راهنمائی برای نسل در برزخ ایرانیان؛ مروری بر 'حماسه ایران و امپراطوری آمریکا'
احمد صدری
استاد جامعه شناسی در دانشگاه شیکاگو و مترجم شاهنامه به انگلیسی
محمود امیدسالار، شاهنامه پژوه، نسخهشناس و نویسنده ایرانی، اخیرا دو کتاب پیاپی (در سالهای ۲۰۱۱ و ۲۰۱۲) به زبان انگلیسی نگاشته است.
کتاب نخست "ابعاد بوطیقائی و سیاسی شاهنامه، حماسه ملی ایران" است (که نقدی از آنرا در نشریه بخارا نگاشته ام ) و دیگری کتابی است که موضوع مقاله حاضر است: حماسه ایران و امپراطوری آمریکا، راهنمائی برای نسلی در برزخ.
این دو کتاب به زمینه سیاسی ملی و بین المللی شاهنامه می پردازند با این تفاوت که کتاب نخست بیشتر برای محققان و اهل فن و به ویژه برای شاهنامه شناسان غیر ایرانی نگاشته شده در حالیکه مستمعان کتاب دوم را نسل جوان و به ویژه جوانان ایرانی تباری تشکیل می دهند که در سرزمینهائی دور از ایران به دنیا آمده اند.
"نوع بشر انسانیت و الفت گروهی خویش را در خاطرات و خیالات جمعی خود می جوید و شاهنامه والاترین گنجینه یادواره هائی است که ما ایرانیان را به یکدیگر و زمان حالمان را به گذشته های دور می پیوندد. این اساطیر و افسانه ها مطلقا از آنِ ما و از آنِ سرزمینی است که سه هزار سال در آن زیسته ایم. اگر ایران بیت المقدس دلبند و زبان فارسی تورات ما باشد، شاهنامه زبور آن تورات است. به این دلیل و هزاران برهان دیگر هیچ ایرانی نمی تواند سخنی از شاهنامه بگوید که عمیقاً شخصی نباشد همانگونه که سخن هر بیگانه ای در این مورد نیز برای ایرانیان شخصی تلقی خواهد شد." (پیشگفتار کتاب)
درباره شاهنامه شناسان معاصر
احمد صدری: رسم است که عصر طلائی را همیشه در گذشته دور تصّور و تصویر می کنیم. دانشمندان فرزانه و بزرگان علم هماره در این رسم مرده اند. اما حقیقت این است که در جهان شاهنامه شناسی عصر طلائی همین زمان حالی است که در آن سر می کنیم. بسیاری از محققان جوان به کارهای خوب و اساسی مشغولند و ازمیان یلان نامدار و پیشکسوتان میدان شاهنامه شناسی که طلوع طلایه این زمانه زرّین را مرهون آنها هستیم دو تن شایسته ذکرند: محمود امیدسالار (سمت راست) و جلال خالقی مطلق (سمت چپ) این دو پژوهشگر نستوه که مقالات و کتب تحقیقی ارزشمند بسیاری به زبانهای فارسی، آلمانی و انگلیسی (منجمله نسخه انتقادی هشت جلدی خالقی مطلق) را به ما هدیه کرده اند الحق سزاوار تجلیل همه دوستداران فرهنگ و تمدن ایران زمین هستند.
نخستین فصل کتاب با فتح ایران توسط اسکندر مقدونی آغاز می شود. خواننده از سبک و محتوای این فصل به سیاق بازنگری تاریخی (ریویزیونیسم) این کتاب پی خواهد برد. در این بخش صورتهای باسمه ای و ایدئولوژیک برخورد تمدنهای ایرانی و یونانی در حمله اسکندر که از طریق کتب درسی و فیلمهای سینمائی و بازسازیهای نژادپرستانه در اذهان غربیان ته نشین شده اند، یکی پس از دیگری فرو می ریزند.
این صورتهای قالبی و ایدئولوژیک تنها ناشی از اورینتالیسم (شرق گرایی) آکادمیک غربی نیستند بلکه برخی از آنها ریشه در اغراض سیاسی گذشتگان (از جمله سعی کاتبان دربار ساسانی در امحاء تاریخ سلسله های ماقبل) دارند. نه جانب سردار مقدونی خالی از تنش (مقدونی-یونانی) و حتی نوعی تمایل به پیوستن به فرهنگ ایران بود و نه امپراطوری ایران یکپارچه و فارغ از رقابتهای شدید و خونین.
بیهوده نیست که در گزارش این گشت تاریخی وقایعی مانند مقاومت مردانه مزدوران یونانی داریوش سوم در برابر اسکندر (که خبر از تنش یونانی-مقدونی می دهد) و نیز تمایل اسکندر به تقلید رسوم ایرانیان و وصلت با آنان (که نه با نقل میهن پرستانه ایرانیان جور در میاید و نه با نقل اروپا مداران غربی) به حواشی تاریخ رانده شده اند.
در حلقه های آکادمیک معمولاً تاریخ بر اسطوره برتر شمرده می شود اما به راستی این قضاوت تا چه حدی درست است؟ تاریخ گزارش عینی تاریخ است البته با این ملاحظه که فاتحان و قدرتمندان آنرا به میل خود ویراستاری کرده اند. پس بهتر نیست این فتح نامه ها را با احتیاط بیشتری بازنگری کنیم و احیاناً آنها را با محک نقل اساطیری نیز بسنجیم؟
شکی نیست که داستان اسکندر در شاهنامه حاوی نکات تخیلی بسیاری است ولی شاید بتوان گفت که در القای روح تاریخی فتح اسکندر شاهنامه به اندازه "تاریخ" خطا نمی کند. اسکندر کتب تاریخ (چه در نقل ساسانی و چه در نقل غربی) فاتحی مغرور و ایران ستیز بود حال آنکه اسکندر شاهنامه با ایرانیان خویشاوند است.
در واقع امر هم این فاتح مقدونی هر چند خویشاوند ایرانیان نبود تمایلی به ایرانی شدن و خویشاوند شدن با آنان داشت و از این رو با شاهزادگان و اشراف ایرانی وصلت کرد و سردارانش را نیز به این کار واداشت. اسکندر شاهنامه هم مانند اسکندر تاریخی قاتلان داریوش سوم (دارا) را ننواخت.
غمی شد سکندر ز گفتارشان – بر آشفت و بگسست بازارشان
چنین گفت کز جنگ ایرانیان – ز رومی کسی را نیامد زیان
بدارا بر از بندگان بد رسید – کسی از شما باد جسته ندید
نکته دیگری که در این فصل و (نیز در بحث از هویت نیمه ایرانی سلطان محمود غزنوی) نهفته است نقد نگاه مرد سالارانه تاریخ است.
به راستی چرا تاریخ مذکّر ما نقش مادران را در پرورش شخصیت و موفقیت فرزندانشان نادیده می گیرد؟ چرا در رویاهای تاریخ نگاران شرق و غرب فرزندان نه از رحم مادر بلکه (مانند آتنا, الهه اساطیر یونان) بی واسطه از پیشانی پدر به دنیا می آیند؟ چرا نقش آپانا زن سلوکیس (که تنها سردار اسکندر بود که زن ایرانی خود را ترک نکرد) در پیروزی بر رقیبانش و نیز در شکل دادن به شخصیت فرزندش، آنتیاکوس نادیده گرفته می شود. این نسل نیمه ایرانی و نیمه مقدونی سلوکی (مانند محمود و مسعود غزنوی) تنها با نژاد و فرهنگ پدرشان شناخته می شوند و نقش مادران و یا همسران ایرانی آنان یکسره به فراموشی سپرده می شود.
کتاب با فصلی در مورد اشکانیان با توجه به مساله کمبود آثار نوشته از این عصر ادامه می یابد.
این سلسله تقریبا نیم هزاره به ایران و قسمتهائی از آسیای صغیر و بین النهرین حکومت کرد و میراث دار بوروکراسی هخامنشی و سلف دیوان ساسانی بود. اشکانیان نه ملوک الطوایفی بیسواد بودند و نه سواران تیر اندازی که از فرهنگ فقط خاطره دوری از مرام یونانی عصر سلوکی در ذهنشان باقی مانده بود.
بسیاری از اساطیر و داستانهای شاهنامه یا در زمان اشکانیان به نوشتار درآمده و یا ملهم از نبردهای آنان با دشمنان شرقی، شمالی و غربی ایران زمین بود است. شاه بیت این فصل تصحیح انتقادی بیت معروف فردوسی است که در مورد این سلسله می گوید:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان – نگوید جهاندار تاریخشان
از ایشان جز از نام نشنیده ام – نه در نامه خسروان دیده ام
محمود امیدسالار این بیت را به این نحو تصحیح می کند:
چو کوتاه شد شاخ و هم بیخشان – نگوید جهاندیده تاریخشان
از ایرا جز از نام نشنیده ام – که در نامه خسروان دیده ام
بنا بر این فردوسی در این بیت نمی گوید از اشکانیان هیچ نمی داند و ندیده بلکه بیانش این است که تنها نامهای آنان را در اسناد خود دیده است.
فصل سوم کتاب به جنبه دیگری از روانکاوی جمعی ما در ارتباط با شاهنامه و قهرمانانش می پردازد.
اینجا روی سخن امیدسالار نه با امپراطوری آمریکاست و نه محققان اروپا مدار، بلکه پیکان انتقادی نویسنده به سوی هم عصران و هم میهنانش چرخیده است. او می پرسد: چگونه است که جمع نه چندان قلیلی از باسوادان و فرهیختگان ما بادی در دماغ انداخته و این ابیات از نامه رستم فرّخزاد (فرمانده سپاه ایران در نبرد قادسیّه) را می خوانند، تو گوئی زبان حال آنهاست:
ز ایران و از ترک و از تازیان – نژادی پدید آید اندر میان
نه دهقان، نه ترک و نه تازی بود – سخن ها بکردار بازی بود؟
این ابیات سخن فردوسی نیست بلکه زبان حال سردار ساسانی است که قبل از جنگ فال بد بر ستارگان زده و در صدد است که نبردی تاریخی را به قماری کیهانی بدل کند – آنهم قماری که ایران قبل از شروع در آن بازنده است.
رستم فرّخزاد نه سردار قابلی است و نه قمار باز خوبی. او گمان می کند که ساکنان یک امپراطوری جهانی مانند ایران که زمانی داریوش شاه آن یک دوجین ملت و نژاد را جزء شاهنشاهی خود دانسته می توانند خونی جدا و نژادی ویژه و برتر داشته باشند.
محمود امیدسالار می پرسد: آنانکه این سخنان رستم فرّخزاد را با چنین همزاد پنداری می خوانند آیا می دانند که مصداق آن نژاد نه ترک و نه تازی خود آنانند؟ و اگر می دانند، چه نامی بر افتخار به این سخن جز انزجار از خود می توان نهاد؟ وانگهی کارنامه این نژاد فرودست به مراتب درخشانتر از میراث آن تخمه برتری است که رستم فرّخزاد به سوکش نشسته بود. این نژاد "نه ترک و نه تازی" است که زنجیره ناگسسته ای از شعرا از رودکی و فردوسی تا نیما و اخوان ثالث و نادر پور و دانشمندانی از قبیل ابن سینا و ذکریای رازی را به جهان عرضه کرد و در همان پهنه ای که فرّخزاد نخست قافیه را و سپس نبرد را باخت این نسل بود که هشت سال ایستاد و شجاعانه جنگید.
پس از این نهیب، نویسنده با ذکر شمّه ای از مقدمات و شرایط حمله عرب سعی می کند که تصویر ساده انگارانه این واقعه را به چالش بکشد.
زمینه شکست ایران دهه ها قبل از قادسیه و نهاوند با جنگهای مداوم خسرو پرویز علیه امپراطوری بیزانسی چیده شده بود.
امپراطوریها در مقابل سواران جنگجوی مهاجم آسیب پذیرند. به همین جهت دو دولت دست نشانده عرب در مرزهای ایران و بیزانس (لخمی و غسّانی) تعبیه شده بودند که مانند سدی در برابر اعراب جنگجوی بادیه بایستند. تخریب این دو قلمرو دست نشانده توسط خسرو پرویز یکی از مقدمات شکست این امپراطوریها را فراهم کرد.
در انتقام قتل سبعانه قبیله سالار غسانی, نعمان ابن منذر بود که ما شاهد نخستین پیروزی اعراب بادیه (در ۶۱۱ میلادی یعنی سال نخست بعثت پیامبر اسلام) برسپاهیان ایران در نبرد "ذی قار" هستیم.
خلاصه اینکه ضعف تدریجی امپراطوریهای منطقه، جنگهای طولانی، فشارهای بسیار بر پیشه وران و کشاورزان عادی و برخی سیاستهای بین المللی ابر قدرتهای زمان همه در کنار ظهور اسلام و اتحاد قبایل جنگجوی عربستان در پیروزی اعراب سهیم بودند.
فصول چهارم و پنجم کتاب محمود امید سالار افسانه رایج "دو قرن سکوت" را به چالش می کشد.
هیچ دلیل محکمه پسند تاریخی بر اینکه اعراب اهتمام بر تضعیف هویت و زبان ایرانی داشتند موجود نیست. بر عکس؛ این قبایل عرب مهاجر به ایران بودند که زبان خود را از دست دادند و این زبان عربی بود که به شهادت لغتنامه هائی مانند "لسان العرب" با زبان فارسی امتزاج یافت.
این تصور که فردوسی در عصر زوال فرهنگ ملی ایران ظهور کرد و به مثابه یک چریک فرهنگی شاهنامه را برای دمیدن حیات در ریه های محتضر زبان فارسی سرود مبنائی در واقعیت تاریخی ندارد.
به شهادت منابع متعدد تاریخی امید سالار نشان می دهد که زبان فارسی حتی در مهد امپراطوری اموی و عباسی هم در معرض حمله نبود چه رسد در ایران.
بعد از حمله اعراب، ایرانیان تنها زبان فارسی میانه را که عمدتا زبانی مشکل و دیوانی بود با زبان عربی تاخت زدند ولی زبان فارسی جدید را که مدتها قبل از سقوط ساسانیان در میان مردم عادی استفاده می شد حفظ کردند.
این زبان با شعرائی از قبیل حنظله بادقیسی و ابوسلیک گرگانی و ابوشکور بلخی و البته رودکی سمرقندی به اوج خود رسیده بود و این بالندگی زبان فارسی جدید بود که نگارش شاهنامه را ممکن کرد، نه برعکس.
فصل ششم کتاب در قالب پاسخگوئی به نُه سئوال، بسیاری از افسانه های رایج در مورد فردوسی را در ترازوی عقل و مدارک تاریخی می سنجد و در گنجه فولکلور فردوسی شناسی بایگانی می کند.
از آن جمله این سئوال ها هستند: آیا فردوسی زرتشتی بود؟ آیا او به دربار سلطان محمود رفت؟ آیا محمود، فردوسی را به سبب آئین شیعی یا هویت ایرانیش مورد بی مهری قرار داد؟ آیا فردوسی در اثر بدقولی سلطان محمود غزنوی او را هجو کرد؟
در فصل هفتم نویسنده تفسیرهای روانشناسانه و جامعه شناسانه و سیاسی خود را از بعضی از داستانهای شاهنامه (از جمله ضحاک و فرود و اکوان) مطرح می کند. صرفنظر از اینکه خواننده همه این مطالب را بپذیرد یا نه در این شکی نیست که این مباحث و تفاسیر پنجره های جدیدی را در شاهنامه شناسی باز می کنند و خواننده را به تامّل وامی دارند.
اگر هفت فصل نخست این کتاب به افسون زدائی از حماسه ملی ایران اختصاص داشت دو فصل آخر کتاب به قرائتی صریحاً ملّی از مکان ایران در جهان و نیز در حماسه ملی شاهنامه اختصاص یافته است.
ملیت ایرانی بر خلاف همتایان اروپائی آن نه بر اساس قومیت "فارس" و نژاد آریائی است و نه مجموعه بی شکلی از احساس همبستگی رعایا است که در مدار شخصیت "شاه" شکل می گیرد.
محمود امیدسالار به خواننده یادآوری می کند که سمبل ملیت ایران درفش کاویانی است که از ابتدا نماد قدرت ملت در برابر نیروئی ستمکار بود و پس از پیروزی کاوه نیز همیشه به روایت شاهنامه پیشاپیش همه بیرقها و پرچمها (از جمله درفش شاهنشاهی) حرکت می کرد.
این درفش کاویانی طلسمی افسانه ای نبود بلکه لااقل درزمان ساسانیان وجود واقعی داشت. این تقریباً یک هزاره قبل از ظهور نخستین پرچم ملی در اروپا بود. درفش کاویان نماد ایران به مثابه یک سرزمین بود نه یک قوم (زیرا لشگریان ایران و نیز پهلوانانش در شاهنامه به وضوح از اقوام مختلفند) و نه یک خاندان شاهی. ایران همیشه یک واحد ملی (نه قومی، نه مذهبی و نه نژادی) بوده است.
آنچه در مورد درفش کاویان درست است در مورد شاهنامه هم مصداق دارد: "شاهنامه یک حماسه ملّی است نه یک اسطوره قومی یا مذهبی . . . هیچ چیز در این کتاب ما را در راس یک هرم نژادی قرار نمی دهد. و مهمتر از این، قطعاً هیچ قسمت شاهنامه مردم، زبانها، فرهنگهای و ادیان بیگانه را تحقیر نمی کند." (ص. ۲۰۳)
مشخصات کتاب
Iran’s Epic and America’s Empire: A Handbook for a Generation in Limbo
(حماسه ایران و امپراطوری آمریکا، راهنمائی برای نسلی در برزخ)
Mahmoud Omidsalar, Afshar Publishing, Santa Monica, 2012
محمود امیدسالار، انتشارات افشار، سانتا مونیکا (ایالات متحده آمریکا) ۲۰۱۲