دختری در مرز تباهی!
رأی دهید
این ها بخشی از اظهارات دختر 15 سالهای است که قبل از آن که در دام تبهکاران و خلافکاران گرفتار شود ، زیر چتر اطلاعاتی نیروهای گشت نامحسوس کلانتری شهید هاشمی نژاد مشهد قرار گرفت و پس از شناسایی در یک پارک به مقر انتظامی هدایت شد. این دختر نوجوان که با پیشنهاد چند تن از همکلاسی هایش از خانه فرار کرده بود تا به قول خودش «آزادی» را تجربه کند ، درباره سرگذشت تاثربرانگیز خود به کارشناس اجتماعی کلانتری شهید هاشمی نژاد گفت: کودکی خردسال بودم که پدر و مادرم از یکدیگر جدا شدند و من فرزند طلاق نام گرفتم. اگرچه همواره شاهد درگیری و سر و صداهای پدر و مادرم بودم اما هیچ وقت نفهمیدم آن ها بر سر چه موضوعی با یکدیگر اختلاف دارند، فقط می دانم که من تنها قربانی ماجرای طلاق آن ها شدم و آینده و زندگی ام را از دست دادم. با این حال در کشاکش طلاق، بالاخره پدرم سرپرستی مرا به عهده گرفت و مادرم نیز به دنبال سرنوشت تاریک خودش رفت. تا 10 سالگی نزد پدرم بودم و به مدرسه می رفتم ، اگرچه به خاطر نبود مادرم روزهای سختی را می گذراندم و باید لباس هایم را می شستم و امور مربوط به خانه را هم انجام می دادم ولی باز هم به این شرایط راضی بودم چرا که حداقل احساس می کردم تکیه گاهی در زندگی دارم. پدرم نیز تلاش می کرد جای خالی مادرم را احساس نکنم و گاهی دست نوازشی بر سرم می کشید ولی مدتی بعد با زن جوانی ازدواج کرد و این گونه سرنوشت من نیز در مسیر دیگری قرار گرفت چرا که نامادری ام حاضر به پذیرفتن من نبود و پدرم را وادار کرد مرا تحویل بهزیستی بدهد. زمانی که این ماجرا را از زبان پدرم شنیدم ، با چشمانی اشک آلود فقط نگاهش کردم. بغض عجیبی گلویم را می فشرد و نمی توانستم حرفی بزنم اگرچه قطرات اشکی که پشت سر هم از چشمانم فرومی ریخت درددل هایم را برای پدرم بازگو می کرد. خلاصه در حالی روانه بهزیستی شدم که دیگر محبت پدر هم برایم به رویا تبدیل شد. آن روزها غروب غمگینی داشت و من روزهای سختی را می گذراندم به گونه ای که حتی نمی توانستم به آینده خودم امیدوار باشم. آرام آرام با بچه های بهزیستی دوست شدم و زندگی با این شرایط را آموختم، به درس و مدرسه ادامه دادم و تلاش کردم در کنار انسان های مهربان و مربیان دلسوز گذشته های تلخ را به فراموشی بسپارم. در این مدت پدرم گاهی اوقات به ملاقاتم می آمد و دستی از نوازش بر سرم می کشید. من سعی می کردم از ریزش اشک هایم جلوگیری کنم ولی گاهی بغضم می ترکید و دیگر گریه فرصت سخن گفتن با پدر را به من نمی داد. خلاصه مدتی بعد وقتی پسر نامادری ام به دنیا آمد ، پدرم نیز مرا فراموش کرد در حالی که همیشه چشمانم را به در اتاق ملاقات می دوختم و انتظار او را می کشیدم. در این میان مهربانی های عمه «طوبی» تنها دلخوشی من بود که برخی اوقات به دیدارم می آمد و با خرید اسباب بازی سعی می کرد مرا خوشحال کند تا این که روزی از طریق یکی از مربیانم متوجه شدم عمه «طوبی» با رضایت پدرم سرپرستی مرا به عهده گرفته است و باید در خانه آن ها زندگی کنم. با آن که دل بریدن از دوستان و مربیانم در بهزیستی بسیار سخت بود اما از این که به محیطی آزاد می روم و در کنار بستگانم زندگی می کنم در پوست خود نمی گنجیدم. بالاخره بعد از سه سال احساس تنهایی و بی کسی پا در خانه عمه دلسوزم گذاشتم و دوستان جدیدی در مدرسه پیدا کردم . بعد از تعطیلی مدرسه با دوستانم مدتی را در کوچه و خیابان قدم می زدم به گونه ای که احساس می کردم دوست دارم پرواز کنم. عمه «طوبی» هم برای آن که مرا ناراحت نکند سرزنشم نمی کرد این گونه بود که من برای پر کردن خلأهای عاطفی و در جست و جوی محبت های گم شده تا پاسی از شب به همراه دوستان همکلاسی ام در بیرون از منزل به سر می بردم و به دنبال تفریح و خوش گذرانی بودم تا جایی که به پیشنهاد یکی از دوستانم تصمیم گرفتیم چند شب را دور از خانه و «آزاد» باشیم به همین دلیل از خانه فرار کردیم تا این که پلیس مرا دستگیر کرد و من با دیدن چهره نگران و گریان عمه ام تازه فهمیدم که چه اشتباه وحشتناکی را مرتکب شده ام اما ای کاش...