ازدواج با عشق به طلاق عاطفی ختم شد
رأی دهید
جوان 35 ساله که گویی غم سنگینی در سینه دارد با چهره ای پریشان وارد اتاق مشاور کلانتری آبکوه مشهد شد و در حالی که بیان می کرد سال هاست من و همسرم طلاق عاطفی گرفته ایم و اکنون به دنبال چاره ای برای گریز از این وضعیت می گردم به کارشناس اجتماعی کلانتری گفت: در اولین روز تحصیل در دانشگاه وقتی در کلاس نشسته بودم و استاد مشغول تدریس بود ناگهان دختری زیبا و جذاب با تاخیر وارد کلاس شد و با اجازه استاد در کلاس درس نشست آن جا بود که برق چشمان آن دختر مرا گرفت. دیگر نمی فهمیدم استاد چه چیزی تدریس می کرد حواسم پرت شده بود و زیر چشمی به آن دختر نگاه می کردم.خلاصه آن روز از کلاس های درس چیزی نفهمیدم. از روز بعد سعی می کردم صندلی ام را نزدیک آن دختر انتخاب کنم آرام آرام به بهانه گرفتن جزوه های درسی ارتباطم را با «سولماز» برقرار کردم. بعد از مدتی از نگاه ها و جملاتش فهمیدم که او نیز به من علاقه مند شده است به همین دلیل خیلی زود این رابطه دوستی به خارج از کلاس های دانشگاه رسید و ما به طور پنهانی در مکان های خلوت با یکدیگر دیدار می کردیم با وجود این، این رابطه عاشقانه را مدت ها ادامه دادیم تا این که روزی سولماز با ناراحتی مرا به گوشه کلاس کشاند و گفت: پدرش متوجه رابطه غیرمتعارف ما شده و باید با هم ازدواج کنیم اما من که 22 سال بیشتر نداشتم و خدمت سربازی هم نرفته بودم خیلی جدی به او گفتم الان به هیچ وجه شرایط ازدواج با تو را ندارم چرا که هنوز دانشجو هستم و دستم در جیب پدرم است اما «سولماز» جمله ای گفت که دنیا روی سرم خراب شد او با چشمانی اشکبار گفت که باردار است و مدتی بعد رسوایی به بار می آورد هراسان و وحشت زده پیشنهاد کردم تا جنینش را سقط کند اما او قبول نکرد وضعیت روحی و روانی ام کاملا به هم ریخته بود چند روز به دانشگاه نرفتم تا این که به ناچار موضوع را با مادرم در میان گذاشتم اگرچه خانواده ام کاملا مخالف این ازدواج بودند اما چاره ای جز موافقت نداشتند بالاخره با چند روز مشاجرات خانوادگی من و سولماز پای سفره عقد نشستیم و با توجه به اوضاع و احوال سولماز خیلی زود زندگی مشترکمان را در یکی از آپارتمان هایی آغاز کردیم که پدرم اجاره آن را می پرداخت چند ماه بعد وقتی پسرم به دنیا آمد گویی روزگار روی خوشش را به ما نشان داد. شغل خوبی پیدا کردم و زندگی ام روی آرامش به خود دید. از این شرایط بسیار شادمان بودم و با خیال راحت عازم خدمت سربازی شدم به خاطر این که متاهل بودم با استفاده از تسهیلات قانونی خدمت سربازی ام را در مشهد آغاز کردم و در ساعات فراغت سرکار می رفتم تا این که خدمت سربازی ام به پایان رسید و من دیگر روی پای خودم ایستاده بودم. درآمدم روز به روز بهتر می شد و من از این که فرزندم را به آغوش می گرفتم خیلی خوشحال بودم. اما حدود چهار سال قبل همسر برادرم رازی را برایم فاش کرد که مانند یک سونامی وحشتناک همه زندگی ام را در هم کوبید. آن روز «سوسن» مرا به کناری کشید و گفت: من با سولماز سال هاست که دوست صمیمی هستم اما اکنون متوجه شدم او با جوانی که یکی از دوستان قدیمی است ارتباط دارد از تعجب خیره خیره به او می نگریستم که ناگهان فریاد زدم دروغ می گویی! و از او دور شدم اما این موضوع روح و روانم را به هم ریخته بود. شک و تردید مانند خوره وجودم را آزار می داد. نمی توانستم این ماجرا را قبول کنم ولی یک روز که در خانه بودم زنگ تلفن منزل به صدا درآمد. همسرم هراسان شد و با دستپاچگی گوشی را برداشت من هم از داخل اتاق گوشی دیگر را برداشتم و به حقیقت گفته های سوسن پی بردم حالا نیز چهار سال است که با همسرم هیچ ارتباطی ندارم و تنها به خاطر پسرم با او زندگی می کنم در حالی که به قول معروف طلاق عاطفی گرفته ایم و... شایان ذکر است به دستور سرگرد محمدی (رئیس کلانتری آبکوه) این پرونده در دایره مددکاری اجتماعی کلانتری مورد بررسی های کارشناسی قرار گرفت.