جهانگیر رزمی بعد از ۲۷ سال جایزه پولیتزر را دریافت کرد

جهانگیر رزمی بعد از 27 سال جایزه پولیتزر را دریافت کرد

روز 21 مه، جهانگیر رزمی بعد از 27 سال جایزه پولیتزر را در نیویورک دریافت کرد. در این مراسم همسر جهانگیر رزمی، و روزنامه نگار وال استریت ژورنال که موفق به حل معمای نام عکاس شده بود ، شرکت داشتند. همچنین مادر و خواهر شهریار و احسن ناهید، که هر دو در جریان کشتار سنندج توسط داد گاه های صحرایی صادق خلخالی، کشته شده بودند، در این مراسم شرکت داشتند و اشک ریزان، عکاس را در آغوش گرفتند.

 

جایزه پولیتزر که هر ساله به بهترین عکس خبری سال تعلق می گیرد، شامل یک لوح، و 10 هزار دلار جایزه نقدی است.

لنز دوربین جهانگیر رزمی، 27 سال پیش در سنندج، یکی از وحشیانه ترین صحنه های اعدام در تاریخ را ثبت کرد. روزنامه اطلاعات در آن زمان، عکس ها را چاپ کرد اما نامی از عکاس نبرد تا مبادا به خطر بیفتد. تکاندهنده بودن عکس، موجب شد در مدت کوتاهی سر از سایر روزنامه های جهان در بیاورد.

 

این عکس در سال 1980 برنده جایزه سال "پولیتزر شد. اما عکاس ناشناس بود. در کتاب عکس های سال، در کنار نام عکاس، کلمه "ناشناس" نقش بسته بود. تا این که در سال 2002، "جاشوا پریگر" روزنامه نگار "وال استریت ژورنال" بر آن شد که نام عکاس را پیدا کند. چنین نیز کرد . اما این کار حدود 5 سال طول کشید. دسامبر 2006، رمز عکس تاریخی کشتار ماه های اولیه انقلاب 1357در کردستان، آشکار شد. عکاس ناشناس، جهانگیر رزمی عکاس 57 ساله بود که طی این سال ها از ذکر نامش، خودداری کرده بود.

 

مقاله " راز تاریخی یک عکس تکاندهنده" نوشته "جاشوا پریگر" دسامبر گذشته، سر تیتر همه رسانه ها شد. پولیتزر، بر آن شد تا جایزه جهانگیر رزمی را در مراسم امسال خود به این عکاس اهدا کند.

مقاله "راز تاریخی یک عکس تکان دهنده "

26سال پیش، عکسی از یک صحنه اعدام در [کردستان] ایران برنده جایزه پولیتز شد. اما مردی که عکس را گرفته بود ناشناس باقی ماند، تا به امروز.

27 اوت 1997، دو صف موازی متشکل از 11 مرد در یک زمین خاکی در سنندج ایران تشکیل شد. یک گروه چشم بسته بودند، گروه دیگر تفنگ به دست. به فارسی دستور آتش داده شد: "آتش!".

پشت اولین سرباز از سمت راست، دوازدهمین مرد نیز دکمه دوربین نیکون و فیلم کداکش را فشار داد و این صحنه اعدام دسته‌جمعی را به صورت سیاه و سفید ثبت کرد.

چند ساعت بعد، این عکس در قطع 6 ستون روزنامه اطلاعات، قدیمی‌ترین روزنامه ایران، چاپ شد. چند روز بعد، این عکس، در صفحه اول روزنامه‌های سراسر دنیا ظاهر گشت. چند هفته بعد، دولت جدید ایران روزنامه متخلف را مصادره کرد. چند ماه بعد، این عکس برنده جایزه پولیتزر شد.

هفت ماه پس از سرنگونی دولت وابسته به آمریکای شاه توسط رادیکال‌های اسلامی، این عکس، یکی از مشهورترین عکس‌های ایران می‌شود. این عکس، به نماد ترور دولتی مبدل شد و تا کنون [بارها] همراه با نوشته های انتقادی متعدد در مخالفت با رژیم فعلی ایران، منتشر شده است. [به طور مثال] همراه با شعر "فریاد" سال 1979، یا موزیک ویدئویی "با من از کشورم، ایران، سخن بگو" و یا کتاب "کردستان" که در سال 1997 منتشر شد.

داوود و داور قاسلمویی، دو برادری که صاحب یک مغازه عکاسی در لس‌آنجلس اند، می‌گویند [تاکنون] ده‌ها هزار نسخه از این عکس را برای حمل در تظاهرات ها بازتکثیر کرده اند . اخیرا نیز، برای تظاهراتی که در اواخر سپتامبر هنگام سفر رئیس جمهور ایران، محمود احمدی‌نژاد، به آمریکا، برگزار شد، 200 نسخه بازتکثیر شد.


شاهرخ حاتمی، یکی از پیشگامان عکاسی ژورنالیستی ایران می‌گوید: «این افشاگرانه‌ترین عکس از اوایل انقلاب ایران است.»

[آن زمان ] روزنامه اطلاعات، نام عکاس را به خاطر امنیت جانی‌اش چاپ نکرد. جایزه پولیتزر رسماً به "عکاس ناشناس از "یوناتید پرس اینترنشنال" اهدا شد که یک سرویس خبری است و عکس را در آمریکا توزیع کرده بود. این تنها موردی است که این جایزه، به یک عکاس ناشناس داده شده است.

از آن سال تاکنون، افراد بسیاری به دروغ ادعا کرده‌اند آن فرد "ناشناس" هستند. در سال 2003 که مشهورترین عکاس ایرانی کشته شد، آگهی‌های تسلیت پر بود از ذکر جایزه پولیتزر که برخی تلویحاً می‌گفتند او برنده آن است. سپتامبر گذشته، عکاس برجسته ایرانی دیگری که در فرانسه زندگی می‌کند در مجله "پاریس مچ" مدعی شد که او عکاس بوده است.

در واقع، نزدیک به سه دهه پس از نخستین ظهور این عکس دوران‌ساز، تقریباً هیچ کس عکاس آن را نمی‌شناسد.

***جهانگیر رزمی، اولین فرزند مادری خانه‌دار و پدری کارمند ارتش، در منطقه صنعتی اراک بزرگ شد. در حکومت شاه، ملت در آرامش زندگی می‌کردند. این پسر محجوب با خشنودی فراوان در یک مغازه عکاسی به پسر عمویش در ظهور فیلم و گرفتن عکس از عروسان و سربازان کمک می‌کرد. در سال 1960 در سن 12 سالگی یک دوربین روسی لوبیتل – 2 خرید.

او به سرعت به استفاده از آن پرداخت. یک روز که پسری در بیرون مغازه دختری را با گلوله کشت، یک خبرنگار جهانگیر را واداشت تا از صحنه عکس بگیرد. او این کار را کرد و روپوش خونین مدرسه را در روزنامه اطلاعات به ثبت رساند.

آقای رزمی می‌گوید، وقتی پدرم مرد، در یک مغازه عکاسی در تهران کاری پیدا کردم. هنگام خدمت سربازی، در تاریکخانه‌ای‌ واقع در یک زیرزمین، اوقات فراغت از مشق‌های سربازی را می‌گذراند. در یک مهمانی تولد، او همسرش را یافت. او در سال 1973 که روزنامه اطلاعات او را برای بخش خبرهای فوری استخدام کرد، شغلی پیدا کرد.

جعفر دانیالی، یکی از هفت عکاس روزنامه [اطلاعات] در آن زمان، می‌گوید: «اگر چه ما همکار بودیم و رقابت وجود داشت، [اما] عکس‌های او بهتر بود.» رزمی به گفته همه، به کمپوزیسیون و بازی نور و سایه توجه داشت. او پشت میزی در نزدیک‌ترین محل به پله‌ها می‌نشست. آقای رزمی [که] آن زمان 25 ساله بود، می‌گوید: «من همیشه داوطلب رفتن بودم. چابک بودم. جوان بودم. شجاع‌تر از بقیه بودم.»

16 ژانویه 1979، شاه در پی تظاهرات توده‌ای از ایران فرار کرد. شانزده روز بعد، آیت‌الله خمینی از فرانسه بازگشت و قدرت را به دست گرفت. آقای رزمی، از آقای خمینی در قم آن قدر عکس انداخت که یک بار امام با او دست داد. آقای رزمی با استفاده از لنز نیکون محبوبش، لنز 28 میلیمتری زاویه باز با نوردهی اتوماتیک، گاه‌شمار تغییر گفتمان ایران از استبداد به حکومت مذهبی را ثبت کرد.

در اوت، حدود 500 ضد انقلاب و مقامات رسمی رژیم پیشین اعدام شده بودند. قوه قضاییه با انتقاد از اسلام و رهبران روحانی ایران آن را غیر قانونی اعلام کرد. روزنامه مصادره‌ای رژیم، کیهان، تنها روزنامه‌ای که از اطلاعات پرتیراژتر بود، یک شرکت اصلی تأسیس کرد. خبرنگارانی که در زمان سانسور دوران شاه رانده می‌شدند، وحشت‌زده شدند.

امیر طاهری، سردبیر وقت کیهان و تحلیل‌گر سیاسی فعلی مقیم انگلیس می‌گوید: «در زمان خمینی آدم می کشتند. شرایط طور دیگری بود.» در 16 اوت، آقای خمینی از نیروهای نظامی ایران را برای سرکوب کردهای ناراضی که برای استقلال می جنگیدند، اعزام کرد. هزاران سرباز عازم کردستان شدند. آقای رزمی و خلیل بهرامی، خبرنگار اطلاعات، نیز به دنبال آنان رفتند.

ده روز بعد، به آقای بهرامی خبر داده شده بود که یک قاضی - که از دوستانش بود-، خیال دارد کردها را در سالن انتظار فرودگاه سنندج- مرکز کردستان- محاکمه کند. این خبرنگار که آن زمان 37 ساله بود، 22 سال برای [روزنامه] اطلاعات کار کرد. وی از این که اقای رزمی - که پدرش در سنندج زندگی کرده بود و احترام به کردها و سنت‌های آن‌ها را به پسرش یاد داده بود- همراش بود، خوشحال بود. آقای بهرامی که در حال حاضر در ایران زندگی می‌کند و بازنشسته است، می‌گوید: « رزمی وظیفه‌شناس و از همه سریع‌تر بود.»

در فرودگاه، وقتی که 10 مرد دستنبد به دست روی نیمکت چوبی در برابر صادق خلخالی نشستند، آقای رزمی آماده، بیرون دادگاه صحرایی ایستاده بود. نفر یازدهم مجروح بود و کنار در روی برانکاردی قرار داشت.

آقای بهرامی در یادآوری خاطراتش می‌گوید، قاضی عمامه‌اش را برداشت. کفش‌اش را درآورد. پایش را روی صندلی گذاشت. از پشت عینک زندانیان را برانداز کرد و نامشان را پرسید.» قاضی اتهامات انتسابی متهمان را [چنین] برشمرد: قاچاق اسلحه، تحریک به شورش و قتل.

زندانیان، برخی با تمایلات چپ یا گرایشات ملی، منکر اتهامات شدند.

بهرامی می‌گوید: «هیچ مدرکی ارائه نشد. همه‌اش حدس و گمان بود.» پس از نزدیک به 30 دقیقه، خلخالی یازده مرد را "مفسد فی‌الارض" اعلام کرد. چند نفری گریستند.

بهرامی همکارش، رزمی را فراخواند. "این شانس رزمی بود که آن روز با من آن جا بود."رزمی از ساک دوشی کرباسی سبزش یک لنز 80-35 میلیمتری بیرون آورد و به دوربین نیکون‌اش وصل کرد. مردان دستنبد به دست، چشم‌بند داشتند. هر یک دستش را روی شانه نفر جلویی گذاشت و در صف تک ردیفی از میان سالن سیمانی فرودگاه، از میان یک چهارچوب فلزی گذشتند و به محوطه باز فرودگاه وارد شدند. رزمی پرید جلو و عکس انداخت، بی آن که پاسداران جلویش را بگیرند. می‌گوید: «کاملاٌ آزاد بود.» بدون اطلاع آقای رزمی، سربازی که در آنجا بود، عکس هایی گرفت که هیچگاه منتشر نشدند .

هر دو می‌گویند، این جمع از کنار 30 کارگر فرودگاه گذشت. جلوی همه رزمی می‌رفت. هر دو می‌گویند، در عقب، علی کریمی بود، یکی از محافظان شخصی قاضی، با کفش‌های سفید، شلوار سفید، پیراهن سفید، عینک آفتابی و جلد تپانچه کمری. پس از تقریباً 100 متر، یک مأمور، محکومان به مرگ را روی یک زمین خاکی از حرکت بازداشت. همه اعدام‌کنندگان به جز یک نفر دور سرشان چفیه بستند. چهره‌های شیعیان و چشمان کردها اکنون پنهان شده بود.

به گفته دو خبرنگار، آقای کریمی از زندانیان خواست آخرین وصیت خود را بکنند. مردها چیزی نگفتند، همه ساکت بودند به جز یک نفر . [آن] عیسی پیروالی [بود] که به گفته بهرامی، برای نجات خود گریه می‌کرد. او ساندویچ‌فروشی بود که عضو هیچ حزب سیاسی نبود فقط یک تفنگ داشت و متهم به قتل شده بود. رزمی می‌گوید: «او ترسیده بود. نمی‌توانست بایستد.» سربازان از یکی از زندانیان خواستند تا او را نگاه دارد.

خورشید بعد از ظهر از پشت زندانیان می‌تابید و رزمی لنز 28 میلیمتری‌اش را برداشت. او پشت جوخه آتش، که با پوتین‌های چرمی قهوه‌ای و بندهای بسته شده دور ساق پا ایستاده بودند، جا گرفت. می‌گوید، فقط به "سرعت و زاویه دوربین" فکر می‌کرد. زندانیان با لباس‌های ساده ایستاده بودند. جوخه آتش زانو زد.

افسر فرمانده فریاد زد: «افراد مسلح!» سربازانش مسلسل‌های ژث خود را رو به مردهای ایستاده به فاصله قد یک آدم نشانه رفتند.

اولین نفر سمت راست، ناصر سلیمی کارمند اداره بهداشت سنندج، دست راستش را روی سینه‌اش گذاشت. دستش باندپیچی شده بود. به گزارش‌های روزنامه‌های آن زمان، در یک جنگ خیابانی مجروح شده بود. در برابر او تنها سرباز بدون چفیه، مسلسل‌اش را بالا برد.

رزمی به فاصله چند قدمی پشت این سرباز بدون نقاب ایستاده بود. دوربینش را بالا برد. ساعت چهار و نیم فرمان آتش داده شد: "آتش!" یازده اسلحه شلیک شد. یازده بدن بر خاک افتادند. رزمی می‌گوید: «وقتی افتادند، خاک بلند شد.» عکاس دوربین‌اش را پایین آورد.

سربازان به کریمی چشم دوختند. محافظ شخصی قاضی اسلحه‌اش را از جلدش بیرون آورد. عکاس می‌گوید، همه نمرده بودند. محافظ روی احسن ناهید، زندانی خوابیده روی برانکارد، خم شد و یک گلوله به سرش شلیک کرد. رزمی دوربینش را قاپید. کریمی به سوی بعدی رفت و به سویش شلیک کرد. دو خبرنگار می‌گویند، او همین طور پیش می‌رفت – یک گلوله برای هر نفر (تلاش برای یافتن کریمی ناموفق بوده است.)

چند دقیقه بعد، آمبولانس‌ها یازده جسد را بردند، کارگران فرودگاه به سر کارشان بازگشتند، سربازان پراکنده شدند و رزمی، دو حلقه فیلم 400 کداک را در جیب ساکش گذاشت. پس از آن که هلی‌کوپتر به زمین نشست، برای این دو دیگر دیر شده بود که دومین صحنه اعدام را هم ببینند. رزمی همکارش را ترک کرد و جلوی مینی‌بوس در حال گذری را گرفت و به فرودگاه سنندج بازگشت تا به تنها پرواز روزانه در ساعت 8 شب به مقصد تهران برسد.

عکاس خواب بود. در محل کنترل با فریاد مأموران فرودگاه بیدار شد، همان مأمورانی که عصر روز پیش، هنگامی که منتظر زندانیان کرد بودند، ناهارشان را با او تقسیم کرده بودند. رزمی فریاد کشید: «من هستم!» «جهانگیر!» مأموران اسلحه‌شان را غلاف کردند. رزمی به آن‌ها گفت که او فیلم و یک مقاله دارد که باید به تهران برساند. می‌گوید چون لازم بود دوباره به منطقه برگردم: «آن را در یک پاکت گذاشتم و به خدمه هواپیما دادم.»

رزمی به روزنامه اطلاعات تلفن زد تا پیکی را برای گرفتن مقاله و فیلم‌ها به فرودگاه بفرستند. پیک، پاکت را از فرودگاه تهران گرفت و به روزنامه تحویل داد. علی اکبر مرادی سرپرست تاریک‌خانه روزنامه می‌گوید، او می‌داند 70 فیلم به وسیله رزمی گرفته شده بود که آن‌ها را با کمک تکنیسین روی دو کنتاکت شیت پیاده کرد. به گفته حیدری سردبیر اطلاعات، یک پیک آن‌ها را به سردبیر عکس، فریدون ابراهیم‌زاده داد و او فریم‌هایی را که می‌خواست چاپ شود، علامت زد و به او تحویل داد.حدود ظهر آن روز، حیدری در حالی که صفحه ارایی صفحه اول آن روز را کنترل می کرد و استیل ها را به ورق می زد، چشمش روی یک عکس خیره ماند: عکس از لحظه‌ای که برخی از افراد جوخه آتش شلیک کرده بودند و برخی هنوز نکرده بودند،.اجساد افتاده بودند. خاک بلند شده بود.

حیدری، 35 ساله، وقت زیادی برای فکر کردن نداشت – روزنامه عصر باید زیر چاپ می‌رفت. ا با خود چنین فکر کرد که که کشور درگیر موضوع کشتار کردهاست و از سانسور خشمگین است. او تصمیم گرفت که عکس را چاپ کند. اما نه در نسخه‌ای که برای استان کردستان چاپ وتوزیع می‌شد. چرا که چاپ این عکس به معنای فراخوان به جنگ بود. می‌گوید: «با توجه به جو سیاسی، می‌دانستم که ممکن است به این دلیل از کار بیکار شوم.»

سردبیر اطلاعات تصمیم فوری دیگری هم گرفت و آن این که اسم عکاس را نیآورد. او می گوید:«می‌دانستم که اگر اسم او را چاپ کنم، به خطر خواهد افتاد. می‌خواستم جان رزمی را نجات دهم.»

حدود ساعت 2 بعد از ظهر دکه‌های روزنامه‌فروشی کلمات اعدام کردها را در بوق و کرنا کرده بودند. تیتر اصلی روزنامه چنین بود: «چهل نفر در سنندج، مریوان و سقز اعدام شدند.» عکس همراه، یک عکس جنجالی بود، هفت ماه کار جوخه‌های آتش در یک عکس تقطیر شده بود.

نسخه‌های روزنامه اطلاعات همه به فروش رفتند و نمایندگان آژانس‌های خبری جهانی شتابان به دفتر روزنامه در خیابان خیام می‌آمدند تا عکس‌ها را بخرند. آلفرد یعقوب‌زاده، 47 ساله، عکاس آسوشیتد پرس و عکاس خبری کنونی ساکن فرانسه، می‌گوید، ابراهیم زاده سردبیر بخش عکاسی روزنامه اطلاعات «آن را به همه فروخت مثل این که داشت سیب‌زمینی سرخ شده می‌فروخت.»

اولین نفری که به دفتر روزنامه اطلاعات رسید، ساجد ریزوی از "یونایتد پرس اینترنشنال" بود. ریزوی، 30 ساله، روزنامه را در خانه‌اش دیده بود و تلفنی یک کپی را سفارش داده بود و با ماشین پسته‌ای رنگ شرکت‌اش به سرعت سر رسید. او 15 دقیقه بعد عکس را در دفتر اطلاعات انتخاب کرد.

ریزوی سردبیر کنونی یک انتشارات هنری در لندن، می‌گوید: «وقتی آن را برداشتم تقریباً خیس بود. هیچ وقت فکر نمی‌کردم که عکسی آن قدر زنده را ببینم. این عکسی بود بین مرگ و زندگی.»

آقای ریزوی نام عکاس را پرسید. «گفتند بهتر است که نام عکاس را نگوییم.» وقتی به خانه رسید، به حمام رفت و آن را به یک تاریکخانه تبدیل کرد، عکس را با یک سشوار خشک کرد، روی ماشین تحریر الیمپوس‌ زردش یک زیرنویس نوشت، به دفتر "یونایتد پرس اینترنشنال" در بروکسل زنگ زد و عکس را با تله‌فوتو ارسال کرد.

"جنگیش سرن"، سردبیر عکاسی در بروکسل، کنار دستگاه فکس شرکت مبهوت نشسته بود. "سرن"، 25 ساله که اولین سال کارش در "یونایتد پرس اینترنشنال" بود، به خاطر می‌آورد: «درامای آن دستگاه آن بود که 15 دقیقه کشید تا عکس را کاملاً دریافت کرد. ده اینچ به ده اینچ بیرون می‌آمد... عجب چیزی بود!» آقای سرن عکس را به دفاتر "یونایتد پرس اینترنشنال" در آفریقا، اروپا و خاورمیانه و به دفتر اصلی در مانهاتان ارسال کرد.

"لاری دنسانتیس"، مدیر سردبیری، که عکس را در طبقه یازدهم بالای خیابان چهل و دوم دریافت کرد، می‌گوید: «این عکس بدون نام عکاس برای ما ارسال شد. البته این به آن معنا نبود که دانستن نام عکاس برایم جالب نباشد.»

ساعت 3 بعد از ظهر، چند مأمور مسلح از سوی شورای انقلاب اسلامی به دفتر روزنامه اطلاعات آمدند. چهار طبقه را بالا رفتند و وارد دفتر سردبیر، آقای حیدری شدند. حیدری چنین به یاد می‌آورد: آن‌ها سراغ نگاتیوهای عکس را گرفتند و خواستار صحبت با سردبیر عکاسی شدند.

حیدری امتناع کرد. می‌گوید: «به مأموران گفتم، من سردبیر هستم و مسئولیت کامل را به عهده می‌گیرم. اگر من دستگیر ‌شوم، عواقب منفی، اثر این عکس را بیشتر خواهد کرد.»مأمور ارشد عقب‌نشینی کرد. سردبیر می‌گوید، هر دو با مقامات حکومتی و مذهبی تلفنی صحبت کردند و قاضی‌ای که دستور اعدام را داده بود، با بی‌سیم با مأمور نشسته در کنار حیدری صحبت کرد.

به گفته حیدری، خلخالی مدعی شد عکس جعلی است و به مأمور گفت که سردبیر را دستگیر کند. او می‌گوید به مأموران پیشنهاد کردم نگاتیوها را نشان بدهم، «به شرطی که موافقت کند به زور آن‌ها را مصادره نکنند.»

مأمور موافقت کرد و نگاتیوها را همراه دو مأمور همراهش دید. حیدری می‌گوید: «آن‌ها حیرت‌ کرده بودند.» مأمور تلفن دیگری زد و به دادستان ایران گفت که «روزنامه ملاحظه کرده و تنها یکی از این عکس‌ها را چاپ کرده است.» مأموران با یک شرط آن جا را ترک کردند: آقایان بهرامی و رزمی به محض بازگشت از کردستان برای بازجویی خود را معرفی کنند.

همان روز، آقای دسانتیس سردبیر "یونایتد پرس اینترنشنال"، کپی‌هایی از عکس را به وسیله پیک‌های موتورسیکلت‌‌ران میان روزنامه‌های نیویورک و به وسیله دستگاه تله‌فوتو میان هزاران روزنامه در سراسر کشور توزیع کرده بود. در 29 اوت، نیویورک تایمز، واشنگتن پست، تاگس‌شپیگل در برلین و دیلی تلگرام در لندن از جمله روزنامه‌های متعددی بودند که آن را چاپ کردند. تقریباً همه "یونایتد پرس اینترنشنال" را صاحب عکس‌ها می‌دانستند.

دسانتیس که اکنون بازنشسته است، خرسندانه ابراز می‌کند: «بازی ما محشر بود. یک بار در عمر چنین اتفاقی می‌افتد... مثل یک سری فیلم بود. یک نفر روی زانو، نشانه می‌رود. یک نفر بر زمین می‌افتد. یک اعدام دسته‌جمعی.»

رزمی در کردستان بود، و در یک دکه روزنامه‌فروشی در سنندج یک نسخه از روزنامه اطلاعات را می‌بیند که یکی از عکس‌هایش از مردان چشم‌بند زده منتظر را چاپ کرده است. او می‌فهمید چرا عکس‌های فتنه‌انگیزترش چاپ نشده‌اند، اما با این حال [ از این موضوع] سرخورده بود. می‌گوید: «انتظار داشتم که نام‌ام برده شود.»

دو روز بعد، خبرنگار و عکاس به دفتر اطلاعات در سنندج بازگشتند. به یاد می‌آورند که مدیر دفتر از روی میزش نسخه چاپ تهران را برداشت که گزارش اعدام را چاپ کرده بود. او گفت که این نسخه‌ها به کردستان آورده شده و به دو برابر قیمت روزنامه به فروش می‌رسند. مدیر یک کرد بود و رزمی به یاد می‌آورد که به او گفته بود: «ما باید یک مجسمه طلا از تو بسازیم.» و به علت حرفی که به من زد، فهمیدم که این عکس خطرناک است.

خوانندگان همیشگی اطلاعات می‌توانستند حدس بزنند که عکاس، رزمی بوده است. 26 اوت، روز پیش از اعدام، روزنامه از او به عنوان یکی از سه کارمند اعزامی "به بخش غربی کشور" نام برده بود. 29 اوت، روز پس از چاپ عکس، روزنامه در صفحه اول گزارش داد که آقای بهرامی "به کردستان" اعزام شده است.

رزمی در بازگشت به خانه‌اش در تهران، پس از حمامی طولانی، با همسرش درباره اعدام صحبت کرد و روز بعد برای همکاران کنجکاوش در دفتر روزنامه. می‌گوید از حیدری پرسید چرا عکس‌اش بدون نام است و وقتی که سردبیر علت نگرانی‌اش را برایش شرح داد، مخالفتی نکرد. حیدری می‌گوید: «به شوخی به او گفتم که تو هم باید در کردستان در همان محل اعدام می‌شدی.»

رزمی به تاریکخانه روزنامه رفت و برای اولین بار 18 فیلم‌ حلقه اول را دید. "آن جا بود که فهمیدم چه گرفته‌ام." عکاس با روشن کردن نور ایمنی قرمز استودیو، هشت استیل (فریم) را چاپ کرد و روی یک کنتاکت شیت 27 عکس از 70 عکس‌اش را ثبت کرد.

رزمی نگاتیوها را از مسئول تاریکخانه خواست و آن‌ها را همراه با سایر عکس‌هایش در کشوی وسطی میزش گذاشت و در آن را قفل کرد. چند روز بعد، او کنتاکت شیت و استیل‌ها را در میان روزنامه تا شده‌ای گذاشت، به خانه برد و پنهان کرد، «جایی که هیچ کس متوجه نمی‌شد.» صبح روز بعد به کردستان برگشت.

9 سپتامبر، شورای انقلاب اسلامی این اطلاعیه‌ را در روزنامه انقلاب اسلامی منتشر کرد: «ما به این وسیله توجه شما را به عکسی که در تاریخ 6/6/1358 در صفحه اول اطلاعات چاپ شد، و مورد اعتراض شدید مردم قرار گرفت، جلب می‌کنیم.» و در ادامه: «اگر این عمل دوباره تکرار شود، تصمیمات جدی اتخاذ خواهد شد.»

باری، یک تصمیم جدی اتخاذ شده بود. روز قبل، بنیاد مستضعفان – شرکت سهامی که در اوت، روزنامه کیهان- بزرگترین روزنامه ایران را بلعیده بود – به اطلاعات چنگ انداخت. شبانه، روزنامه‌ای که از سال 1920 خصوصی بود، به مالکیت دولت درآمد.

دامنه توزیع عکس همچنان وسعت می‌گرفت. رضا دقتی، 27 ساله، یک عکاس آزاد ایرانی، عکس را دیده بود. او می‌گوید: «این تکان‌دهنده‌ترین عکس صحنه اعدام در تاریخ عکاسی ژورنالیستی بشر است.» دقتی می‌گوید، او پنج عکس دیگر از صحنه اعدام را از کارمندان اطلاعات به دست آورد و برای "سیپا"، آژانس پاریس که عکس‌های خودش از دوران انقلاب را چاپ می‌کرد، فرستاد.

"گوکسین سیپاهی‌اوغلو" می‌گوید او عکس‌ها را در آژانس‌اش در خیابان روکوپین پاریس از دقتی دریافت کرد. گر چه "سیپا" یکی را قبلا چاپ کرده بود، با این وجود "میشله سول"، سردبیر عکاسی مجله "پاریس مچ"، مبلغ 14000 فرانک فرانسه (در حدود 10000 دلار امروزه) برای عکس‌های بعدی پرداخت. "سیپاهی‌اوغلو" نیمی از آن پول را در تهران به دقتی داد.

مجله روزهای قبل از تاریخ روی جلدش، 21 سپتامبر 1979، در پاریس تماماً به فروش رفت. در حدود 2600 مایل در شرق، خوانندگان در ایران، به صفحه 66 رجوع می‌کردند. عنوان آن چنین بود: "کردها، زیر گلوله‌های الله"، عکس‌ها به سرعت پخش می‌شدند. مردم مجله را به 20 برابر قیمت روی جلد می‌خریدند و بسیاری از ایرانیان عکس‌ها را به در و دیوار شهر چسبانده بودند.

باری، هیچ کس، نه رزمی و نه کارشناسان، ظاهراً به اشتباه مجله در ذکر نام عکاس– "رضا (سیپا)" – که روی گوشه چپ پایین صفحه فهرست چاپ شده بود، توجهی نداشتند. سیپاهی‌اوغلو توضیح می‌دهد: «وقتی یک نفر عکس را برای ما می‌فرستد، ما همیشه نامش را زیر آن می‌نویسیم.»

دقتی می‌گوید، او برای "سیپا" یک نامه نوشت و گفت که او عکس‌ها را نگرفته است و "سیپا" از طریق آسوشیتدپرس، یک خبر ارسال کرد تا نامش را به عنوان عکاس تکذیب کنند. نمایندگان "سیپا"، "پاریس مچ" و آسوشیتدپرس این نامه توضیحی دقتی را به یاد ندارند و چنین نامه‌ای را در آرشیوهایشان نیافتند.

رزمی اواخر سپتامبر از کردستان برگشت و ابراهیم‌زاده او را پشت میز کارش ملاقات کرد. سردبیر عکاسی دستش را دراز کرد و خواستار نگاتیوهای 70 عکس شد. رزمی می‌گوید: «نمی‌توانستم مخالفت کنم. من برای او کار می‌کردم.» او قفل کشوی فلزی‌اش را باز می‌کند. رزمی به خاطر می‌اورد، ابراهیم‌زاده به عکاس گفت، پلیس می‌خواهد در زندان اوین تهران با او صحبت کند.

رزمی می‌گوید او با آقای بهرامی و دو سردبیر اطلاعات به زندان رفتند و به سرعت خود را با اسدالله لاجوردی، رئیس آینده زندان که به شکنجه زندانیان شهره بود، تنها یافتند. رزمی که بنا به وظیفه خبرنگاری‌اش، اغلب از زندانیان اوین که دولت فوری اعدام می‌کرد، عکس انداخته بود، می‌گوید: «حق داشتم، عصبی باشم.»

لاجوردی از او پرسید چه کسی از اعدام سنندج عکس انداخته است. وقتی رزمی گفت که او کرده است، از او پرسید چرا نگاتیوها را در کشویش پنهان کرده بود. رزمی پاسخ داد: «تا دست هیچ کس به آن‌ها نرسد.»

او به لاجوردی گفت که از قاضی مجوز عکسبرداری از صحنه را داشته است و او عکس‌ها را به خارج از کشور نفرستاده است. بازجویی ملایم بود و بر رزمی روشن شد که به او صدمه‌ای نخواهد رسید. رزمی به روزنامه بازگشت و چند هفته بعد، 4 نوامبر که دانشجویان ایرانی در سفارت آمریکا گروگان‌گیری کردند، در کار غرق شده بود.

ماه بعد، دسانتیس مدیر سردبیر "یونایتد پرس اینترنشنال"، مشغول انتخاب بهترین کار سال روزنامه‌اش برای جایزه بود. در رأس فهرست او عکس اعدام قرار داشت. دسانتیس می‌گوید: «من سردبیر عکاسی خیلی خوبی بودم، اما روی این یکی، هر آدم احمقی هم آن را انتخاب می‌کرد.»

برای او و دیگران در "یونایتد پرس اینترنشنال" اهمیت چندانی نداشت که عکاس را نمی‌شناسند. به گفته دسانتیس، این آژانس اولین آژانسی که آن را به مطبوعات ارسال و به عنوان کار یک عکاس گمنام "یونایتد پرس اینترنشنال" عرضه کرده بود. خودش هم فکر می‌کرد که عکاس ناشناس است. او توضیح می‌دهد: «این عکس روی خط "یونایتد پرس اینترنشنال" آمده بود.» سردبیر به کمیته پولیتزر نوشت، «به علت ناآرامی‌های موجود در ایران، در حال حاضر نمی‌تواند نام عکاس را علنی کند.»

رزمی نمی‌دانست که عکس‌اش کاندید دریافت جایزه پولیتزر شده است. نمی‌دانست که هیئت ژوری برگزیننده‌ی عکس‌های در کاتاگوری عکس خبری، مسحور عنوان "یونایتد پرس اینترنشنال" که "جوخه آتش در ایران" بود، شده‌اند. رابرت دافی سردبیر آن زمان "سن لوئی پست دیسپچ" و رئیس هیئت ژوری، می‌گوید در آن بهار، او به طور غیر رسمی روی یکی از اعضای هیئت پولیتزر اعمال نفوذ کرده بود تا عکس را انتخاب کنند. او می‌گوید: «ما تصمیم قطعی داشتیم جایزه را به "ناشناس" اعطا کنیم.»

در 14 آوریل 1980، هفت روز بعد از قطع روابط دیپلماتیک آمریکا با ایران، "ناشناس" جایزه پولیتزر را برد. حیدری خبر را به رزمی داد. اما همان افرادی که در واقع دستور اعدام را داده بودند، اکنون کارفرمایش شده بودند. حیدری می‌گوید، او دو ماه بعد اخراج شد. نمایندگان روزنامه انتصاب قرار ملاقات اوت 2005 در دفتر اصلی‌شان در تهران را لغو کردند و حاضر به مصاحبه نشدند. اطلاعات خبر بردن جایزه پولیتزر توسط کارمندش را گزارش نکرد. رزمی می‌گوید: او «جرأت نداشت جشن بگیرد.»

"یونایتد پرس اینترنشنال" جشن گرفت. آژانس خبری، رئیس دفتر تهرانش ریزوی را با هواپیما به آمریکا برد تا با مشترکانش صحبت کند. او می‌گوید: «آن‌ها می‌کوشیدند مرا به نمایش بگذارند.» آقای ریزوی به یاد می‌آورد در پاسخ به سؤالی درباره عکاس ناشناس گفته است: «بالاخره معلوم خواهد شد.»

در بهار، روززنامه اطلاعات رزمی 32 ساله را به مقام سردبیر عکاسی ارتقا مقام داد. عراق در سپتامبر به ایران حمله کرد و رزمی خبرهای جنگ را تهیه می‌کرد. سال 1987 یک خمپاره‌ به گوش سمت راستش آسیب رساند. ماه‌ها بعد که اطلاعات از او خواست برای کار به عراق بازگردد، تصمیم گرفت از جنگ بازنشسته شود. او به کار 15 ساله‌اش خاتمه داد، خانه‌اش را که خودش در شمال سرسبز تهران ساخته بود، فروخت، یک آپارتمان خرید و یک مغازه عکاسی باز کرد.

عکاس چهل ساله به آغاز کارش برگشت، به پسری که عکس ظاهر می‌کرد و عکس پرتره می‌انداخت. رزمی می‌گوید: «دنبال یک زندگی آرام بودم.» مغازه‌اش را "آبگینه" نامید که به قول خودش برای او معادل زلالی آب است. او برای مغازه‌اش تبلیغ نکرد. هنوز شش روز در هفته، عروسان با لباس عروسی به مغازه‌اش می‌آیند، به رزمی نگاه می‌کنند و لبخند می‌زنند.

رزمی اغلب به سنندج فکر می‌کند. او در مغازه‌اش عکس بزرگی از پسری ملبس به شال و حمایل کردی آویزان کرده است. هر تابستان در ماه‌های شهریور، خود را در اتاق خوابش حبس می‌کند و عکس‌های اعدام را که پنهان کرده است، تماشا می‌کند.

در 3 اوت 1997، سه هفته پیش از شهریور، محمد خاتمی به ریاست جمهوری ایران رسید و هاشم طالب را به ریاست روابط عمومی‌اش منصوب کرد. رزمی که سال‌ها پیش با طالب ملاقات کرده بود، فرصت را برای کار مناسب یافت. رزمی چنی به خاطز می آورد: : به سوی دفتر ریاست جمهوری رفتم و گفتم که عکس های مقامات، متناسب جایگاه آنان نیست و پیشنهاد عکاسی از رئیس جمهور و اعضای کابینه را کردم." طالب او را استخدام کرد.

روزهای بعد، رزمی اولین "عکاس رسمی رئیس جمهور و کابینه"، چتر عکاسی‌اش را در محل اقامت ریاست جمهوری در مقطع خیابان‌های فلسطین و پاستور نصب کرد. او از دولت جدید عکس می‌گرفت. عکس‌های رنگی می‌گرفت. پیش از ارسال عکس‌ها برای دفتر رئیس جمهور، مهر نام خودش را پشت تمام عکس‌ها می‌زد.

نام جهانگیر رزمی، با مشهورترین عکس‌اش پیوند نخورد. منیر ناهید، مادر دو پسر اعدامی، که از آن زمان مقیم لس‌آنجلس است، می‌گوید، در این مدت «20-10 نفرنزد من آمده‌اند و گفته‌اند که من عکس‌ها را گرفته‌ام.» خانم ناهید و دخترش می‌گویند، یکی از آن‌ها، دقتی بود، یکی از رابطینی که در سال 1979 عکس را برای "پاریس مچ" فرستاد. دقتی که ایران را در سال 1981 ترک کرد و اکنون ساکن فرانسه است و برای آژانس عکاسی "وبستان" کار می‌کند، می‌گوید، او هرگز خانواده ناهید را ملاقات نکرده است. سپتامبر گذشته مجله "پاریس مچ" از قول او ذکر کرد که او عکس را گرفته است، و در فرانسه افزوده است که آقای خمینی "خشمگین" بوده است. دقتی می‌گوید او می‌داند که رزمی عکس را گرفته و نقل قول آن مجله صحیح نیست.

رزمی می‌گوید برای اولین بار ده سال پیش بود که فهمید که دیگران مدعی کار او هستند. کاوه گلستان مشهورترین عکاس ایران، به او خبر داد که دقتی در یک نمایشگاه عکس اروپایی این را گفته است. رزمی نمی‌دانست که گلستان هم در کلاس‌های درسش در دانشگاه تهران، طبق گفته چند نفر از دانشجویان عکاسی ژورنالیستی، مدعی شده است او عکاس بوده است.

در سال 2003 که گلستان بر اثر انفجار مین در عراق کشته شد، روزنامه‌های دنیا گزارش دادند که او برنده جایزه پولیتزر شده بود. همسر بیوه او، هنگامه گلستان می‌گوید، شوهرش هیچ گاه مدعی گرفتن آن عکس نشده است و این در آگهی‌های تسلیت سوء تفاهم وجود دارد. خانم گلستان گفت او می‌داند که آقای رزمی عکس را گرفته است.

در طبقه چهارم آپارتمانی سیمانی در ساختمانی در شمال تهران، رزمی روی یک مبل چرمی نشسته است. دیوارهای اتاق نشیمن او خالی از عکس‌هایش است. کنار او روی مبل، پسرش علی در سکوت محض نشسته و تنباکوی گاوندیش را در پیپ پدرش می‌چپاند. رزمی با کبریت، پیپ را می‌گیراند و پک می‌زند.

رزمی با صدایی آرام و چشمانی فروافتاده می‌گوید: «پسرانم بارها به من گفتند که باید بروم و بگویم که عکاس من هستم. من گفتم، نه بهتر است که این کار را نکنم.» قابل درک است که چرا او می‌ترسد مدعی چنین کیفرخواستی علیه انقلاب اسلامی شود. احمدی‌نژاد، که در ژوئن 2005 انتخاب شد، روزنامه "شرق" آخرین روزنامه بزرگ اصلاح‌طلب کشور را سه ماه پیش بست. رزمی هم که هنوز عکاس رسمی دولت بود، صبح روز بعد برای گرفتن عکس از کابینه احمدی‌نژاد، از جمله وزیر دفاع که در سال 1979 به سرکوب کردها کمک کرد، به اقامتگاه ریاست جمهوری رفت.

اما رزمی که اکنون 58 ساله است، گفت که بخشی از وی همیشه می‌خواهد که پیشرفت کند. وقتی دید که روی عکس‌هایش نام او نیست، سرخورده شد. می‌گوید اذیت می‌شود وقتی می‌بیند که دیگرانی که "هیچ گاه خطر نکرده‌اند"، افتخاراتش را نصیب خود می‌کنند. و در تمام مدت، سنگینی رازش را بر شانه‌هایش داشت، راز شهادت بر یک واقعه غیر عادی توسط یک مرد معمولی را. او می‌گوید: «بدون این عکس، من چیزی نبودم.»

رزمی، جسارت یافته بر اثر گذشت زمان و مأیوس از همکارانش، زمانی که این روزنامه با او تماس گرفت، لحظه را مناسب یافت تا داستانش را بگوید. او گفت: «نام من باید روی آن می‌بود.»

درخانه باقالی پلو و ماهیچه در انتظار رزمی بود و او نشست تا با همسر و پسران، خواهر، دو خواهر زاده و پدر زنش غذا بخورد. آن‌ها درباره افشای هویت رزمی توسط خودش برای اولین بار به عنوان عکاس ناشناس صحبت می‌کردند.

آن‌ها استدلال می‌کردند، رزمی کار خطایی نکرده است. او از صحنه اعدام با اجازه قاضی عکس گرفت. نگاتیوهایش را به سردبیر عکاسی داد. کارش را برای مأموران زندان توضیح داد. او نبود که 6 عکس را به خارج از کشور فرستاد. او یک ریال یا افتخاری برای عکس‌اش به دست نیاورد، حقی که از سوی "یونایتد پرس اینترنشنال" به" آرشیو بت من" به شرکت "کوربیس" داده شد.

خانواده تصمیم او را برای قدم پیش گذاشتن تأیید کرد. هشت نفر نشسته دور میز با این امید که اتفاق بدی برای رزمی نیافتد، یک صدا گفتند: "انشاءالله".

نیمه‌شب گذشته، رزمی در کمد دیواری اتاق خواب را باز کرد و کیف کرباسی عکاسی با بندهای رنگ و رو رفته را که طی انقلاب 1979 روی دوش می‌انداخت، برداشت. روی لبه تاشوی جیب ساک با جوهر مشکی رنگ‌پریده به فارسی نوشته شده: "جهانگیر رزمی، اطلاعات 331 328" – شماره اتاق خبر برای تلفن زدن در صورت مرگ او.

رزمی به اتاق نشیمن بازگشت. کنتاکت شیت و استیل‌ها را برای تماشای سالانه صحنه اعدام بیرون آورد. گفت: «عکس‌هایی دارم که هرگز منتشر نشده‌اند.»

عکاس در دست راستش دسته‌ای عکس سیاه و سفید را گرفت، 27 عکس 26 سال و پنج روزه را. از یک جلد پلاستیکی، عکسی از ساندویچ‌فروش گریان منتظر اعدام را بیرون آورد. رزمی عکس را به جلو پرت می‌کند. با صدایی اوج‌گیرنده، می‌پرسد: «کی این عکس را داشت؟» «هیچ کس.» عکسی از خاکی بلند شده روی یازده مرد افتاده را پرت می‌کند. می‌پرسد: «کی این عکس را داشت؟» «هیچ کس.» عکسی از محافظ قاضی در حال معاینه مردی که با شلیک گلوله کشته بود، پرت می‌کرد. می‌پرسد: «کی این عکس را داشت؟» «هیچ کس.»

رزمی عکس‌ها را به درون کیسه‌ای که از سال 1979 آن‌ها را حفظ کرده است، بازمی‌گرداند. و برای نخستین بار از زمانی که عکس‌ها را لای یک روزنامه تا کرده مخفیانه به خانه آورد، در کیف سامسونیتی می‌گذارد که عکس‌های شغلی‌اش را در آن نگاه می‌دارد. رزمی می‌گوید: «دیگر دلیلی وجود ندارد تا آن‌ها را پنهان کنم.»

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.