ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم

                                                                            فصل سوم
                                                                           ناهید



دوچرخه ام را کنار یک اغذیه فروشی  به دیوار تکیه دادم . ساک کتابها را روی دوشم انداختم و  وارد اغذیه فروشی  شدم . فروشنده مشغول درست کردن ساندویچ زبون بود . ازش خواهش کردم تا من بر می گردم چشمش به دوچرخه م باشه  . مرد  دستش را روی چشمش گذاشت و با لهجه ی شیرینی گفت :
به روی چشم بالام جان...  برو خدا به همرات
تابلویی روی سردر ساختمان نصب بود. >جمعیت خیریه فرح پهلوی (1)< وارد شدم  . فضای بزرگی که پر از درختچه های  یاس و محمدی بود و عطرش مست کننده بود .
صدای بچه ها که با ارکستر می خواندند به گوش می رسید .
ما گلهای خندانیم فرزندان ایرانیم .......ایران پاک خود را مانندجان می دانیم .
آباد باش ای ایران آزاد باش ای ایران          
به دفتر  رفتم . خانم دیده بان با تلفن حرف می زد . اجازه گرفتم و داخل شدم . کتابها را از ساک بیرون آوردم . انواع رمان و داستان و کتابهای تخیلی و شعر .  خانم دیده بان ،  با سر  تشکر کرد . از اتاق بیرون اومدم به کارگاه نقاشی رفتم  . در باز بود  ، دخترها و پسرها  پشت بوم نشسته و  مشغول کشیدن نقاشی  بودند . میترا لابلای بوم های نقاشی ، قدم می زد به تابلو ها نگاه می کرد و نظر می داد . متوجه من که شد ،  به ساعتش نگاه کرد و با اشاره گفت : ده دقیقه دیگه نشستم و نگاهش کردم .  با عشق کار می کرد . درست سر ده دقیقه کارو تعطیل کرد واز ساختمان بیرون زدیم . میترا مثل همیشه ،  نشست ترک  و من  با شتاب به سمت تالار رودکی رکاب زدم .

چیزی تا تمام شدن برنامه ی لیلا باقی نمانده بود . به تالار رسیدیم  .دوچرخه را قفل کردم و به سمت سالن دویدیم . لیلا و مصطفی با لباسهای شاد و رنگارنگ  در میان گروه ،   گیلکی می رقصیدند . لیلا در میان تماشاچیان نگاهش به ما افتاد با اشاره به ساعت ، گفتم  که خیلی وقت نداریم . اجرا تمام شد . مصطفی و لیلا با همان لباس رقص در حالیکه کیفشان  را روی کول انداخته بودند  ،از سالن بیرون دویدند . وقتی فهمیدن  من بازهم با دوچرخه ام . کلی فحشم دادند .

 مصطفی وظیفه ش را می دانست . دوچرخه را برداشت به خانه ببرد و  ما دخترها هم سوار تاکسی شدیم .

من و میترا و لیلا و مصطفی از دوران دبستان با هم همکلاس بودیم . من و مصطفی و لیلا  از خانواده یی  نسبتا مرفه بودیم. اما میترا در کودکی پدرش را از دست داده بود و برادر بزرگترش مجید که فقط چند سال از او بزرگتر بود ، در واقع سرپرست خانواده شده بود . حدود پنج ماه پیش ،  هر چهارتا از دبیرستان فارغ التحصیل شده و دوره آموزش سپاه دانش را می گذراندیم .  (2) میانمان آنچنان رفاقتی  بود که هیچ چیز ،  نمی توانست خدشه یی بر این روابط پاک و صمیمانه وارد کند .

تاکسی  مقابل ساختمان مجله ایستاد  . میترا که به قول خودش ازبچگی اضافه وزن داشت ، قرار بود فقط ما رو همراهی کنه . اما به اصرار من و لیلا تصمیم گرفت محض خنده هم که شده ، در مسابقه ی دختر شایسته (3) ثبت نام کنه .

سالن انتظار پر از دخترهای جوان بود  . همه ، تر تمیزو مرتب  با لباسهای شیک و همه مثل ما دلهره  داشتند . لباس لیلا ،  توجه همه را جلب کرده بود . دخترها ، یکی یکی  برای مصاحبه وارد اتاق می شدند .  بعد از لیلا ،  نوبت به من رسید . مصاحب مرد و زن میانسالی بودند . خودم را معرفی کردم .

  کاپیتان تیم والیبال مدرسه هستم.  دوره ی متوسطه را با معدل 18 تمام کردم . عاشق طبیعتم و به زبان انگلیسی و تا حدی فرانسه  آشنایی دارم  .  چهارماه خدمت زیر پرچم دیده ام ، نیروی سپاه دانش هستم و منتظر اعزام و تنها دغدغه ی من بود . و خیالم راحت شد وقتی  بهم گفتند که اگر انتخاب بشم  دعوتنامه یی که می  فرستند مجوزی است برای مرخصی و حضور در مسابقات ،
   بعد از مصاحبه ، به اتاقی دیگر رفتیم  .  چند دست لباس  آورده  بودیم .  عکاس با هر لباس ، کلی ازمون عکس گرفت  . با ژست های مختلف ،   موهای باز ، بسته ؛ خوشحال ، متفکر .

شرکت در مسابقات دختر شایسته یکی از آرزوهای مامان برای من بود و می خواستم قبل از رفتن به خدمت این آرزو رو محقق و سورپرایزش کنم ، حیف که نبودم وقتی  عکسم چاپ می شه عکس العمل مامان رو  ببینم .  قرار بود بابا براش مجله رو بخره و بذاره رو میز .  می تونستم مامان رو مجسم کنم  ، وقتی  عکسمو می بینه  . اول می زد زیر گریه و بعد می خندید . دستها رو می برد بالا و هی می گفت  : خدایا شکرت خدایا شکرت .

از ساختمون که اومدیم بیرون ،  نمی تونستیم جلوی خنده مون رو بگیریم . از لیلا پرسیده بودند هدفت برای آینده چیه ؛  می خوای چکاره بشی ؟... گفته بود رقاص . من عاشق رقصم . هر رقصی . اصلا هم برام فرقی نمی کنه در تالار رودکی ،  باله برقصم  ، یا تو کافه های لاله زار  بابا کرم .  می گه وقتی دیدم قیافه ی یکی از مصاحب ها کج و کوله شد ،  خواستم درستش کنم گفتم . آخه   چون من خیلی شلخته و بی نظمم و  تاریخ هنر ، گواه اینه  که انسان  از ابتدای خلقت به کمک رقص و ریتم موفق شد  به کارهاش نظم بده .  اصلا رقص و موسیقی به طبیعت آدمی جلوه انسانی می بخشد و  اینقدر حرف زد ه بود و چرت و پرت گفته بود ،که  در واقع از اتاق بیرونش انداختن .دختره ی دیوونه تو خیابون ،  با لباس گیلکی شروع کرد به باله رقصیدن .

با دو تا شاخه ی گل برگشتم خونه ، دوچرخه م توی حیاط بود و بوی  قورمه سبزی خونه رو ورداشته بود .  طبق معمول مامان تو آشپزخونه بود . یک شاخه گل رو بهش دادم . گل را در لیوانی گذاشت و گفت :  باز چی شده ؟
گفتم : هیچی ...روزای آخره ،دارم خودمو لوس می کنم .
پرسید  : کجا بودی دلم شور افتاد .  مصطفی که دوچرخه رو آورد  ، گفتم نکنه دور از جون اتفاقی برات افتاده ...کلی قسمش دادم ...گفت نه بابا  ، حالش از من بهتره ... من درشگه چی خانم هستم  ...هر چی گفتم کجایین ،  نگفت ...کجا بودین ؟....
دلشوره جزیی از وجود مادر بود. همیشه دلشوره داشت . همیشه نگران بود و همیشه وقتی خوشحال بود ،  گریه می کرد . پر از آرزو بود و رویا ، عاشق کتاب خوندن بود وقدرت تخیل فوق العاده یی داشت . کف پاش  یک ستاره ی  کوچولوی کبود بود که براش قصه یی شنیدنی ساخته بود و من عاشقش بودم . از وقتی که رفتم  مدرسه  ، کنار من می نشست و با من درس مرور می کرد ،  همیشه بهم می گفت :  باید منو با خودت ببری کلاس بالاتر .

 برغم نگهداری از دو برادر شیطون دوقلو و مسئولیت های  خانه ، پابه پای من داشت بالا می آمد.کلاس چهاردبستان بودم  که شاهین ،  برادرم مریض شد . یک بیماری ناشناخته . پدر و مادر برای درمانش هر کاری که می توانستند کردند . پزشکان بیماریش را تشخیص نمی داند . می گفتن  باید ببرنش خارج ، اما این با توجه به موقعیت  مالی ما ،  غیر ممکن بود . شاهین هر شب در تب می سوخت و از درد می نالید . تا اینکه مامان یک روز  از من خواست برای شهبانو نامه بنویسم و  از بیماری ناشناخته شاهین بگم و نوشتم .

"سلام شهبانو فرح  ،  من یک مادر هستم . مثل شما ، اما دلم پر از غم است . پسرم بیمار است و هیچ دکتری نتوانسته بیماریش را تشخیص بدهد . درد می کشد و من با درد کشیدنش آب می شوم . "

مادر با اشک  می گفت و من  با خطی کودکانه نوشتم و پایان هر جمله را با مداد قرمز ،  نقطه گذاری کردم و پایین نامه یک گل قرمز  کشیدم و یک قلب تیرخورده . مادر نامه را در پاکت گذاشت و پست کرد .
  هنوز یک ماه نشده بود که از دفتر شهبانو فرح تماس گرفتند  . پدر خشکش زده بود  .  مثل یک رویا بود . مسئول دفتر شهبانو ،  شاهین را برای معالحه به پزشک دربار معرفی کرد و مدتی برای انجام  آزمایش های ضروری به اطریش فرستادند و بیماری شاهین تشخیص داده شد .  نارسایی کلیه داشت و نیاز به دیالیز ؛  برای اولین بار به دستور شهبانو فرح این دستگاه  وارد ایران شد و شاهین تحت درمان قرار گرفت .(4) به جرئت می تونم بگم بعد از اون ماجرا ، روزی نبود که صدای مادر را نشنوم که با صدای بلند برای سلامتی ، شاه و شهبانو و بچه هاشون دعا نکنه . همه ی ما شهبانو را دوست داشتیم ،  اما به جرئت می تونم بگم که مامان شهبانو را در حد پرستش دوست داشت .

بیماری شاهین باعث شد ، مامان  درس و کتاب را ببوسه و کنار بذاره  . در واقع ادامه ی تحصیل برای مادر به صورت یک رویا باقی ماند . اما بعد از اون هر مجله یی که روش عکس شهبانو بود ، می گرفت و  از من می خواست براش بخونم و زندگی شهبانو رو لحظه به لحظه تعقیب می کرد و برای همه تعریف می کرد آنچنان که گویی از نزدیکترین و عزیز ترین آدم زندگیش حرف می زد .

اون شب هم  ، پدر مثل همیشه با دست پر به خانه برگشت . تک شاخه گل اتاقش را دید .لازم به گفتن نبود  ،  می دونست جز من   کسی از اینکارا نمی کنه .

 بابام آدم خاصی بود .  عاشق شعر و  خطاط خیلی خوبی بود . گاهی وقتها  بشدت دچار لکنت زبان می شد . دست راستش ، فاقد انگشت بود .انگشتهاش قطع شده بود . هر وقت ازش می پرسیدیم . با طنزی تلخ می گفت که دستش رو در راه اسلام داده و یا از جواب دادن طفره می رفت . پدر برغم این معلولیت ها ،  از نظر احتماعی آدم نسبتا موفق و خوشنامی بود ، مترجم زبان انگلیسی بود و  تا حدی هم به زبان فرانسه اشنایی داشت . اما چون لکنت زبان داشت بیشتر کار ترجمه می کرد تا آموزش .  مامان طفلک سوادش در حد  بچه های ابتدایی بود و خیلی از کلمات رو غلط و غلوط ادا می کرد.  بشدت از همراه شدن با پدرم در محافل وحشت داشت و خودش رو پست وظایف مادری و آشپزخانه پنهان کرده . یادمه آخرین باری که دوستهای بابام اومدن خونه مون دیدن مامان که مریض بود . مامان طفلک خواست بگه نذر حضرت ابوالفضل کرده گفت نرز حرضت ابولفرز ،  بابام جمله را با تلفظ صحیح ادامه داد ،  تا مامان اشتباهش بشه  ، اما ، مامان سکوت کرد . خیلی خوب شکسته شدنشو دیدم و شاید به همین خاطر بود که بابام هیچوقت دوستهاشو به خونه دعوت نمی کرد و بهانه می آورد.

ومامان هم در نوع خودش آدم خاصی بود . بعضی وقتها بی دلیل،   غمگین می شد . هر چند سعی می کرد به روش نیاره ، اما هر وقت  می رفت پای درخت نارنج توی حیاط،   می تونستم به عمق اندوهش پی ببرم . تو باغچه ، زیر درخت  یک سنگ قبر کوجولوی سفید بود . قبر پرنده یی که مامان می گفت سنگ صبورش بوده .

 غروب بود ،  با بچه ها قرار داشتیم  .آخرین روزهایی بود که همدیگه رو می دیدیم  . با صدای بوق ؛ دویدم بیرون ،  با تعجب دیدم ، مجید  هم تو ماشینه  . مدتها بود که مجید رو کمتر می دیدیم  .  همه مون می دونستیم ،  مجید و لیلا از هم خوششون می آد . مجید به میترا  گفته بود ،  لیلا که از خدمت برگرده ،  منم استخدام شدم . بعد می رم خواستگاری ،  البته حقیقتش این بودکه مجید از شنیدن  جواب رد  می ترسید و می خواست با دست پر بره جلو .  چند وقتی بود که  مجید خیلی عوض شده بود .  میترا می گفت : از وقتی تو دانشگاه با بچه مذهبی ها قاطی شده ،  اخلاقش عوض شده .  بیشتر وقتها یا داره فکر می کنه  یا  کتاب می خونه .  از بس تو خونه  حرف نزده دهنش کارتونک بسته .

دوشنبه های  اول هر ماه ، از طرف مجله ی جوانان ، یه کنسرت با خواننده های جوان و معروف  در خیابان بهار برگزار می شد و بلیط ورودیش نفری یک مجله بود .  مصطفی  برای همه  مجله خریده بود . تو ی حیاط بزرگ یک ساختمان   مثل همیشه یه مشت جوان  دور هم  جمع شدیم و زدیم ورقصیدیم  .  اون روز هم  مجید تمام این مدت بیرون ساختمون ایستاده بود .
 بعد از کنسرت  رفتیم پارک . لیلا  برای همه ساندویچ کالباس درست کرده بود .  مجید تشکر کرد و نگرفت .  میترا در حالیکه دو لپی می خورد گفت : داداش مجیدم  دیگه لب به کالباس و پپسی نمی زنه . می گه کالباس رو ارمنی ها درست می کنن و پپسی  هم کارخونه ش مال بهایی هاست .
 مصطفی  ، ساندویچ  مجید رو گرفت و گفت  : داداش دستت درد نکنه . من می خورم هم کالباس و هم پپسی تو .
 لیلا خیلی دلگیر شد اما اصلا به روش نیاورد .
 مصطفی ، پدر و مادرشو راضی کرده بود ، برای ادامه تحصیل بره فرانسه ،   لیلا و  میترا  هم سپاه بهداشت بودن و به استانی دیگر اعزام شده بودند . موقع خداحافظی  با هم قرار گذاشتیم  تو این دو سال بخشی از حقوقمون رو کنار بذاریم ،  بعد از خدمت بلیط بگیریم و یکی دوماه بریم  فرانسه هوار  مصطفی  بشیم .  همه حرف میزدیم و اظهار نظر می کردیم ، جز مجید که اصلا در حال و هوای دیگه یی سیر می کرد .

پی نوشت
 1- سازمانی نا سودبر که درسال 1332 بنیاد شد . ریاست عالیه این جمعیت برعهده فرح پهلوی بود.
2- اصل ششم انقلاب سفید یا انقلاب شاه و مردم ؛ سپاه دانش بود که در سال 1341 خورشیدی بنیاد شد و در سال 1342 آغاز به کار کرد .
3- انتخاب دختر شایسته ایران ، از ابتکارهای مجله  زن روز وابسته به موسسه مطبوعاتی ، انتشاراتی کیهان بود که از سال 1965 آغاز شد ، طی 14 سال برگزاری مراسم دختر شایسته ایران ، بجز اولین دوره ، 13 دختر برگزیده
و در هر سال به مسابقه انتخاب دختر شایسته جهان فرستاده شدند واز میان  آنان الهه عضدی و شهره نیکپور  عنوان دختر شایسته جهان را به دست آوردند. این مسابقات تا سال 1978 ادامه یافت و پس از آن دیگر برگزار نشد .
4- در سال 1347 ،  با نامه ی یک مادر و تقاضای کمک برای درمان بیماری ناشناخته فرزندش ،  به دستور   فرح  پهلوی ،  جوان بیمار، تحت نظر دکتر رفعت پزشک مخصوص دربار قرار گرفت و کلیه ی اقدامات لازم برای درمان وی به عمل آمد .

نویسنده : مهرنوش خرسند

ادامه دارد......

ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم
ستاره ی دنباله دار - بخش هشتم
ستاره ی دنباله دار - بخش نهم
ستاره ی دنباله دار - بخش دهم
ستاره ی دنباله دار - بخش یازدهم

رأی دهید
anahita552 - اوسلو - نروژ
یک دنیا ممنون.
‌چهارشنبه 30 بهمن 1392 - 15:38
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.