داستان عادت کرده ایم ( خاطره خوانی۲) فایل صوتی

برنامه خاطره‌خوانی - بخش دوم

داستان عادت کرده ایم ( خاطره خوانی2) فایل صوتی

رضا دانشور
برای شنیدن فایل صوتی «اینجا» را کلیک کنید.

گرچه شخصی‌ترین خاطره‌ها، به خاطره‌ آنکه از دل واقعیت آمده‌اند به حقایق عام بشری نقب می‌زنند، ولی خاطره‌هایی که مستقیم از تجربه‌های بزرگ جامعه سخن می‌گویند رابطه‌ی جدایی‌ناپذیری با حافظه‌ی جمعی دارند. حافظه‌ی جمعی آن فضای مجردی‌ست که خاطره‌های یک قوم یک ملت در آن جمع می‌شوند و آگاه و ناآگاه در رفتار آدمها تاثیر قاطع دارند.

حوادث تاریخی از طریق حافظه‌ی جمعی تبدیل به تجربه‌های آن جامعه می‌شوند و خلقی‌یاتش را شکل می‌دهند. هنوز خاطره‌ی پیروزی‌ها و عظمت‌طلبی‌های ایران باستان در قروق ملی ایرانیان درست یا غلط خود را نشان می‌دهد. و هنوز حمله‌های اقوام بیگانه در قرون گذشته تاثیرات فرهنگی و اخلاقی خودشان را در رفتارشناسی ایرانیان ادامه می‌دهد. از این جهت خاطره‌های مربوط به تجارب گذشته رو به آینده دارند. یادآوری و توجه به این تجربه‌ها زمینه‌ی اندیشیدن و خودشناسی‌ست. یادآوری گذشته، خود امروزمان را تفسیر می‌کند و توضیح می‌دهد و چشممان را به روی آینده بازتر می‌کند.


حافظه‌ی جامعه زمینه‌ی رشد معنوی آن است و جامعه‌ی فراموشکار مثل آدمی که به بیماری فراموشی دچار آمده، جامعه‌ای‌ست رو به انحطاط. اروپا از یادآوری، مراجعه و بازبینی انتقادی گذشته‌ی یونانی خودش، برای بیرون‌آمدن از تاریکیهای قرون‌وسطا مدد گرفت و تمدنهایی مثل تمدنهای جنوب مدیترانه همراه با فراموش‌کردن خودشان در زمان حل شدند و از یاد رفتند، مثل تمدن کارتاژ.

منظور از زنده‌داشتن خاطره‌ی قومی بالیدن به گذشته‌ی پرافتخار یا گریه و مصیبت‌خوانی بر لحظه‌های دردناک تاریخی نیست، بلکه بازبینی و ارزیابی مداوم آن است برای درک و کشف حقایقی که ریشه‌ی مسایل امروزمان است و برای شناختن نقاط ضعفی که بدون پی‌بردن به آنها خطاها تکرار می‌شوند.

انقلاب فرانسه هنوز مثل یک موضوع زنده برای مطالعه و درک جنبه‌های مثبت و منفی‌اش در دستور کار اندیشمندان قرار دارد و در مباحث زنده‌ی روز مثل یک منبع رجوع وسرچشمه‌ی تفکر، نوشته، فیلم و نمایش راهنما و الهام‌بخش فعالان سیاسی و اجتماعی‌ست. یاد و فراموشی از مباحث کلیدی فلسفی امروز است. بقول میلان کوندرا: «نبرد حافظه علیه فراموشی، نبرد انسان است علیه قدرت که خود مسئله‌ی اساسی دولتها، جامعه‌ها، انسانها و روابط متقابل آنهاست». آیا باید خطاهای گذشته را فراموش کرد و امروز را مثل یکروز نو سرآغاز فرداها تلقی کرد، یا بدون یاد گذشته تداوم زندگی تکرار خطاها خواهد بود.

مسایل جنگ دوم جهانی بعنوان موضوع هزاران کتاب، مقاله، فیلم و جلسات پایان‌ناپذیر سخنرانی‌های اندیشمندانه از پایان جنگ تاکنون لحظه‌ای از تجزیه‌ و تحلیل و تحقیق در چرایی و چگونگی آن پیش‌آمدها خالی نبوده. اگر امروز شعارهای صلح، حقوق بشر، برابری انسانها، حفظ زیست ومقاومتهای مردمی در برابر خطاهای دولتها و قدرتها بیش از پیش رواج و استحکام یافته، اینهمه را مدیون حضور گذشته در وجدانهای بیدار هستیم. اما گذشته را تنها منابع رسمی و خاطرات رهبران که همواره مبتنی بر مصالح سیاسی و در ارتباط با نقطه‌نظرات ایدئولوژیک و شخصی هستند توضیح نمی‌دهند. خاطرات کسانی که از نزدیک در دل حادثه درگیر یا شاهد بوده‌اند، منابع سرشار اطلاعات، آگاهی و حس‌هایی هستند که نه تنها تصاویر زمان از دست رفته را پیش چشمانمان احیا می‌کند، بلکه معیارهایی برای سنجش و داوری درگفتارهای رسمی نیز به‌دست می‌دهد.

متاسفانه با آنکه جنگ ایران و عراق بسی طولانی‌تر از جنگ دوم جهانی بوده است، ما هنوز یک‌هزارم آن اسناد و کتب و خاطره‌ها و فیلم‌ها و تحقیقاتی که دیگران در مورد جنگ دوم کرده‌اند در موردش نداریم و شاید به همین دلیل است که گاه حتا به نظر می‌رسد نسل جوانتر آن را بکلی فراموش کرده. امیدواریم با ارائه‌ نوشته‌ی جالب آقای علی قانع، که خاطره‌ای از جنگ است، دیگران نیز تشویق بشوند و به فکر نوشتن خاطره‌هایشان بیفتند. برای اینکه آدمیزاد دستخوش نسیان است و نسیان همنشین مرگ، مبادا که به آن عادت کنیم. و نوشته‌ی آقای علی قانع «عادت کرده‌ایم» نام دارد. آقای علی قانع نویسنده‌ دو مجموعه داستان هم هستند که روی سایت‌شان می‌توانید این داستانها را پیدا کنید. حالا خاطره‌ی آقای علی قانع را گوش می‌دهیم:

فرزین اولین نفر از بچه‌های دوره‌ی آموزشی بود که کشته شد. سال ۶۰ توی آزادسازی استان. اوج روزهای جنگ. ناهار را باهم خوردیم. نیامده شده بود راننده‌ی فرمانده‌ گردان. نه اینکه حسودی کنیم نان زبان چربش را می‌خورد. آهنگ‌های ویگن را خیلی خوب می‌خواند: با تو رفتم، بی‌تو بازآمده‌ام.

آنروز هم خواند و خاطره‌ی آخرین مرخصی و قرار با دوست دخترش را با آب و تاب برایمان تعریف کرد. توی شوفاژخانه قایم شده‌اند و باهم ور رفته‌اند. دوساعت تمام آنجا بودند. با چشم‌های گشاد و دهان‌ کف‌کرده میخ حرفهایش شدیم. تا صبح هیچکدام خوابمان نبرد و توی کیسه‌خواب پیچ و تاب خوردیم. ظهر فردا با جناب سرهنگ رفتند خط مقدم برای ثبت تیر. اوایل غروب خبرش رسید. وقتی جناب سرهنگ پیاده می‌شود تا منطقه را دوربین بکشد، گلوله‌ی مستقیم تانک ماشین را می‌برد روی هوا و حتا جنازه‌ی فرزین هم پیدا نمی‌شود.

خیلی گریه کردیم. روزها و هفته‌های اول. دست خودمان نبود. چندتا سرباز سوسول عاشق‌پیشه، اهل شعر و سرود و داستان توی یک سنگر خاکی به تور هم خورده بودیم و میان آن‌همه توپ و تفنگ و بکش‌بکش غروب‌ها شعرهای شاملو و فروغ را دوره می‌کردیم، یا کلید دولت‌آبادی و گذر از رنج‌های تولستوی و دن آرام شولوخف را دست به دست می‌دادیم. بعد از پودرشدن فرزین، وقتی شب‌ها دورهم جمع می‌شدیم، فقط زل می‌زدیم به چشمهای همدیگر. هیچکس از مرخصی حرفی نمی‌زد، از دخترها، از غذاهایی که مادرها درست می‌کردند، از میهمانی‌های مجردی و فیلم‌های سکسی. اصلا کسی جرات نداشت حرف بزند. همین که یکی دهان باز می‌کرد تا چیزی بگوید، پورت، صحنه تبدیل می‌شد به روضه‌ی علی‌اصغر و دست‌جمعی می‌زدیم زیر گریه و به هق‌هق می‌افتادیم و آب دماغ‌مان سرازیر می‌شد، بدون اینکه کسی روضه‌ای خوانده باشد. تقصیری هم نداشتیم. آدرس تنها جایی را که نمی‌دانستیم و هیچ‌وقت سراغش نمی‌رفتیم مرگ بود.

بعد از فرزین نوبت به عباس رسید. سرگروهبان زیادی گیر می‌داد، می‌گفت گردان به شیره‌کشخانه تبدیل شده. دودی که از سنگرتان درمی‌آید، عراقی‌ها را هم نشئه می‌کند، چه رسد به سربازهای گل‌وگشاد خودمان. لج کرد و داوطلب شد برای دیده‌بانی. تک‌تیراندازهای عراقی درست زده بودند روی خالی که بالای ابروی راستش داشت. می‌گفت، نصف دخترهای نارمک هلاک این خال سیاه هستند.

جواد از بچه‌های آتشبار سوم توی حمله‌ی هواپیمای دشمن به قرارگاه از بین رفت. این یکی زمان کمتری برد تا نبودش را باور کنیم، و مرگش را. اینبار گریه‌ها کمی زودتر بند آمد.

رضا و بهنام را گلوله‌ی توپ خودمان گرفت. چاشنی فاسد بود و به‌محض بستن ماسوره گلوله عمل کرد و منفجر شد. یادآوری‌اش برایمان بعدها به‌صورت شوخی و جوک درآمده بود. روزهایی که کنسرو لوبیای تاریخ مصرف گذشته می‌خوردیم یکی یکی منفجر می‌شدیم و سنگر را به گه می‌کشیدیم. اصغر چشم‌ها و یک پایش را همان‌روز و همان‌جا از دست داد. شاهرخ توی کرخه کور غرق شد، نزدیک همگی. رفته بودیم آبتنی. فصل خرماپزان، گرمای آفتاب بیداد می‌کرد. لبه‌ی فلزی پل را می‌گرفت و با ترس و لرز خودش را تا وسط رودخانه می‌کشاند. دستش لیز خورد و رفت زیر آب و دیگر بالا نیامد. ما شنا بلد بودیم، ولی نه آنقدر که شاهرخ خرسه را بکشیم بیرون و خودمان نرویم پایین. غواص‌ها راحت درش آوردند. باد کرده بود و توی مشت‌ها و دهانش لجن کف رودخانه بود. شده بود شکل آدمک‌های توی تونل وحشت شهربازی.

از شنیدن خبر کشته‌شدن خسرو اصلا گریه‌مان نگرفت، فقط بهت‌زده شدیم. با جیپ آمریکایی‌اش توی جاده‌ی سوسنگرد شاخ به شاخ زده بود به لندکروز‌ سپاه. شب‌ها باید چراغ‌‌های ماشین خاموش بود و فقط با نور ستاره‌ها و ماه می‌راندیم. آنشب ماه لعنتی پشت ابرها گم شده بود و راننده‌های هردو ماشین تکه‌تکه شدند. برای باقی بچه‌ها که بعدها رفتند اشکی نماند. دیگر سخت سخت سخت شده بودیم. چه می‌دانم، می‌گویند سربازی پسرها را آبدیده می‌کند؛ مردشان می‌کند. مرد شده بودیم انگار؛ عادت کرده بودیم.

عادت کرده‌ایم
رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.