'خانه ما شده سفارت ایران در دانمارک'
رأی دهید
امیر پیام , بی بی سی , برنامه چمدان :
ابراهیم پارسایی متولد روستای النگ از توابع شهرستان کردکوی در استان گرگان است. خانواده او همچون اکثر اهالی النگ کشاورزند.
"شما وقتی در یک خانواده محروم زندگی میکنید، کوچکترین ظلم و بیعدالتی برای شما هزار برابر ناراحتکنندهتر است، چون علاوه بر این احساس که حقتان ضایع شده، حس میکنید توی سرتان زدهاند و شما هم چون فقیر و بیپناه هستید و در دایره قدرتمندان و ثروتمندان کسی را ندارید، باید لب ببندید و خفه شوید."
گریز از این "حس درماندگی" نقطه آغاز مهاجرت ابراهیم بود. او که در نوجوانی به عنوان بسیجی به جبهه رفته بود و در عملیاتهایی چون دشت عباس و بیت المقدس هم شرکت کرده بود، بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، یک روز مشغول مسافرکشی بود که در فلکه مازنداران شهر گرگان تصادف کرد.
"افسر کروکی کشید. پیکان مقصر شناخته شد. اما راننده اعتراض کرد و گفت خسارت نمیدهد. کار به دادگاه کشید. قاضی حق را به من داد و حکم توقیف اموال صادر کرد. قرار شد با مامور اجرائیات برویم و ببینیم اگر چیزی در خانهشان هست که مایحتاج روزانه نیست و میشود ضبط کرد، برداریم و از محل فروشش خسارت من را تامین کنیم. با مامور رفتیم در خانهشان. در خانه که باز شد در کمال تعجب دیدیم یک روحانی از در آمد بیرون. پدرش بود؛ امام جماعت مسجد محل. به مامور توپید که به چه جرات در خانه او را زده... مامور اول حکم را نشان داد ولی بعد رو به من کرد و گفت برگردیم پیش قاضی. قاضی ماجرا را که فهمید ۱۸۰ درجه عوض شد. به من توپید که اصلا چرا رفتم در خانه آن روحانی؟ به او گفتم که این حکم خود شما بوده و من هم با مامور شما رفتم... اما فایدهای نداشت، قضیه برعکس شده بود."
"آن روز در راه برگشت احساس کردم بدبختترین آدم روی کرده زمینم. شاید اگر قاضی میگفت آنها هم مثل من فقیرند، راحتتر میپذیرفتم. واقعیت این بود که پسر آن روحانی هم اگر وضعش خیلی خوب بود مسافرکشی نمیکرد. اما نحوه برخورد با من و این که فقط به علت لباس پدرش، من مقصر شدم، برایم قابل قبول نبود."
"مدتی بعد با قرض و وام ماشینم را درست کردم، فروختم و چمدانم را بستم و رفتم ترکیه."
ابراهیم پارسایی: "در طول سفر بارها فکر کردیم در رویا و داستانهای هزار و یک شب سیر میکنیم" دانمارک قهرمان اروپا شد تا ابراهیم دانمارکی شود
ابراهیم پارسایی، هرگز فکر نمیکرد روزی ساکن دانمارک شود. او ۲۵ سال پیش ایران را به مقصد کانادا ترک کرد اما بعد از چند سال ماندن در ترکیه، به سوی آلمان روانه بود که در دانمارک جشن ملی قهرمانی تیم فوتبال این کشور در جام ملتهای اروپا نظرش را عوض کرد.
اگر به خاطر داشته باشید دانمارک اصلا قرار نبود در جام آن سال شرکت کند اما یوفا، یوگسلاوی را به علت جنگ از مسابقات اخراج کرد و دانمارک جایگزین این تیم شد و عاقبت در اوج شگفتی قهرمان هم شد.
"من فقط چند روز بود که وارد دانمارک شده بودم. مردم سر از پا نمیشناختند. آن شب در خانه یک دوست ایرانی میهمان بودم. صدای سوت و کف از بیرون میآمد. دوستم که میدانست میخواهم به آلمان بروم، گفت: 'ببین چه مردم خوشحالی داریم اینجا، همینجا بمون! "'
ابراهیم مدتی بعد بادختری دانمارکی به نام بگیته ازدواج کرد و با کمک پدر زنش، یک مغازه فروش و تعمیر دوچرخه باز کرد. کمکم داشت به زندگی در دانمارک و دوری از ایران عادت میکرد که حملات یازدهم سپتامبر یک بار دیگر او را در برابر نام ایران قرار داد.
"بعد از یازدهم سپتامبر، یک روز دخترم سارا، از مدرسه آمد و در حالی که خیلی هیجانزده بود گفت دیگر نمیخواهد ایرانی باشد. گفت در مدرسه بچهها دائما میگویند ایرانیها و مسلمانان تروریستاند و چون میدانند سارا ایرانیتبار است، با او خوب رفتار نمیکنند. "
"با بگیته خیلی در این باره حرف زدیم. نگران بودیم که چه طور باید به دخترمان که آن موقع فقط هشت سال داشت، ماجرا را توضیح دهیم. بالاخره تصمیم گرفتیم، یک سال از تقویم زندگیمان را بیرون بکشیم و با یک ماشین کاروان به شرق سفر کنیم. میخواستیم به سارا و سارینا نشان دهیم که همه دنیا شبیه دانمارک نیست."
ابراهیم پارسایی و خانوادهشان در سفر به غرب ایران - ۱۳۸۲ ابراهیم برای این سفر مغازه دوچرخه فروشی را فروخت و خانهشان را برای مدت یکسال اجاره داد. همسرش بگیته هم کارهای مرخصی گرفتن بچهها از مدرسه و پیدا کردن یک معلم خصوصی که در سفر همراه آنها باشد را سامان داد.
"در دانمارک شما اجازه دارید که بچهها را به مدرسه نفرستید اما باید آموزش آنها را خودتان بر عهده بگیرید. ما بالاخره موفق شدیم خانم معلمی را پیدا کنیم که او هم مایل به سفر کردن بود. او از طریق اینترنت با مدرسه در تماس بود و گام به گام در طول سفر به بچهها آموزش میداد."
خانواده پارسایی در پانزدهم ژوئیه (۲۴ تیر) سال ۲۰۰۳ (۱۳۸۲) تمام چمدانهایشان را در خودرو کاروانی که برای همین سفر خریده بودند گذاشتند و زدند به جاده.
سارا پارسایی در کنار پیرمردی در پاکستان ابراهیم بعد از چهارده سال، هنوز این سفر را با جزئیات فراوان به یاد دارد؛ این که در ایتالیا آپاندیس سارا عفونت کرد و در بیمارستان بستری شد وهمه گروه نگران شدند که نکند جهانگردی آنها هنوز شروع نشده باید تمام شود؛ این که در ترکیه تازه متوجه شدند خانم معلم به ویزای ایران نیاز دارد و با همکاری سفارت ایران، تقاضای ویزا را در استانبول دادند و خود ویزا را چند روز بعد از کنسولگری ایران در ازمیر گرفتند؛ و یا این که در مرز ورود به ایران چه طور نداشتن بیمه خودرو آنها را معطل کرد و بعد از عبور از مرز هم با دردسر تهیه گازوئیل برای این خودرو کاروان روبرو شدند؛ و مهمتر از همه این که در میانه راه با خبر شدند عمل پیوند کلیه مادر ابراهیم موفقیتآمیز نبوده و او اصلا حالش خوب نیست.
"بالاخره بعد از همه اینها به النگ رسیدیم. مادرم را که دیدم و فهمیدم حالش بهتر شده، همه خستگی سفر از تنم رفت. مدتی پیش مادر و پدرم و اقوام ماندیم و بعد تصمیم گرفتیم در چهار نوبت شمال غرب، غرب، جنوب و شرق ایران را در سفرهایی دو سه هفتهای ببینیم."
"هر چه بیشتر ایران را میگشتیم، احساس میکردم بگیته و بچهها و خانم معلم بیشتر از ایران خوششان میآید. باور نمیکردند که چه طور مردم بدون این که آنها را بشناسند این قدر میهماننوازی میکنند. کمکم طوری شده بود که هر جا میرفتیم، بچهها میخواستند لباس محلی آنجا را بپوشند. گویی میخواستند برای دقایقی هم شده تفاوتهای ظاهری را کنار بگذارند."
"در پاکستان و هند هم ماجرا به همین ترتیب بود. در پاکستان برای چند روز پلیس خودرو ما را اسکورت میکرد. میگفتند شما میهمان دولت پاکستان هستید. ابتدا با دیدن زنانی که روبنده زده بودند یا مردانی که ریشهای بلند داشتند، میترسیدیم. به ویژه که ما درست در زمانی در پاکستان بودیم که جنگ در افغانستان در جریان بود و لشکرکشی آمریکا به آنجا هنوز در سالهای نخست خود بود. اما کمکم فهمیدیم که باور ما اشتباه بوده و مردم پاکستان هم مثل ایرانیها، خونگرم و میهمان نوازند. اصولا در این سفر هزار بار به ما ثابت شد که مردم همه جای دنیا شبیه هم هستند."
سارا پارسایی در جلسات جوانان حزب سوشیال دموکرات دانمارک آن طور که ابراهیم میگوید او، بگیته، سارا و سارینا همگی معترفند که زندگی آنها را میتوان به دو مرحله مجزا تقسیم کرد؛ قبل از این سفر و بعد از این سفر.
"دخترم سارا که الان ۲۲ ساله شده و در دانشگاه مدیریت میخواند و در حزب سوشیال دموکرات دانمارک هم فعال است، خود را سفیر ایران در دانمارک میداند. مخصوصا در این یکی دو سال اخیر که داعش و حملات در اروپا اوج گرفته، سارا وظیفه خودش میداند که جوانان را درباره فرق میان آنچه در خبر و دنیای سیاست روی میدهد و آنچه مردمان عادی مشرق زمین هستند مطلع کند."
"سارینا دختر دومم عاشق ایران است. او و سارا هر دو چند سال بعد از آن سفر، برای آموزش زبان فارسی رفتند ایران و در آنجا به مدرسه زبان فارسی رفتند. هر دو آنها فارسی را خوب بلدند. سارینا که هر وقت بلیط ایران به دستش بدهید همه چیز را رها میکند و میرود ایران."
"همسرم بگیته حالا وقتی در جمع اقوام کسی از من در مورد ایران سوال می کند، پیشقدم میشود و قبل ا این که من دهان باز کنم، برای آنها توضیح میدهد. بارها با دوستانش، بدون من، رفته ایران. خلاصه که خانه ما شده سفارت ایران در دانمارک."
"خانم معلمی که همراه ما بود، بعد از این سفر عاشق شرق، به ویژه هندوستان شد. به آنجا مهاجرت کرد و سالها در هند زندگی کرد. همانجا عاشق شد و ازدواج کرد و الان هم با همسرش در یکی از روستاهای دانمارک به سبک هندی و شرقی زندگی میکند."
سامیار عضو جدید خانواده پارسایی که گویا قرار است خانواده یک بار دیگر سفری مشابه را به افتخار او انجام دهد ماجرای سفر خانواده پارسایی که در دو نسخه تصویری و صوتی چمدان این هفته به طور خلاصه روایت شده، تمام مشخصات یک 'اُدیسه' را دارد؛ سفری که مثل همه داستانهای اسطورهای سه مرحله دارد؛ اول قهرمان آن بر اساس یک نیاز دل به جاده میزند، دوم، در جریان سفر گداخته میشود و سوم، پس از بازگشت با دگرگونی در نگرش و جهانبینی زندگی را طور دیگری ادامه میدهد.
تنها تفاوت در این میان، تغییری است که این سفر در خود ابراهیم به وجود آورده. اگر بگیته، سارا و سارینا با سفر به ایران نخستین مرحله "ادیسه" خود را شروع کردند، برای ابراهیم که ۱۰ سال قبل از آن با ترک ایران سِیر خود را آغاز کرده بود، اکنون "بازگشت به وطن" مرحله آخر ادیسه ابراهیم بود.
"بعد از سالها زندگی در دانمارک و نظاره کردن اوضاع ایران از بیرون، وقتی دوباره به ایران بازگشتم، به این فکر کردم که یکی از رمزهای موفقیت جامعه دانمارک شفافیت است. این که تقریبا همه کس به همه چیز دسترسی دارد. شما پلاک یک ماشین را که میبینید میتوانید با وارد کردن آن در کامپیوتر همه مشخصات و سوابقش را استخراج کنید. این شفافیت در همه سطوح جامعه دانمارک وجود دارد. برای همین هم من در چمدانم شفافیت را میگذارم. متاعی که فکر میکنم در ایران با وجود همه خوبیها، به شدت کم داریم."
میدیا پلیر را نادیده بگیر.
خانواده پارسایی و خانم معلم
"شما وقتی در یک خانواده محروم زندگی میکنید، کوچکترین ظلم و بیعدالتی برای شما هزار برابر ناراحتکنندهتر است، چون علاوه بر این احساس که حقتان ضایع شده، حس میکنید توی سرتان زدهاند و شما هم چون فقیر و بیپناه هستید و در دایره قدرتمندان و ثروتمندان کسی را ندارید، باید لب ببندید و خفه شوید."
گریز از این "حس درماندگی" نقطه آغاز مهاجرت ابراهیم بود. او که در نوجوانی به عنوان بسیجی به جبهه رفته بود و در عملیاتهایی چون دشت عباس و بیت المقدس هم شرکت کرده بود، بعد از پذیرش قطعنامه ۵۹۸، یک روز مشغول مسافرکشی بود که در فلکه مازنداران شهر گرگان تصادف کرد.
"افسر کروکی کشید. پیکان مقصر شناخته شد. اما راننده اعتراض کرد و گفت خسارت نمیدهد. کار به دادگاه کشید. قاضی حق را به من داد و حکم توقیف اموال صادر کرد. قرار شد با مامور اجرائیات برویم و ببینیم اگر چیزی در خانهشان هست که مایحتاج روزانه نیست و میشود ضبط کرد، برداریم و از محل فروشش خسارت من را تامین کنیم. با مامور رفتیم در خانهشان. در خانه که باز شد در کمال تعجب دیدیم یک روحانی از در آمد بیرون. پدرش بود؛ امام جماعت مسجد محل. به مامور توپید که به چه جرات در خانه او را زده... مامور اول حکم را نشان داد ولی بعد رو به من کرد و گفت برگردیم پیش قاضی. قاضی ماجرا را که فهمید ۱۸۰ درجه عوض شد. به من توپید که اصلا چرا رفتم در خانه آن روحانی؟ به او گفتم که این حکم خود شما بوده و من هم با مامور شما رفتم... اما فایدهای نداشت، قضیه برعکس شده بود."
"آن روز در راه برگشت احساس کردم بدبختترین آدم روی کرده زمینم. شاید اگر قاضی میگفت آنها هم مثل من فقیرند، راحتتر میپذیرفتم. واقعیت این بود که پسر آن روحانی هم اگر وضعش خیلی خوب بود مسافرکشی نمیکرد. اما نحوه برخورد با من و این که فقط به علت لباس پدرش، من مقصر شدم، برایم قابل قبول نبود."
"مدتی بعد با قرض و وام ماشینم را درست کردم، فروختم و چمدانم را بستم و رفتم ترکیه."
ابراهیم پارسایی، هرگز فکر نمیکرد روزی ساکن دانمارک شود. او ۲۵ سال پیش ایران را به مقصد کانادا ترک کرد اما بعد از چند سال ماندن در ترکیه، به سوی آلمان روانه بود که در دانمارک جشن ملی قهرمانی تیم فوتبال این کشور در جام ملتهای اروپا نظرش را عوض کرد.
اگر به خاطر داشته باشید دانمارک اصلا قرار نبود در جام آن سال شرکت کند اما یوفا، یوگسلاوی را به علت جنگ از مسابقات اخراج کرد و دانمارک جایگزین این تیم شد و عاقبت در اوج شگفتی قهرمان هم شد.
"من فقط چند روز بود که وارد دانمارک شده بودم. مردم سر از پا نمیشناختند. آن شب در خانه یک دوست ایرانی میهمان بودم. صدای سوت و کف از بیرون میآمد. دوستم که میدانست میخواهم به آلمان بروم، گفت: 'ببین چه مردم خوشحالی داریم اینجا، همینجا بمون! "'
ابراهیم مدتی بعد بادختری دانمارکی به نام بگیته ازدواج کرد و با کمک پدر زنش، یک مغازه فروش و تعمیر دوچرخه باز کرد. کمکم داشت به زندگی در دانمارک و دوری از ایران عادت میکرد که حملات یازدهم سپتامبر یک بار دیگر او را در برابر نام ایران قرار داد.
"بعد از یازدهم سپتامبر، یک روز دخترم سارا، از مدرسه آمد و در حالی که خیلی هیجانزده بود گفت دیگر نمیخواهد ایرانی باشد. گفت در مدرسه بچهها دائما میگویند ایرانیها و مسلمانان تروریستاند و چون میدانند سارا ایرانیتبار است، با او خوب رفتار نمیکنند. "
"با بگیته خیلی در این باره حرف زدیم. نگران بودیم که چه طور باید به دخترمان که آن موقع فقط هشت سال داشت، ماجرا را توضیح دهیم. بالاخره تصمیم گرفتیم، یک سال از تقویم زندگیمان را بیرون بکشیم و با یک ماشین کاروان به شرق سفر کنیم. میخواستیم به سارا و سارینا نشان دهیم که همه دنیا شبیه دانمارک نیست."
"در دانمارک شما اجازه دارید که بچهها را به مدرسه نفرستید اما باید آموزش آنها را خودتان بر عهده بگیرید. ما بالاخره موفق شدیم خانم معلمی را پیدا کنیم که او هم مایل به سفر کردن بود. او از طریق اینترنت با مدرسه در تماس بود و گام به گام در طول سفر به بچهها آموزش میداد."
خانواده پارسایی در پانزدهم ژوئیه (۲۴ تیر) سال ۲۰۰۳ (۱۳۸۲) تمام چمدانهایشان را در خودرو کاروانی که برای همین سفر خریده بودند گذاشتند و زدند به جاده.
"بالاخره بعد از همه اینها به النگ رسیدیم. مادرم را که دیدم و فهمیدم حالش بهتر شده، همه خستگی سفر از تنم رفت. مدتی پیش مادر و پدرم و اقوام ماندیم و بعد تصمیم گرفتیم در چهار نوبت شمال غرب، غرب، جنوب و شرق ایران را در سفرهایی دو سه هفتهای ببینیم."
"هر چه بیشتر ایران را میگشتیم، احساس میکردم بگیته و بچهها و خانم معلم بیشتر از ایران خوششان میآید. باور نمیکردند که چه طور مردم بدون این که آنها را بشناسند این قدر میهماننوازی میکنند. کمکم طوری شده بود که هر جا میرفتیم، بچهها میخواستند لباس محلی آنجا را بپوشند. گویی میخواستند برای دقایقی هم شده تفاوتهای ظاهری را کنار بگذارند."
"در پاکستان و هند هم ماجرا به همین ترتیب بود. در پاکستان برای چند روز پلیس خودرو ما را اسکورت میکرد. میگفتند شما میهمان دولت پاکستان هستید. ابتدا با دیدن زنانی که روبنده زده بودند یا مردانی که ریشهای بلند داشتند، میترسیدیم. به ویژه که ما درست در زمانی در پاکستان بودیم که جنگ در افغانستان در جریان بود و لشکرکشی آمریکا به آنجا هنوز در سالهای نخست خود بود. اما کمکم فهمیدیم که باور ما اشتباه بوده و مردم پاکستان هم مثل ایرانیها، خونگرم و میهمان نوازند. اصولا در این سفر هزار بار به ما ثابت شد که مردم همه جای دنیا شبیه هم هستند."
"دخترم سارا که الان ۲۲ ساله شده و در دانشگاه مدیریت میخواند و در حزب سوشیال دموکرات دانمارک هم فعال است، خود را سفیر ایران در دانمارک میداند. مخصوصا در این یکی دو سال اخیر که داعش و حملات در اروپا اوج گرفته، سارا وظیفه خودش میداند که جوانان را درباره فرق میان آنچه در خبر و دنیای سیاست روی میدهد و آنچه مردمان عادی مشرق زمین هستند مطلع کند."
"سارینا دختر دومم عاشق ایران است. او و سارا هر دو چند سال بعد از آن سفر، برای آموزش زبان فارسی رفتند ایران و در آنجا به مدرسه زبان فارسی رفتند. هر دو آنها فارسی را خوب بلدند. سارینا که هر وقت بلیط ایران به دستش بدهید همه چیز را رها میکند و میرود ایران."
"همسرم بگیته حالا وقتی در جمع اقوام کسی از من در مورد ایران سوال می کند، پیشقدم میشود و قبل ا این که من دهان باز کنم، برای آنها توضیح میدهد. بارها با دوستانش، بدون من، رفته ایران. خلاصه که خانه ما شده سفارت ایران در دانمارک."
"خانم معلمی که همراه ما بود، بعد از این سفر عاشق شرق، به ویژه هندوستان شد. به آنجا مهاجرت کرد و سالها در هند زندگی کرد. همانجا عاشق شد و ازدواج کرد و الان هم با همسرش در یکی از روستاهای دانمارک به سبک هندی و شرقی زندگی میکند."
تنها تفاوت در این میان، تغییری است که این سفر در خود ابراهیم به وجود آورده. اگر بگیته، سارا و سارینا با سفر به ایران نخستین مرحله "ادیسه" خود را شروع کردند، برای ابراهیم که ۱۰ سال قبل از آن با ترک ایران سِیر خود را آغاز کرده بود، اکنون "بازگشت به وطن" مرحله آخر ادیسه ابراهیم بود.
"بعد از سالها زندگی در دانمارک و نظاره کردن اوضاع ایران از بیرون، وقتی دوباره به ایران بازگشتم، به این فکر کردم که یکی از رمزهای موفقیت جامعه دانمارک شفافیت است. این که تقریبا همه کس به همه چیز دسترسی دارد. شما پلاک یک ماشین را که میبینید میتوانید با وارد کردن آن در کامپیوتر همه مشخصات و سوابقش را استخراج کنید. این شفافیت در همه سطوح جامعه دانمارک وجود دارد. برای همین هم من در چمدانم شفافیت را میگذارم. متاعی که فکر میکنم در ایران با وجود همه خوبیها، به شدت کم داریم."
میدیا پلیر را نادیده بگیر.
دیدگاه خوانندگان
۷۴
Roma55 - لانسینگ، انگلستان
آفرین به این مادر و پدر با شعور و با فرهنگ باز دانمارک که اینقدر زیبا و فهمیده روشن بچه هاشونو تحویل جامعه میدهند.
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳
۳۶
rezamotori - اینچئون، کره جنوبی
خالی بند . یو کی عزیز وقت مردم برات اصلا ارزش نداره . این چنردندیات چیه ؟ منبع قصه کجاست
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۵۹
۳۶
rezamotori - اینچئون، کره جنوبی
خالی بند . یو کی عزیز وقت مردم برات اصلا ارزش نداره . این چنردندیات چیه ؟ منبع قصه کجاست
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۵۹
۷۴
Roma55 - لانسینگ، انگلستان
آفرین به این مادر و پدر با شعور و با فرهنگ باز دانمارک که اینقدر زیبا و فهمیده روشن بچه هاشونو تحویل جامعه میدهند.
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳
۷۴
Roma55 - لانسینگ، انگلستان
آفرین به این مادر و پدر با شعور و با فرهنگ باز دانمارک که اینقدر زیبا و فهمیده روشن بچه هاشونو تحویل جامعه میدهند.
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳
۳۶
rezamotori - اینچئون، کره جنوبی
خالی بند . یو کی عزیز وقت مردم برات اصلا ارزش نداره . این چنردندیات چیه ؟ منبع قصه کجاست
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۵۹
۷۴
Roma55 - لانسینگ، انگلستان
آفرین به این مادر و پدر با شعور و با فرهنگ باز دانمارک که اینقدر زیبا و فهمیده روشن بچه هاشونو تحویل جامعه میدهند.
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳
۳۶
rezamotori - اینچئون، کره جنوبی
خالی بند . یو کی عزیز وقت مردم برات اصلا ارزش نداره . این چنردندیات چیه ؟ منبع قصه کجاست
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۵۹
۳۶
rezamotori - اینچئون، کره جنوبی
خالی بند . یو کی عزیز وقت مردم برات اصلا ارزش نداره . این چنردندیات چیه ؟ منبع قصه کجاست
چهارشنبه ۶ بهمن ۱۳۹۵ - ۰۲:۵۹
۷۴
Roma55 - لانسینگ، انگلستان
آفرین به این مادر و پدر با شعور و با فرهنگ باز دانمارک که اینقدر زیبا و فهمیده روشن بچه هاشونو تحویل جامعه میدهند.
سه شنبه ۵ بهمن ۱۳۹۵ - ۱۲:۰۳