ناگفته‌های زندگی شهریار از زبان دخترش

   شهرزاد بهجت تبریزی در گفتگو با (جاده‌های سبز)، ناگفته‌هایی از زندگی خصوصی پدرش (شهریار) را بر زبان آورد، او

می‌گوید: پدر در سال 1285 هجری شمسی در تبریز متولد شد، مردی متمول و از وکلای درجه یک تبریز بود که گرسنگان بی‌شماری از خوان کرم او سیر می‌شدند... او می‌گوید: پدرم اولین شعرش را در چهار سالگی سروده و آن زمانی بود که مستخدمشان به نام (رویه) برای ناهارش، آبگوشت تهیه کرده بود. پدرم درباره خاطرات ایام کودکی‌اش می‌گوید: روزی با بچه‌های محل مشغول بازی بودم، پس از مراجعت به خانه به درخت بزرگی که در وسط حیاط خانه بود، خیره شدم و شروع به خواندن شعر کردم. سخنانی موزون که نمی‌دانستم چگونه به مغز و زبان من می‌آمدند که ناگهان پدرم مرا صد اکرد، به صدای بلند پدرم برگشتم، با حالتی تعجب‌آمیز پرسید: این اشعار را از کجا یاد گرفتی؟ گفتم: کسی یادم نداده، خودم می‌گویم. ابتدا باور نکرد اما پس از این‌که مطمئن شد، در حالی که صدایش از شوق می‌لرزید با صدای بلند، مادرم را صدا کرد و گفت: بیا ببین چه پسری داریم! یک بار هم در هفت سالگی شعر گفت، زمانی که مانند بیشتر بچه‌ها از حرف مادر خود سرپیچی کرده و به حرف او گوش نداده بود.
    من گنه‌کار شدم وای به من


    مردم آزار شدم وای به من!

    شهرزاد بهجت تبریزی در ادامه می‌گوید: پدرم در سال 1300 به تهران رفته و تحصیلاتش را در دارالفنون ادامه داد، تا این‌که در سال 1303 وارد مدرسه طب شد و مدت پنج سال در این دانشکده به تحصیل مشغول بود، اما عشق و روحیه مخصوصش که با پزشکی سازگار نبود، او را از ادامه تحصیل باز داشت.
    شهریار در سال 1316 پدرش را از دست می‌دهد، در همین اوان، برادر بزرگش (عمویم) از دنیا می‌رود و سرپرستی چهار فرزند، برعهده شهریار می‌شود، پس از این‌که بچه‌های برادرش بزرگ شدند و مادربزرگ هم از دنیا می‌رود، او تنها خانه‌ای را که در تهران داشته با وسایلش به بچه‌های برادرش بخشیده و تنها با یک جامه‌دان لباس‌هایش به تبریز می‌آید و با مادرم که در واقع (نوه) عمه‌اش محسوب می‌شد، در سال 1333 و در سن 48 سالگی ازدواج کرد. شهرزاد می‌گوید: پدرم پس از ازدواج در تبریز با شراکت خواهرش خانه‌ای خرید که در این خانه من به دنیا آمدم و سپس بعد از گذشت زمانی، خانه‌ای برای خود خریده است.
    من فرزند ارشد او هستم و تا آنجا که یادم می‌آید در ایام کودکی در تمام گردش‌ها و یا شب شعرهایی که می‌رفت، حتی در رسمی‌ترین آنها، مرا همراه خویش می‌برد. من آنقدر با پدرم مانوس بودم که زمانی که کنار او بودم، سراغ مادر را نمی‌گرفتم، او بسیار مرا دوست داشت. پس از من به فاصله سه سال، خواهرم مریم و دو سال بعد از او برادرم هادی به دنیا آمد.هرگاه که با او به جمعی می‌رفتم، همه برای او دست می‌زدند، همیشه به خود می‌گفتم که چرا برای پدرم آنقدر کف می‌زنند، چرا برای پدر دیگر بچه‌ها کف نمی‌زنند؟
    شهرزاد می‌گوید: یک روز هم یادم هست که با پدر به در خانه‌ای رفتیم، در کوچه پس کوچه‌های تنگ تبریز، او آنقدر گریه کرد که حد نداشت، به پدر گفتم: برای چه گریه می‌کنی و او در پاسخ گفت: برای پدرم، من 14 سال را در این خانه قدیمی زندگی کردم. او همان شب شعر (در جستجوی پدر) را سرود.
    
    نسرین و گل کوچیک در نه سالگی


    نسرین مجموعه نرگس را حتما به یاد دارید، (عاطفه نوری) که برعکس ندانم‌کاری‌هایش در مجموعه، در دنیای واقعی‌اش دختری مهربان و به مانند اسمش باعاطفه است، بد نیست با زندگی شخصی‌اش بیشتر آشنا شوید...
     _ در تیرماه سال 1363 در محله تهرانپارس به دنیا آمد و هنوز هم به همراه خانواده‌اش در همان محله زندگی می‌کند، دیپلم تئاتر دارد، امسال در دو رشته دانشگاهی قبول شد اما به احتمال فراوان رشته سینما را در دانشگاه سوره انتخاب می‌کند.
     _ در تمام دوران تحصیلش شاگرد اول بود. او می‌‌گوید: (فکر نمی‌کنم، نمره زیر 18 آورده باشم، چنین چیزی در خانواده معنی ندارد، نه در دوران تحصیل من و نه در بین خواهر و برادرانم.)
     _ او مثل پسرها بیرون از مدرسه تا سن نه سالگی گل کوچیک بازی می‌کرد! چرا که عاشق فوتبال بود، می‌گوید: (هشتم آذرماه سال 76، در بازی ایران - استرالیا، رادیو بردم مدرسه و با بچه‌ها گزارش بازی را گوش کردیم من طرفدار ایتالیا هستم و مدل بازی آنها را دوست دارم، پاس‌کاری‌های خوب و برنامه‌ریزی شده‌ای دارند، بیهوده شوت نمی‌زنند و منسجم فوتبال بازی می‌کنند.)
     _ یک بار پدرش برایش یک تراش رو میزی خرید، آن را به مدرسه برد و به همه نشان داد، بچه‌ها صف کشیدند تا او مدادهایشان را بتراشد، آن روز کلی پول به دست آورد.
     _ به پول از راه بازیگری زیاد فکر نمی‌کند و می‌‌گوید: (خدا بابام را نگه دارد اما می‌توانم زبان درس بدهم و حتی ترجمه کنم، این تنها هنر من است.)
     _ و اما حکایت بازیگر شدنش: (در هنرستان سوره، تئاتر و تنها به نوشتن فکر می‌کردم. دستیارهای کمال تبریزی برای گرفتن تست به سوره آمدند، من و چند نفر از دوستانم فقط برای این‌که ببینیم تست دادن چگونه است و چه طوری انجام می‌شود رفتیم جلو. این طوری شد که من قبول شدم و در (دوران سرکشی) بازی کردم.)
    
    
    
    
    
    
    رضا ایرانمنش و جشن هنرمندان


    پنجشنبه یازدهم آبان‌ماه، چهارمین سالگرد تاسیس باشگاه هنرمندان در وزارت کشور برگزار شد که پذیرای مدعوین بسیاری در سالن بود، هنرمندان تیم‌های فوتبال، والیبال، بزرگان ورزش و مقامات نظامی... حسین یاریار مثل همه در تکاپو بود، او می‌گفت: حضور این همه مردم در سالن نشان‌دهنده این است که کار خیر بچه‌های هنرمند بازتاب وسیعی داشته و شور و ذوق مردم و حضور آنها خستگی سال‌ها کار طاقت‌فرسا را از تنم بیرون کرد.
    از نکات حاشیه‌ای این مراسم باید به حضور سردار طلایی رییس پلیس سابق تهران، با کت و شلوار اشاره کرد، چرا که چشم‌ها او را سال‌ها در لباس پلیس دیده بود، همچنین حضور رضا گلزار باعث شد تا مردم به تشویق بی‌شائبه او بپردازند اما حضور یک طلایه‌دار که از روی تخت بیمارستان به این جشن آمده بود، مراسم را تحت‌الشعاع قرار داد، او کسی نبود جز رضا ایرانمنش که با ویلچر و سرم به دست به همراه پرستار در این مراسم شرکت کرده بود، زمانی که بر روی سن آمد، شعری از سروده‌های خود برای حاضرین خواند که گریه بر چشم همه نشست. او در گوشه‌ای از صحبت‌های خود با صدایی خش‌دار رو به مردم گفت: آرزو دارم همین حالا بروم همان جایی که باید! خیلی دیر شده، حضورم دیگر فایده ندارد، این را رضا می‌گفت، حرف‌هایش چقدر عجیب بود، می‌گفت: (چرا فراموش کرده‌ایم این بچه‌های جنگ را؟ اصلا می‌دانیم آنها کجا هستند و چه وضعی دارند، خبر داریم نان شب دارند یا نه؟) می‌گفت: (من که کمترینم و شرمنده، لیاقت نداشتم اما شما را به خدا با این بچه‌های جنگ بد تا نکنید، کارمان شده انتظار تا یکی مدال بگیرد، تقدیر پشت تقدیر، تجلیل پشت تجلیل...‌ اما مگر آنها قیمتی نبودند؟ آنها که جز پلاک، چیزی از خود نگذاشتند... آری، این‌ها را کسی می‌گفت که ریه‌هایش هنوز یادگاری دارند، از دژخیم و باطل، هدیه طاعونی مهاجم را، هدیه‌ای از بمب‌های شیمیایی... می‌گفت: (این از خودگذشتگان، این جانبازان یعنی قدر و قیمتشان، شان و منزلت‌شان این است که هست؟ یعنی حقشان یک هزارم این مردان توپ و چمن و بازی نیست؟! و سپس سرفه‌های او و بارانی که در بیرون سالن می‌بارید...) برای ایرانمنش دعا کنید... تا خداوند به او شفای عاجل عنایت فرماید.
    
    
    
    
    
    همه از دوپینـگ بــاخبـر بـودند
    این که آبروی یک کشور رفت، حرفی در آن نیست، هر کاری کنیم، همدیگر را متهم کنیم، مشکلات را گردن یک فرد خارجی بیندازیم و... این‌در صورت مسئله و نتیجه، اثری نخواهد داشت.
    باید قبول کنیم که آبروی ورزش ایران در محافل ورزشی دنیا لکه‌دار شد، این که رییس فدراسیون، سرپرست، پزشک و مربی خارجی، باعث این اتفاقات شدند، دیگر دردی دوا نمی‌‌کند، اتفاقی که نباید می‌‌افتاد، افتاد و حالا ما ماندیم که با این آبروی از دست رفته چه کار کنیم. چندی پیش عطار اشرفی سرپرست مستعفی تیم وزنه‌برداری با نشریه (خانه سبز) به گفتگو نشست و حرف‌های جالبی بر زبان آورد و اسرار زیادی را فاش کرد، بخوانید:
    _ وزنه‌برداران، بزرگ و کوچک نمی‌‌شناختند، به هر کس دلشان می‌‌خواست، دشنام می‌‌دادند، آنقدر توهین و بی‌‌احترامی از این به اصطلاح ورزشکاران دیدم که وقتی دوپینگ‌شان اعلام شد، یک لحظه گفتم: (خدایا راحت شدم.)
    _ اولین بار که به ایوانف شک کردم در اردبیل بود، آنجا ایوانف از من هشتصد سرنگ و همین تعداد آب مقطر خواست، اول فکر کردم سرنگ‌ها را برای تزریق ویتامین می‌‌خواهد، با یک پزشک صحبت کردم که گفت: آب مقطر را برای رقیق کردن می‌‌خواهد، پرسیدم یعنی ویتامین را می‌‌خواهد تزریق کند، گفت: نه یک داروی غیر مجاز را این طوری رقیق می‌‌کنند، بعد هم معلوم شد تستسترون را تزریق می‌‌کنند.
    _ همه ‌می‌‌دانستند ایوانف چه کاره است؛ من چندین بار به مرادی رییس‌فدراسیون گفتم، حتی پزشک مستعفی تیم، اما مرادی می‌‌گفت: ایوانف را به من تحمیل کردند، همه اطلاع داشتند؟ این که الان همه می‌‌گویند: کی بود، کی بود؟ راست نمی‌‌گویند.
    _ ایوانف برای خودش یک روش جدید دوپینگ اختراع می‌‌کرد. بچه‌های ما شده بودند موش آزمایشگاهی، یکی از بچه‌ها به خاطر همین کارها هموگلوبین خونش آنقدر بالا رفت که ممکن بود کبدش را از دست بدهد، ایوانف می‌‌دانست اگر تستسترون را رقیق نکند تا سه ماه اثرش می‌‌ماند اما زمانی که رقیق می‌‌کرد، پس از 15 روز اثرش از بین می‌‌رفت، او این فرمول را می‌‌دانست و زمانی که از فدراسیون برای آزمایش می‌‌رفتند، تست‌ها منفی بود اما نمایندگان WADA روز پنجم تزریق آمدند.
    _ الان بیشتر ورزشکاران پرخاشگر هستند، چرا؟ چون دارو مصرف می‌‌کنند، ایوانف حتی در برابر رییس فدراسیون جهانی اعتراف به این کار کرد.
    _ ورزشکار 77 کیلویی، دو ضرب 210 کیلو می‌‌زد، چه طور چنین چیزی ممکن است، آقایان خودشان می‌‌دانستند بدون دارو نمی‌‌شود.
    _ در تمام دنیا دوپینگ وجود دارد، به همین خاطر در بعضی از کشورها وزنه‌برداری از بین رفته، اگر دوپینگ نباشد، مدال گرفتن سخت است، بلغارها پس از سال 95 که همین ایوانف هفت قهرمان قدر آنان را دوپینگی کرد، رفتند سراغ وزنه‌برداری سالم اما هنوز نتوانستند مدال بگیرند، در بلغارستان به جوانان گفته‌اند، اگر دوپینگ کنید تا پای اعدام هم می‌‌روید.
    _ خود وزنه‌برداران می‌‌دانستند که (ایوانف) به آنان مواد نیروزا تزریق می‌‌کند روزی که نمایندگان WADA آمدند، همه دنبال سوراخ موش می‌‌گشتند و می‌‌زدند توی سرشان!
    _ یک آقای مودب به من زنگ می‌‌زد و بعضی چیزها را پیش‌بینی می‌‌کرد، یک بار گفت به آقای مرادی بگویید پول رضازاده را بدهد وگرنه در مسابقات شرکت نمی‌‌کند، همین اتفاق هم افتاد، رضازاده گفت: تا پاداش مسابقات را نگیرم شرکت نمی‌‌کنم، دفعه بعد زنگ زد گفت:‌ می‌‌گویم از WADA بیایند تست بگیرند، تست همه مثبت می‌‌شود غیر از رضازاده حتی زمانی که نتایج اعلام شد، ساعت 1/5 شب متوجه شدیم اما روز قبلش ساعت 5/5 عصر زنگ زد و نتایج را گفت آخرین بار هم که زنگ زد گفت: رضازاده در مسابقات آسیایی ناکام می‌‌شود. این گزیده‌ای از گفته‌های سرپرست مستعفی تیم وزنه‌برداری بود. 
    

رأی دهید
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.