خدایا تو را دوست دارم
رأی دهید
مردی در پیاده رو، روی پل رودخانه، با ذهنی بسیار آشفته قدم می زد، آن قدر پریشان بود که خیال خودکشی داشت، در نظر داشت از حیاط پل بالا رود و خود را در آب اندازد. زندگی به نظرش خالی از معنا و کاملا" پوچ می رسید. احساس می کرد که کار نویسندگی که دهها سال از زندگی اش را وقف آن کرده بود، پوچ و بی مقدار است و چندان ارزشی ندارد.
همان طور که ایستاده بود و به چرخش آب خیره شده بود و آماده بود که کار را تمام کند صدایی هیجان زا فکرش را گسیخت. زن جوانی به سوی او می آمد و با هیجان می گفت: ببخشید آقا که مزاحم می شوم، شما کریستوفر آنتونی نویسنده نیستید؟
مرد با بیتفاوتی و به تصدیق سر تکان داد.
آنگاه خانم ادامه داد: امیدوارم مزاحمتان نشده باشم، فقط می خواستم بگویم کتابهای شما چه تحولی در زندگی من ایجاد کرده است. نوشته های شما کمکم کرد تا به مدارج بالایی برسم و به زندگی امیدوار شوم. خواستم از شما تشکر کنم چرا که به من کمک کرد.
آنتونی گفت : نه دخترم. این من هستم که باید ممنون شما باشم. آنگاه قدری ایستاد و فکر کرد. دوباره نگاهی به آب رودخانه انداخت و سپس دیدگانش را به آسمان انداخته و فریاد کشید: خدایا تو را دوست دارم.
سلام دوستان سبز. بسیار نعمتهای ارزنده و مقدس که خداوند در اختیار ما قرار داده و ما با سهل انگاری آن را به فراموشی سپرده ایم. چیزهایی که می تواند زندگی بخش باشد. یادم هست سالها پیش، یکروز مادرم گلدان شیشه ای و زیبائی را از صندوقچه قدیمی خانه برداشت و از باغچه کوچک حیاطمان گل سرخی در آن گذاشت. او گلدان را درست جایی قرار داد که وقتی پدر از سرکار بر می گشت، اولین چیزی که می دید همان باشد. همان گل سرخ هنوز یادم هست که مادر لباس های عیدم را به من پوشاند، موهایم را شانه کرد و بهترین غذایی که دوست داشتم پخت. نمی دانستم که چرا او خوشحال است اما وقتی پدر برگشت تازه فهمیدم که راز آن گل سرخ زیبا چیست؟
آن روز تولد پدر بود.
روزی که من و مادر نشان دادیم که چقدر دوستش داریم. ما عاشقانه یکدیگر را دوست داشتیم و بسیاری از روز مرگی ها را با دوست داشتن تبدیل به عشق می کردیم.
وقتی که عشق زمزمه آغاز می کند
هر جا که بسته است دری باز می کند
تجویز من به نسخه یاران، همیشه هست
داروی مهر و عشق که اعجاز می کند