ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم

                                                                            فصل چهارم 
                                                                               زهره


اینجا همه چیز یا  خاکستریه یا سیاه .  مانتو شلوار های خاکستری  کفش های سیاه  . مقنعه های خاکستری و چادرهای سیاه . بیرون از اینجا اما رنگهای دیگر هم هست . آبی . سفید ؛ سبز و گاهی هم قرمز . پوشیدن لباس قرمز را که حتی فکرش را هم غیر مجازه . می گن زنهای  اونجوری  قرمز می پوشند برای جلب توجه .

  پدر و مادرم را هیچوقت ندیدم .  نمی دانم  کجا هستند ؛ چرا کنارم نیستند ،  زنده اند یا مرده و هزاران چرای دیگر را نمی دانم .
در اتاقی که من زندگی می کنم هفت دختر دیگر هم زندگی می کنند . لیلا صمیمی ترین دوست من است . او هم مثل من است .ما همه مثل هم هستیم  .یک شکل هم هستیم . موهای کوتاه . متوسط و لاغر اندام . با موهای کوتاه ؛ بخاطر شپش  هیچکس نمی تواند موهایش را بلند کند .   اینجا همه چیز مشترک است و هیچ کس صاحب هیچ چیز نیست .  اینجا پرورشگاه است .
چادرم را جلو می کشم و وارد دانشگاه می شوم . دو سه ماهه ، با روی کار اومدن احمدی نژاد  چادر اجباری شده . احمدی نژاد برخلاف همه ی وعده و وعید هایی که داده بود ؛  نه فقط گشت ارشاد رو جمع نکرده که عین قارچ سمی همه جا سبز شدن و تفکیک جنسیتی هم که دیگه نگو ،  امروز و فرداست که  پیاده رو و سینما ها رو هم زنونه مردونه کنن .

 زن مسئول حراست ؛ قد کوتاه و چاق و سیاه است با  ابروهای پهن و سبیل های سیاه ،  به سرتاپایم نگاه می کند .آنچنان عمیق که نگاهش از پوست و گوشت و استخوانم رد می شود و فکرم را می خواند . به لبهایم اشاره می کند .
پاک  کن ...
روی لبم دست می کشم و می گویم رنگش اینه . باور نمی کند . دستمال سفیدی می دهد . روی لبم می کشم و نشانش می دهد . ناخنهایم را نگاه می کند . به چشمهایم خیره می شود و دستمال را به دستم می دهد . روی چشمهایم می کشم . دستمال کمی سیاه می شود . می گویم
گرد و غبار هواست .
با پوزخند گفت . عجب گرد و غبار هوشیاری فقط می آن می شنن روی مژه ی دخترها ...
 پاسخی ندارم .  اشاره می کند . چادرم را جلو می کشم . نفس راحتی می کشم و خدا را شکر می کنم که  اشعه نگاهش نتونست افکارام را بخواند و بفهمد . قرمزی لبهایم اثر ماتیک های بیست و چهار ساعته ی مکه یی است  که به این زودی ها هم رنگش  نمی رود .  
به طرف کتابخانه می رم برای تحقیق باید از اینترنت استفاده کنم . خدا را شکر این قسمت تنها جایی از دانشگاه است که هنوز تفکیک جنسیتی نشده است . با جشم به دنبال فرهاد می گردم . می بینمش ؛  منتظر من است  .  با نگاه سلامی رد و بدل می کنیم  . بلند می شود و اشاره می کند  من دارم می رم . این شگرد اوست  .  مثل همیشه  فیلتر شکنش را در فولدری پنهان کرده است .
 یادت نره   دیلتش کنی و ... لطفا به پیشنهادم فکر کن.

روی صندلی می نشینم که او نشسته بود . هنوز گرم است . اگر حراست بداند از نشستن روی صندلی یک جنس مخالف  احساس خوبی کرده ام ، حتما صندلی ها را جداسازی می کنند  . هنوز نامه اش را دارم . نوشته به من علاقمند است و می خواهد خانواده تشکیل بدهد و منتظر است تا نظر من را بداند .حتی لازم به فکرکردن هم  نیست . نمی توانم . حق ندارم .  او نمی داند من یک پرورشگاهی هستم . دختری که معلوم نیست پدر و مادرش کیست ....حلال زاده س یا حرامزاده ...من حق عاشق شدن نداشتم . لااقل الان وقتش نبود . شاید اگر روزی به یک موقعیت خوب برسم به خودم این اجازه رو بدم .دست به قلم بودم . بارها نوشتم . برای مجله های مختلف فرستادم . در همه ی فراخون ها شرکت کردم . اما همه یک چیز میگویند . قلم زیبایی داری  ،اما سیاه می نویسی تلخ می نویسی . وقتی همه چیز سیاهه ؛  چطوری می تونم رنگی بنویسم ... باید سعی کنم ... باید از تخیلم کمک بگیرم ...کافی است  یک سناریو ، یک داستان خوب بنویسم و گل کند .

کاظمی مسئول حراست در سالن قدم می زند بو می کشد . قیافه ش شبیه سگهایی است دنبال بو می گردند. بوی مواد،  بوی جنازه . کاظمی فیلتر شکن ها را بو می کشد .
 در گوگل  ، سرچ می کنم هنر .
عکس مردی   ظاهر می شود ؛ پر از ریش و پشم   و اندیشه هایش : مبدا هنر دینی ، حقیقت است و با لزوم صیانت از  تعزیه به عنوان مهم ترین هنردینی  هدفش ایجاد بیداری است .
 به نظر من که این آدم هیچی هیچ بویی از هنر نبرده . هنر ساده و لطیف است  رنگی است و پر از احساس های لطیف و شاعرانه
دوباره سرچ می کنم . کارناوال های ایرانی
تصویری نمایان می شود . چندین مرد در هیبت های ترسناک با لباس های قرمز و زره و کلاهخود و زنهایی که اطرافش گریه می کنند . بالای تصویر نوشته شده است .
کاروان نمادین اسرای کربلا در شهرستان بابل به راه افتاد .
و زنها و مردها عزادار با لباسهای مشکی و چهره های غمزده که به تماشا ایستاده اند.  . با رفتن مسئول فیلتر شکن را باز می کنم و سرچ می کنم .
کارناوال در فرهنگ و  کشورهای مختلف
اطلاعات پشت سر هم ردیف می شوند .

تصویری از یک کارناوال در ریودوژانیرو باز می شود .  خدای من باور کردنی نیست اینهمه رنگ در دنیا های دیگر . رنگهای شاد رنگهایی که حتی در خواب هم ندیده ام با هزاران آدم که با لباسهای شاد زنهای پیر و جوان با موهای رنگارنگ لباسهای رنگارنگ ؛ آرایش های رنگارنگ . دنیای رنگی را می بینم . زن و مرد دختر و پسر پیرو جوان درکنار هم سیر نمی شوم  رنگها را می بلعم . گزینه یی دیگر را انتخاب می کنم . کارناوال در  ژاپن . رنگها قابل شمارش نیستند و خنده هایشان برایم غریبه است . زنهایی  نیمه عریان  که  مشغول آواز خواندن و رقصیدن هستند .،بدون آنکه نگاه جنسی مردها متوجه شان باشد . گزینه ی دیگر را باز می کنم در امریکا . آنچنان غرق در رنگ شده ام که هیچ چیز نمی بینم و نمی شنوم .   صدای سرفه ی یوسف را می شنوم ...دوست صمیمی فرهادرا ...کاظمی بو کشیده است ...

سر بر می گردانم  ،کاظمی را می بینم که قدم زنان به طرف می می آید . بازهم بوی فیلتر شکن به مشامم خورده . یوسف به طرفش می رود و به حرفش می گیرد و من اطلاعات را در فلش مموری ذخیره می کنم  و فیلتر شکن را دیلیت می کنم .
از دانشگاه بیرون زدم . دخترها از در دانشگاه که بیرون می آیند،  چادرها را مچاله می کنند و می چپاند در کیف هایشان . هنوز چند قدمی از دانشگاه دور نشدم که صدای داد و فریاد می شنوم  . بازهم ماموران گشت می خواهند دختر دانشجویی را بخاطر مانتوی کوتاهش به زور سوارماشین گشت ارشاد کنند.  بی اختیار چادرم را جلو می کشم  .  سخت در فکر دنیای مجازی رنگی بودم والبته فرهاد که ناگهان صدایی زنی منو به خودم آورد .
زهره جان شما هستین ؟...
ترسیده به طرف صدا برگشتم . خدا را شکر شباهتی به خواهران زینب ، ماموران ارشاد نداشت . زنی بود میانسال با روسری رنگی که موهای خاکستری ش از زیر روسری بیرون بود با  چهره یی مهربان .
نمی شناختمش .
من  مادر فرهاد هستم .
قلبم ریخت .
اصلانمی دانم چطورشد که خودم را در در کنارش روی نیمکت پارک دیدم .

رسما داشت از من خواستگاری می کرد و این یعنی من می توانستم صاحب یک خانه باشم . یک مرد . فرزند یا فرزندانی . صاحب خانواده و این شیرین ترین رویای ما بی کس و کارهاست.
شوق را در سینه ام پنهان کردم و گفتم . من قصد ازدواج ندارم می خوام درسمو بخونم .

 با مهربانی گفت  . بعد هم می تونی بخونی ...با هم درس می خونید . با هم کار می کنید . فرهاد پسر خوبیه . از همکلاس هاش از استادهاش بپرس . سالمه و حلال و حروم سرش می شه . اهل دروغ و دغل بازی نیست ...باهوشه ...آینده ی خوبی داره ...
و این چیزی بود که من و همه دخترهای دانشگاه می دانستیم . فرهاد از هر نظر فوق العاده بود . دانشجوی فوق لیسانس هنر و استادیار  . فوق العاده باهوش . نجیب و فعال و البته بسیار جذاب .همه ی دخترها آرزوشو داشتن .

بغضم گرفته بود .  نمی دونست تو دلم چی می گذره . کم مونده بزنم زیر گریه . اومدم بلند شم . دستم رو گرفت و گفت .
زهره جان ،  عریزم فرهاد تو رو دوست داره . من به فرهاد و انتخابش ایمان دارم. اگه تو هم دوستش داشته باشی . هیچ مانعی سر راهتون نیست . پدرش خیلی  وقته که ولمون کرده ،  ما هم یه جورایی تنهاییم ...مثل تو ، ؛ فامیل فرهاد می  شن ، فامیل تو و من هم مادرت .
خشکم زد . اون همه چی رو می دونست  . نگاهش کردم . اشکهایم بی اختیار سرازیر شد . سرم را بغل گرفت ، بوی خوبی می داد . بهترین بویی که تا حالا استشمام کرده بودم . شاید این بوی مادر بود . بی تاب بودم تا زودتر برگردم  و همه چی را برای لیلا تعریف کنم و بعد بگم  یک سیلی توی گوشم بزند ، شاید از خواب بیدار بشم. لیلا وقتی شنید آنچنان جیغی کشید که همه ی دخترها از جا پریدند ...گفت محاله ...دارم دروغ می گم ...اما نه خواب بود و نه دروغ ، مادر فرهاد ، رسما من را از خانم احدی خواستگاری کرد  . خانم احدی گفت  . من خوش شانس ترین دختری هستم که پرورشگاه به خودش دیده .  سیندرلای پرورشگاه بودم . بدون اینکه فرشته یی در کار باشد و چوب سحرآمیزی .  .. به لیلا قول می دهم به دیدنش بروم و برایش از زندگی مشترک بگویم از خانواده . تا صبح با هم حرف می زنیم قول می دهیم و گریه می کنیم .

مادر با چندین جعبه شیرینی به بهزیستی آمد . برای من  یک چادر سفید آورده بود  با هزاران گل رنگارنگ . یک روسری و کفش  و یک مانتو شلوار سفید .
دخترها برایم دست زدند ، آرزوی خوشبختی کردند و من در میان بوسه و اشک  از بهزیستی بیرون رفتم . لیلا کتابی به من داد . یک کتاب شعر . برایم نوشته بود تقدیم به بهترین دوستم به خواهرم  .فراموشم نکن و کتاب برچسب کتابخانه داشت . خانم احدی گفت بس کنید آبغوره گرفتن رو داماد منتظره .
فرهاد با  یک پراید سفید اجاره یی دم در بهزیستی ایستاده بود . ماشین را گل زده بود .  باورم نمی شد اینهمه چیزهای زییا همه برای من و بخاطر من باشد .

 در دفترخانه یک ساعتی را منتظر پدر فرهاد بودیم  . قرار بود بیاد اما نیامد و موبایلش هم خاموش بود .. اذان مغرب بود .  مادر گفت دیر آمدنش را به فال نیک بگیریم . قبل از عقد نماز بخوانیم و پیوند را با وضو ببندیم .  وضو گرفتیم .  در اتاقی به نماز ایستادیم . فرهاد جلو ایستاد و من و مادر و خانم احدی پشت سرش ایستادیم . فرهاد گفت الله اکبر ...و من به عشقم ،  به او اقتدا کردم .  بعد از نماز هم چند دقیقه یی منتظر ماندیم  .فرهاد گفت . بابا باز هم مارو سرکار گذاشته ...مثل همیشه ...بریم ...
مهریه ام صد و چهارده سکه شد و یک جلد قران و شاخ نبات و آیینه شمعدان و . من آن روز صاحب خانواده شدم  . بعد از جاری شدن خطبه ی عقد به امامزاده صالح رفتیم . مادر ما را به امامزاده سپرد و برایمان آرزوی خوشبختی کرد. فرهاد می گفت می خوام شب عروسی همه در کنار هم باشیم نه من قاطی مردها و تو و مادرم پیش زنها ... برای همین در به در پیدا کردن  یک سالن با قیمت مناسب و البته  امن  بود . یوسف که  بچه ی شمال بود ، پیشنهاد کرده  یک مینی بوس بگیریم و پنجشنبه مهمون رو جمع کنیم ببریم شمال و یه عروسی با صفا اونجا  بگیریم . در نهایت   یک سوله خارج از تهران پیدا کردند که  در واقع ، محل پرورش مرغ و خروس بود .  می گفتن صاحبش  سپاهیه و امنیتش رو تضمین می کنه  . ده روز بعد از عقد توی آرایشگاه بودم .

آرایشگر می گفت تا آرایش صورتم  تموم نشده حق ندارم خودم رو توی آیینه ببینم  .
وقتی خودم رو توی آیینه ، دیدم هیچ شباهتی به خودم نداشتم . شکل آدمهای خیلی خوشبخت شده بودم . بغضم گرفته بود  .چشمهام از اشک پر شده بود آرایشگر سرم داد کشید و گفت .اگه اشکت پایین بیاد همه ی زحمت من به هدر می ره . به زور اشکم رو قورت دادم و با کمک لیلا لباسم رو پوشیدم . مادر فرهاد با جعبه های شیرینی اومد . منو که تو لباس دید زد زیر گریه بغلم کرد و بوسید و برام آرزوی خوشبختی کرد  . فرهاد با یک دسته گل مقابل در ایستاده بود .یوسف فیلم می گرفت  . متوجه شدم یوسف خیلی وقتها دوربینش ناخواسته به طرف لیلا می چرخد .

 سوله خارج از شهر بود . چند تا از دوستهای فرهاد و یوسف مقابل در ایستاده بودند و مواظب بودند، اگه احیانا گشت اومد به بقیه خبر بدهند . صدای موزیک از سالن بیرون می اومد .  سالن کوچکی بود که با تور بنفش کمرنگ تزیین شده  بود . اگه خوب بو می کشیدی ، بوی مرغ و خروس رو می شد حس کرد .

خانم احدی ؛ مربی های دیگر و چند تا از بچه های بهزیستی بهترین لباسهاشون رو پوشیده بودند آرایش ملایمی داشتند و روسری و یاشالهای رنگی به سر داشتند  . مردها و بچه ها  می رقصیدند . با ورود ما همه دست زدند و ارکستر آهنگ عروسی را نواخت . مادر فرهاد ، دسته های اسکناس رو روی سرم می ریخت . هر آن انتظار داشتم از خواب بیدار بشم .فرهاد دستمو گرفت و وسط برد  .هول شده بودم هیچوقت نرقصیده بودم  ، اونهم با یک مرد در جمع . از نگاه کردن به خانم احدی وحشت داشتم ، فرهاد درگوشم  زمزمه کرد . تا وقتی من کنارتم از هیچ چیز نترس ... و خودش شروع کرد به رقصیدن  و منو با خودش کشید وسط...
ناگهان زمزمه یی و همهمه یی در سالن پیچید  یوسف وحشتزده داخل شد و گفت ... ماشین گشت ...

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دوازدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش سیزدهم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهاردهم
ستاره ی دنباله دار - بخش پانزدهم

+86
رأی دهید
-2

rasol113 - دزفول - ایران
نمیدونم چی بگم بطرز تهوع آوری اغراق آمیز بود. حقیقت و طوری بنویسید هست این اهانت به شعور. کسایی هست که دارن تو ایران زندگی میکنن. من سرچشمه ی این نوشته ها رو قبول دارم. ولی با اغراق خیلی زیاد بجای نقد رسیدم به یه نوشته . که بیشتر بوی عقده ازش به مرام میرسه......در ضمن من. به حکومت ایران هیچ دلدادگی ندارم مخالفشم هستم. فکر نکن این حرفا از سر دلدادگی به این حکومته ولی. کاملا از واقعیت به دور بود...
‌سه شنبه 6 اسفند 1392 - 20:50
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.