایران - آذربایجان
خیلی با حال بود من که نصف شبی صدای قهقهم همرو از خواب بیدار کرد , بازم از این مطالب بذارید تا ملت یه خورده غماشون یادشون بره و دلشون یه اپسیلون هم که شده باز بشه.ّ
یکشنبه 1 اردیبهشت 1387

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.