ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
امر به معروف و نهی از منکر رقیه خانم ، باعث شد زوم کنم روی زندگی بدری و اینجوری تنهاییمو پر کنم . هر روز صبح ، بعد از رفتن غلامرضا از لای پنجره ؛ اتاق بدری و رفت و آمدشو زیر نظر داشتم .
اتاق بدری ، درست بالای سر ما بود . می گفتن بنداندازه . می ره تو خونه ها ، بند می انداره و خیاطی هم می کنه . سی و چند ساله و ترگل و ورگل بود .رفتارش اصلا مثل زنهای دیگه نبود . بدری نه فقط با شنیدن صدای مرد به اتاقش نمی رفت ، بلکه کلی هم باهاشون خوش و بش می کرد . دستهاش پر از النگو طلا بود . هر وقت سر حوض ظرف می شست ، زیر لب آواز می خوند . با همه می گفت و می خندید ، حتی با رقیه خانم .
بدگویی های رقیه خانم باعث شده بود ، منم از بدری بدم بیاد . اما به نظر می رسید ، مردها خیلی ازش بدشون نمی آد ؛ حتی غلامرضا ، چون وقتی با بدری خانم تو حیاط تنها بود باهاش حرف که می کرد ، نیشش تا بناگوش واز می شد.
اتاق دیگه دست رقیه خانم و شوهرش و دوتا دختراش بود .رقیه خانم همش سرش تو کار بقیه بود و مشغول امر به معروف و نهی از منکر . شوهرش مشدی ، کفاش بود . هر چی رقیه خانم فضول بود ، مشدی مظلوم و سرش تو لاک خودش بود . دوتا دختر بزرگ هیجده ، نوزده ساله داشتند . کبری و کوکب و دو تا پسر دوقلوی هفت ، هشت ساله که خونه رو روسرشون می ذاشتن وهیجکس هم جرئت نداشت ، بهشون بگه بالا چشمتون ابرو.
دخترا شکل باباشون بودن ، چاق و قد کوتاه با سیبل های سیاه ، هر وقت بدری ، دخترا رو می دید ، می گفت : آخرش من این سیبل های شما رو دود می دم و بعضی وقتها هم با نخ بند می افتاد دنبالشون و غش غش می خندید .
دخترا با اینکه از خداشون بود ، یکی اون سیبل های چخماقی شون رو ورداره، اما محکم روی لبهاشون می گرفتن و جیغ می زدن و رقیه خانم هم با عصبانیت چشم و ابرومی اومد و می گفت : بدری خانم ، شرم کن ؛ دخترای من از اون دخترها نیستن ؛ هر وقت شوهر کردن بند هم می ندازن و با چنان اخمی به بدری نگاه می کرد که می گفتم ، الان کارشون به گیس و گیس کشی می افته اما بدری عشوه ایی می اومد و می گفت : پس رقی جون ، بذار خودتو بند بندازم ، بابا چه گناهی کرده مشدی که باید صب تا شب , سه تا سیبیل کلفتو تنگ دلش ببینه ؛ رقیه خانم چشمهای زاغش رو تنگ تر می کرد و باهمون اخم می گفت : فضولیش به کسی نیومده ، هرچی که هستیم اونقدر خاطرمون رو می خواد که تفمون نکرده ، هر بار حرف به اینجا که می رسید، بدری کوتاه می اومد . بازهم می خندید ، اما خنده ش یه جور دیگه می شد تلخ .
اول هر ماه، یک آخوند می اومد خونه . رقیه خانم و مشدی نذر کرده بودن ، اگه خدا بهشون یک پسر بده، تا وقتی زنده ان هر ماه تو خونه شون روضه خونده بشه . زنهای همسایه هم می اومدن و جمع می شدن تو اتاق رقیه خانم ، آخوند روضه می خوند و همه گریه می کردند، بعدش که همه به حال غش و ضعف می افتادن ؛ بهشون نفری یک کاسه آش یا شله زرد می دادن .
بعد از روضه ، رقیه خانم از پشت دیوار ، با اینکه صدای زمختی داشت ،اما انگشتشو می کرد تو دهنش و از آقا پشت سرهم سوال می کرد، می خواست تا قرون آخر پولش از آقا استفاده کنه .
آقا از وظایف زن نسبت به شوهر می گفت و اینکه اگه زنی شوهرش ازش راضی نباشه، جاش وسط آتیش جهنمه ؛ وای به حال زنی که جز شوهرش برای نامحرم خودشو درست کنه و از حضرت رسول نقل می کرد که یک روز مردی نابینا ، پس از اجازه گرفتن وارد منزل امام علی علیه السلام شد. پیامبر صلی الله علیه وآله دیدند که حضرت زهرا ، علیهاالسلام بلند شدند و از اتاق بیرون رفتند ، حضرت فرمود: دخترم این مرد نابیناست. حضرت فاطمه پاسخ دادند که :پدر، اگر او مرا نمی بیند من که او را می بینم . اگر چه اومرا نمی بیند اما بوی زن را که استشمام می کند .
بعد از تموم شدن روضه خونی ، رقیه خانم با اینکه چشم بدری رو نداشت ، اماهمیشه یک کاسه از نذری براش نگهش می داشت و وقتی می اومد بهش می داد و می گفت بخور ، شاید خدا ازت بگذره و به راه راست هدایتت کنه. بدری هم می خندید و لودگی می کرد .
غروبها که مردها می اومدن ؛ همه تو حیاط جمع می شدیم . مردها حسابی از وضعیت پیش اومده شاکی بودند و می گفتن اگه همون موقع که رضا قلدر، لباس تنشون رو عوض کرد و کلاه فرنگی سرشون گذاشت ، مقاومت کرده بودن ، کار به اینجا نمی کشید . می گفتن : هیچ زنی تو خیابون نیست و اگر هم هست سربرهنه س و بعد شروع می کردن به فحش و نفرین به رضاخان قلدر ، این شاه بی دین و ایمون . البته جز بدری خانم که به محض اینکه صدای کفشش می اومد همه ساکت می شدن ، می ترسیدن بره راپرت بده.
بدری یک پرده آبی با گلهای بنفش ، پشت پنجره اتاقش آویزون بود . صبح یک روز که از خواب بیدار شدم ، به جای پرده یک چادر رنگ و رو رفته آویزون بود و هیچ صدایی هم از تاقش بیرون نمی اومد ، فهمیدم که خونه نیست .
غروب پنجشنبه بود ، مثل همیشه تو حیاط جمع شده بودیم . مشدی ، اعلامیه یی آورده بود و غلامرضا می خوند . اعلامیه از علمای قم بود که خبر می دادن مردم قم و مشهد قیام کردن . در خانه باز شد ، غلامرضا ، فوری اعلامیه رو داد به من و منهم جا دادم تو سینه م . زنی داخل شد اول هیچکدوم نشناختیمش ، زن ، بدری بود که موهای مشکی بلندش رو کوتاه و بور کرده ؛ یک کلاه مشکی سرش گذاشته بود و کت دامن آبی با گلهای بنفش پوشیده بود ؛ وقتی دید همه بهت زده نگاهش می کنند . دستی برای همه تکان داد و با کفشهای پاشنه داری که تق تق صدا می داد . به طرف اتاقش رفت . همه بهت زده به هم نگاه می کردیم که یک دفه رقیه خانم ، که پشت سر هم انگشتش رو می گزید و توبه می کرد دو تا توسری محکم زد پس گردن پسرهاش که درگوشی با هم حرف می زدن و می خندیدن .
صبح زود بود که با صدای جیغ و گریه از خواب بیدار شدم ، دویدم تو حیاط ، صدا از اتاق رقیه خانم بود . مشدی گوشه حیاط نشسته بود و های های گریه می کرد . رقیه خانم و مشدی صبح زود ، قبل از اذان ، برای حمام ، از خونه بیرون رفته بودند که گزمه هاجلوشون رو می گیرند و مقابل چشمهای مشدی ، چادر را از سر رقیه خانم می کشند و موهای بلندش رو با کارد کوتاه کرده بودند . ناموس مشدی هم به باد رفته بود . علامرضا رفت به مشدی دلداری بده و منو فرستاد پیش رقیه خانم .
رقیه سرشو گذاشته بود روی سجاده و زار می زد . کوکب و کبری هم پا به پاش گریه می کردند . یکی از پسرهاش اکبر، که خیلی تخس بود . آشپزخونه رو برداشته بود می خواست بره قزاقی رو که چادر ننه ش رو پاره کرده بود ، پیدا کنه و بکشه. پسرک اونقدر هوار می زد و شاخ و شونه کشید که غلامرضا مجبور شد یک سیلی بزنه تو گوشش ؛ تا آروم بشه .
سه روز ازبی حجابی رقیه خانم گذشته بود . سه روز بود که رقیه خانم از سر جانماز بلند نمی شد مگر برای قضای حاجت و گرفتن وضو ؛ می گن از مشدی خواسته بود طلاقش بده ، چون دیگه لیاقت زن مشدی بودن را نداشت و مشدی بدبخت هی التماس می کرد که : زن دیگه این حرفو نزن ...تو دیگه دقم نده... آخه مگه تقصیر تو بوده ؟...
چند ماهی بود از ترس گزمه ها ، از خونه بیرون نرفته بودیم. از رقیه جز یک جفت چشم زاغ هیچی باقی نمونده بود . شده بود پوست و استخوان ، به اندازه صد سال پیرشده بود . فقط بدری بود که عین خیالش نبود و هفته یی ، دو سه بار ، از خونه می زد بیرون و غروب بر می گشت . نه ما چشم اونو داشتیم و نه اون چشم ما رو .
از صب که بیدار می شدیم همش منتظر بودیم که غروب بشه و غلامرضا و مشدی برگردن و از بیرون برامون خبر بیارن . بیشتر وقتها ماشین اداره ، دست غلامرضا بود . وقتی صدای ماشین رو می شنیدم از جام می پریدم . جادرمو می انداختم سرم و می رفتم درو باز می کردم و از لای در به غلامرضا که پشت فرمون نشسته بود نگاه می کردم و احساس غرور می کردم . هر شب دور هم جمع می شدیم ؛ غلامرضا برامون روزنامه می خوند و بعد با زبانی ساده برامون توضیح می داد . رضاشاه جز کشف حجاب که سرو صدای مذهبی ها را در آورده بود ، کارهای دیگه ایی هم کرده بود ؛ بعضی از قوانین شرعیه را به حقوق مدنی فرانسه و حقوق جزای ایتالیا تغییر داده بود ؛ پای جهانگردان خارجی را باز کرده بود ؛ وزارت عدلیه را به داور ؛ حقوقدان تحصیلکرده سویس واگذار کرده بود . روزنامه ها نوشته بودند که رضا شاه به جای مکتب خانه ، مدرسه های جدیدی را باز کرده است و معلم های خارجی را به ایران دعوت کرده .و مشدی هم از بازاری ها و روستایی ها می گفت که در مسجد گوهر شاد جمع می شوند و فریاد می زنند یا امام حسین ما را از این شاه بی دین نجات بده .بعد از شام، غلامرضا با مشدی و پسرهاش می رفتن از سر خیابون آب می آوردن و نزدیک های اذان با یک تشت آب ، مجبور بودیم هم غسل کنیم و هم خودمونو بشوریم .
هر روز صبح ، زود با صدای دمبل زدن غلامرضا از خواب بیدار می شدم . از بین دولنگه در نگاهش می کردم ، دیگه چاق و شیکم گنده بود . شانه هاش پهن و بازوهاش پیچیده و ورزشکاری شده بود . وقتی حسابی عرق می کرد ، کنار حوض می نشست و به سر و صورت و بدنش آب می زد و می رفت سرکار . من هم کارهامو می کردم و اگه بدری نبود که زاغ سیاهشو چوب بزنم ، می رفتم تو اتاق رقیه خانم . رقیه خانم با تسبیح های پاره شده یک تسبیح چند متری درست کرده بود و برای نابودی شاه کافر روزی پنجاه دور از همین تسبیح صلوات نذر کرده بود. همه مون دور هم می نشستیم و صلوات می فرستادیم .
یکی از همین روزها ، یکی دوساعت بیشتر از رفتن غلامرضا نگذشته بود که صداشو شنیدم : یاالله ...یا الله ...در باز شد و اومد ...رنگ به رو نداشت، می لرزید ، چشماش قرمز بود ، انگار گریه کرده بود . بدون اینکه جواب سلامم رو بده ، رفت تو اتاق . ترسیدم : نکنه باز یه کاری کردم که ازم عصبانیه . دویدم به اتاقم .
بدون اینکه لبهاسهاشو عوض کنه ، به دیوار تکیه کرده بود و سرش رو میون دستهاش گرفته بود ، تا حالا اینجوری ندیده بودمش ؛ یک لیوان آب براش آوردم و کنارش نشستم : چی شده ؟!...
جوابی نداد ...
من کار بدی کردم ؟...از من عصبانی هستی ؟...
سرش را بلند کرد ، چشمهایش از اشک خیس شده بود .کاغذی را از جیب بیرون آورد و به دستم داد . یادش نبود که من سواد ندارم .
به کاغذ و سپس به او نگاه کردم
این چیه ؟...
سرش را میان دستها گرفت و شروع به گریه کرد ...تا به حال گریه شو ندیده بودم ...بی اختیار اشکهای منهم سرازیر شده بود حتم داشتم اون کاغذ یه مصیبت بزرگه ... و همه ی چشمم به اون کاغذ بود و مصیبتی که نمی دونستم چیه .
دوباره پرسیدم : چی شده ؟ کسی طوریش شده ؟..
غلامرضا آب دماغش رو با آستینش پاک کرد ؛ صداشو پایین آورد و و گفت می دونی این چیه ؟...این دستور بی غیرت شدن منه... بی ناموس شدنم ، خاک برسرشدنم ...
نفسم از ترس بالا نمی اومد ...
گفت :قلدر بی دین دستور داده همه دولتی ها باید با زنهاشون بدون حجاب تو مراسم شرکت کنند ؛ هرکی نره ، اخراجش می کنن ؛ از نون خوردن می ندازنش، چند روز دیگه مراسمه ، من چه خاکی بریزم سرم ؟...مگه می تونم به عروس فاطمه زهرا بگم حجابتو بکن و بیا قاطی یه مشت مرد نامحرم ...اصلا اگه من بگم ... خود تو تف تو صورتم نمی ندازی؟... نمی گی حاشا به غیرتت مرد ؟ برادرم هم منو بی حجاب ندیده ، حالا تو می گی چارقدمو در آرم بیام قاطی یه مشت مرد اجنبی ؟
از تصور اینکه نامحرم ها منو بدون حجاب ببینن مو به تنم راست شد . چادرمو دو دستی چسبیدم و گفتم ...اگه بمیرم اینو از سرم ور نمی دارم .
نویسنده : مهرنوش خرسند
ادامه دارد......
ستاره ی دنباله دار - بخش اول
ستاره ی دنباله دار - بخش دوم
ستاره ی دنباله دار - بخش سوم
ستاره ی دنباله دار - بخش چهارم
ستاره ی دنباله دار - بخش پنجم
ستاره ی دنباله دار - بخش ششم
ستاره ی دنباله دار - بخش هفتم