خروس آدم کش!
رأی دهید
این ها بخشی از اظهارات جوان 22 ساله معروف به «خروس» است که مهرماه سال 93 بعداز یک ماه فرار به اتهام قتل هم محله ای اش با صدور دستورات ویژه ای از سوی قاضی سیدجواد حسینی (قاضی ویژه قتل عمد در زمان حادثه) تحت تعقیب قرار گرفت و در نهایت تسلیم قانون شد. او که به خاطر دوستی با یک دختر 16 ساله دستش به خون آلوده شده بود با ابراز ندامت از این حادثه تلخ گفت: یکی از بستگانم از طریق فضاهای مجازی با دختر 18 سالهای آشنا شده بود و با او قرار ملاقات می گذاشت. پدر آن دختر ساکن یکی از کشورهای همسایه بود و مادرش با کارگری هزینه های زندگی آن ها را تامین می کرد. در این میان روزی من هم سر قرار آن دختر با «شهرام» به پارک رفتم. آن دختر به همراه خواهر کوچک ترش منتظر بود در یک لحظه با دیدن خواهر او تصمیم گرفتم که من هم با «هدی» دوست شوم. به همین دلیل شماره تلفن او را گرفتم و از آن روز به بعد با ارسال پیامک های عاشقانه روابط خیابانی ما آغاز شد و من به آن دختر دل بستم. از سوی دیگر مادرم منزلی در حاشیه شهر داشت که من آن جا را به خانه مجردی تبدیل کرده بودم و برای استعمال مواد مخدر به همراه دوستانم به آن جا می رفتم. آن خانه مجردی به پاتوق خلافکاری هایم تبدیل شده بود به گونه ای که بر اثر همین رفیق بازی ها و از حدود دو ماه قبل به مصرف مواد مخدر صنعتی از نوع شیشه آلوده شدم. خلاصه خیلی زود تماس های تلفنی و پیامکی به دیدارهای حضوری انجامید و من چندین بار هدی را به آن خانه مجردی بردم تا با یکدیگر برای آینده صحبت کنیم ولی نمی دانستم که او و خواهرش با پسران دیگری ارتباط دارند تا این که روزی به طور اتفاقی متوجه شدم «هدی» با یکی از دوستان خودم ارتباط نزدیکی دارد. وقتی موضوع را با دوستم در میان گذاشتم او ماجرا را انکار کرد در عین حال از «میعاد» خواستم تا دور «هدی» را خط بکشد! چرا که من به او دل باخته بودم و نمی خواستم با فرد دیگری در ارتباط باشد. چند روز بعد زمانی که من در همان منزل مجردی مشغول استعمال مواد مخدر بودم «هدی» پیامکی برای من فرستاد تا مرا ملاقات کند ولی من پاسخ دادم «الان دستم بند است و نمی توانم او را ببینم!» حدود دو ساعت بعد برای آن که «هدی» از من ناراحت نشده باشد با او تماس گرفتم و گفتم زمانی که به خانه خودشان رسید با من تماس بگیرد تا هدیه ای به او بدهم چرا که یک گردنبند بدلی برایش خریده بودم. آن شب بعد از صرف شام وقتی در کوچه هدی را دیدم رفتار سردی با من داشت و مدام تلفن همراهش زنگ می خورد! علت را که پرسیدم گفت: «یکی از دوستان خودت است!» آن شب افکارم به هم ریخته بود ، سوار موتورسیکلت شدم و سراغ خواهر «هدی» رفتم. به او گفتم خواهرت را نصیحت کن تا ارتباطش را با دوست من قطع کند. او هم قول داد که با خواهرش صحبت می کند! ولی هنوز به خانه نرسیده بودم که «هدی» پیامکی با این مضمون برایم فرستاد «برو گم شو! من با میعاد می روم!» با خواندن این جمله خیلی عصبانی شدم و در حالی که کنترلم را از دست داده بودم سوار بر موتورسیکلت دوباره به خیابان آمدم آن قدر خشمگین بودم که در جهت خلاف خیابان حرکت می کردم. در همین هنگام ناگهان چشمم به هدی افتاد که در حاشیه همان خیابان کنار میعاد ایستاده و مشغول گفت وگو بودند. با دیدن این صحنه، دیگر حال خودم را نمیفهمیدم غرور سراسر وجودم را فراگرفته بود و رگ های گردنم باد می کرد. آن لحظه چهره ام از شدت خشم سرخ شده بود که ناخودآگاه گاز موتورسیکلت را فشردم هنوز چندین متر با آن ها فاصله داشتم که موتورسیکلت را در همان حالت روشن رها کردم و خودم پایین پریدم. میعاد هنوز در برابر فحاشی های من سخنی نگفته بود که چاقویم را بیرون کشیدم و چند ضربه بر پیکرش فرود آوردم که یکی از ضربه ها به صورت کلنگی زیر گلویش خورد و ... اما ای کاش فقط یک لحظه به عاقبت این رابطه های خیابانی می اندیشیدم.