فروغ ; تنهاتر از یک برگ
در این نوشتار با استناد به اشعار فروغ در دفاتر مختلف، پارهای از دغدغههای اگزیستانسیل او را برشمرده، و سپس مشخصا با تمرکز بر مفهوم مرگ، اشاره خواهم کرد که فروغ فرخزاد چگونه به مقوله مرگ مینگریسته، احوال وجودی او در مصاف با این پدیده منحصر به فرد را تبیین خواهم کرد.
فروغ در ۱۳۱۳ بدنیا آمد و در ۱۳۴۵ بر اثر سانحه رانندگی روی در نقاب خاک کشید و در گورستان ظهیرالدوله تهران به خاک سپرده شد. با اینکه فروغ عمری طولانی نداشت، اما خلاقیت او خصوصاً در تولدی دیگر ــ چنانکه از نام آن نیز برمیآید ــ به اوج میرسد.
البته در این امر، انس و الفت او با ابراهیم گلستان بیتاثیر نبود، چه در سروده شدن اشعار عاشقانه توسط فروغ و چه ویرایش دو دفتر تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد که، بنا بر قول مشهور، گلستان در آن نقش داشته است. با این همه، آفرینندگی و خلاقیت از آن فروغ است و با سرایش این دو دفتر است که نام او در شعر فارسی ماندگار میشود.
فروغ اولین دفتر شعر خود اسیر را در ۱۳۳۱ سرود. پس از آن مجموعه شعرهای دیوار و عصیانسروده شده است و سرانجام تولدی دیگر و ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد. با اختیار کردن یکی دو مفهوم از برخی از این دفاتر، توضیح مختصری درباره آنها میدهم تا با زیست-جهان فروغ بیشتر آشنا شویم؛ این امر شروع مناسبی است برای ورود به بحث درباره «مرگ» در نگاه فروغ.
در اسیر، اولین دفتر شعر او، مواجهه فروغ با خداوند و سخن گفتن از امر متعالی، با آنچه بعدا در عصیان سر بر میآورد، متفاوت است. علاوه بر این، هر چه دفترها به پیش میآیند، عاشقانههای فروغ هم رفته رفته تطور مییابند. ناله از فراق و گله از محبوب جفاکار در دفاتر نخستین پررنگ است که هم از تلاطمهای زندگی شخصی فروغ خبر میدهد و هم حاکی از تشویش خاطری است که به تدریج در شعرهای او ظاهر میشود. شعر «در برابر خدا» از این دفتر را در نظر آوریم:
«در برابر خدا»
از تنگنای محبس تاریکی/از منجلاب تیره این دنیا/بانگ پر از نیاز مرا بشنو/آهای خدای قادر بیهمتا/یکدم ز گرد پیکر من بشکاف/بشکاف این حجاب سیاهی را/ شاید درون سینه من بینی/این مایه گناه و تباهی را... / تنها تو قادری که ببخشایی/بر روح من صفای نخستین را/آهای خدا چگونه ترا گویم/کز جسم خویش خسته و بیزارم/هر شب بر آستان جلال تو/گوئی امید جسم دگر دارم... / آهای خدا که دست توانایت/ بنیان نهاده عالم هستی را/ بنمای روی و از دل من بستان/ شوق گناه و نفس پرستی را/راضی مشو که بنده ناچیزی/عاصی شود بغیر تو روی آرد/ راضی مشو که سیل سرشکش را/ در پای جام باده فرو بارد...
(تمام اشعار فروغ فرخزاد در این مقاله از کتاب زیر نقل شده شده است: فروغ فرخزاد، مجموعه اشعار فروغ، آلمان، ۱۳۶۸، انتشارات نوید).
فروغ در این شعر با خداوند نجوا میکند و سخن میگوید؛ مقایسه این شعر با شعر «عصیان بندگی» ازدفتر عصیان که متضمن گله وشکایت فروغ از خداوند است، قابل تامل است. از دفتر اسیر بگذریم و به دفتر عصیان بپردازیم. شعر «عصیان بندگی» نخستین شعر این دفتر است و، فروغ در این شعر، برخلاف شعر «در برابر خدا»، از سر عصیانگری و شورش به منزله یک زن متجدد ایرانی در برابر خداوند به مجادله برمیخیزد و به تعبیرفلسفی درباره مقولاتی مثل جبر و اختیار و مساله شرور در این عالم سخن میگوید.
این سنخ اشعار را در دفتر اسیر چندان نمیبینیم؛ آشنایی با زندگی فروغ، به فهم بهتر شعر او کمک میکند؛ وی فرزند چهارم خانواده بود و با پدر نظامی خود در میپیچید. در برخی از نامههایی که از او بر جا مانده میگوید که پدر تو مرا نشناختی؛ که حکایت از عصیانگری و نوعی ابراز شخصیت در برابر پدری قلمداد میشود که نظام سخت و آهنینی را بر خانه حکمفرما کرده بود. فروغ در خاطراتش میگوید با اینکه ما امکانات مالی مکفی داشتیم، در خانه پتوهای زبر و خشن به ما داده میشد تا از نظم و دیسیپلینی معین تبعیت کنیم.
البته، مراد این نیست که علت اصلی و یا تنها علت سرایش اشعارفروغ، تربیت دوران طفولیت اوست؛ اما قطعا این عصیانگری در پیشینه تربیتی او ریشه دارد. وی نکاتی را بر زبان آورده که کمتر کسی جرات میکند در خلوت به آن فکر کند، یا اگر این امور در ذهنش خلجان کند، کمتر شهامت در میان گذاردن آن را با دیگران دارد. شعر «عصیان بندگی» در دفتر عصیان برخی از دغدغههای اگزیستانسیل و پرسشهایی را که به ذهن فروغ خطور میکرده را به نیکی به تصویر میکشد.
به نظر میآید با گذر از دفتر عصیان و رسیدن به تولدی دیگر، تلاطمها و مجادلاتی که در ذهن فروغ موج میزده رفتهرفته آرام میشود و به ساحل سرد سکون میرسد. در تولدی دیگر فروغ تصریح میکند که روی خاک ایستاده؛ تاکید بر زمینی و اینجایی و اکنونی بودن و غوطه خوردن در جهان پیرامون، البته از این ایستادن هم شرمنده نیست.
در عین حال، به نظر میرسد دغدغهها و تمناهای معنوی از وجود او رخت برنبسته، اما ازتلاطمها و زیر و زبر شدنهای سهمگینِ پیشین هم چندان خبری نیست. این دوران مقارن با آغاز آشنایی فروغ با ابراهیم گلستان و ورودبه دنیای فیلمسازی و گشوده شدن پایش به جشنوارههای خارجی است؛ شعرهای «آیههای زمینی» و «روی خاک» از این حیث قابل تأملاند:
«روی خاک»
هرگز آرزو نکردهام/یک ستاره درسراب آسمان شوم/یا چو روح برگزیدگان/همنشین خامش فرشتگان شوم/هرگز از زمین جدا نبودهام/با ستاره آشنا نبودهام/روی خاک ایستادهام/با تنم که مثل ساقه گیاه
باد و آفتاب و آب را/میمکد که زندگی کند/بارور ز میل، بارور ز درد/روی خاک ایستادهام/ تاستارهها ستایشم کنند/ تا نسیمها نوازشم کنند/از دریچهام نگاه میکنم/جز طنین یک ترانه نیستم/جاودانه نیستم/جز طنین یک ترانه جستجو نمیکنم/...
تعابیر این شعر، از یک سو به روشنی نشان میدهد که فروغ آرزو نمیکرده به ساحت قدسی گشوده باشد، یا به تعبیر خودش همنشین خاموش فرشتگان شود و در عین حال به صراحت میگوید که طنین ترانهای بیش نیست، و با این گفته جاودانگی را زیر سوال میبرد
. در آخرین شعر دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد هم این مطلب را به گونهای دیگر به تصویر می-کشد: «پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است». تأکید بر مقوله یاد و خاطره، گویی که جز خاطرهای از آنچه اتفاق افتاده، چیزی بر جای نمیماند؛ رفته رفته در نگاه فروغ پررنگتر میشود. در این دفتر، شعر «آیههای زمینی» هم با تصاویر بدیع و تکاندهندهاش تأمل برانگیز است:
آنگاه/خورشید سرد شد/و برکت از زمینها رفت/و سبزهها به صحراها خشکیدند/و ماهیان به دریاها خشکیدند/... در غارهای تنهایی/بیهودگی به دنیا آمد/خون بوی بنگ و افیون میداد/زنهای باردار/نوزادهای بیسر زاییدند/... چه روزگار تلخ و سیاهی/... خورشید مرده بود/خورشید مرده بود و فردا/در ذهن کودکان/مفهوم گنگ گمشدهای داشت/... /شاید هنوز هم در پشت چشمهای له شده در عمق انجماد/یک چیز نیم زنده مغشوش/ بر جای مانده بود/که در تلاش بیرمقش می-خواست/ایمان بیاورد به پاکی آواز آبها/شاید ولی چه خالی بیپایانی/خورشید مرده بود/ و هیچکس نمیدانست / که نام آن کبوتر غمگین/ کز قلبها گریخته ایمان است/ آهای صدای زندانی/ آیا شکوه یأس تو هرگز/ از هیچ سوی این شب منفور/ نقبی به سوی نور نخواهد زد؟...
فضای شعر سرد و تکاندهنده است؛ زنان باردار نوزادهای بیسر زاییدهاند، خورشید مرده است و فردا در ذهن کودکان مفهوم گنگ و گمشدهای دارد؛ کبوتر ایمان از قلبها گریخته و روزگار تلخ و سیاهی فرارسیده، اما ایماژهای بخش پایانی این شعر، از اخگرها و بارقههای امیدی حکایت میکند که در ذهن و ضمیر فروغ همچنان میدرخشد؛ شاید بتوان نقبی به سوی نور زد و به پاکی آواز آبها ایمان آورد؛ نوعی امیدواری و ایمان آرزومندانه در فضای اشعار این دفتر به چشم میخورد.
وقتی پا به دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد میگذاریم، دغدغههای معنوی کمرنگ میشود و یأس و تلخی و بیهودگی در ذهن و ضمیر فروغ برجسته میشود. فروغ در گفتگوی با فرجالله صبا که به مناسبت ساختن فیلم «خانه سیاه است» صورت گرفته، از برخی از احوال خویش که بعدا آنرا هنگام سرایش دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد به تصویر میکشد، پرده بر میگیرد:
«این فیلمی است از زندگی جذامیها و در عین حال از خود زندگی، نمونهای از زندگی عمومی. این تصویری است از هر اجتماع دربسته و محصور. تصویری است از عاطل بودن، منزوی بودن، بیهوده بودن. حتی آدمهای سالم نیز ممکن است در اجتماع به ظاهر سالم بیرون از جذام خانه، همین خصوصیات روحی را داشته باشند.
جوانی که توی خیابان بیهدف راه میرود، با آن جذامی که توی فیلم، کنار دیوار مدام راه میرود، فرقی ندارد». (نقل از: ضیاء موحد، «فروغ فرخزاد در رفتار با تصویر»، شعر و شناخت، تهران، مروارید، صفحه ۱۳۵).
با عنایت به این سخن، بهتر میتوان دریافت فروغ در چه فضا و احوالی شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» را سروده است:
و این منم /زنی تنها /در آستانه فصلی سرد /در ابتدای درک هستی آلوده زمین /و یأس ساده و غمناک آسمان /و ناتوانی این دستهای سیمانی/...
فروغ در این شعر از ناتوانی دستهای سیمانی سخن میگوید؛ ناتوانیای که در جهان راززداییشده کنونی بر او مستولی شده و وضعیت اگزیستانسیل جدیدی را برای او رقم زده است. در شعر «پرنده مردنی است»، در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد نیز، فروغ بر همین احوال تأکید میکند:
دلم گرفته است/ دلم گرفته است و به ایوان میروم/ و انگشتانم را بر پوست کشیده شب میکشم/ چراغهای رابطه تاریک-اند/ چراغهای رابطه تاریکند/ کسی مرا به آفتاب معرفی نخواهد کرد/ کسی مرا به میهمانی گنجشکها نخواهد برد/ پرواز را به خاطر بسپار/ پرنده مردنی است
با مرور اجمالی تطور احوال اگزیستانسیل فروغ، اکنون خوب است به مواجهه او با پدیده مرگ بپردازیم؛ مواجههای که در دوران شاعرانگی فروغ، تجلیهای گوناگونی داشته است. در شعر «بعدها» در دفتر عصیان که قبل از دفتر تولدی دیگر سروده شده، بیش از هر چیز، تصویری شاعرانه از مرگ بدست داده شده؛ فروغ در این شعر کالبد بیجان خود را به تصویر کشیده:
مرگ من روزی فرا خواهد رسید/ در بهاری روشن از امواج نور/در زمستانی غبارآلود و دور/با خزانی خالی از فریاد و شور/ /روزی از این تلخ و شیرین روزها/روز پوچی همچو روزان دگر/... دیدگانم همچو دالانهای تار/گونههایم همچو مرمرهای سرد/... میشتابند از پی هم بیشکیب/روزها و هفتهها و ماهها/چشم تو در انتظار نامهای/خیره میماند به چشم راهها/لیک دیگر پیکر سرد مرا/میفشارد خاک، دامنگیر خاک/بیتو، دور از ضربههای قلب تو/قلب من می-پوسد آنجا زیر خاک/بعدها نام مرا باران و باد/نرم میشویند از رخسار سنگ/گور من گمنام میماند به راه/فارغ از افسانههای نام و ننگ
پیکر بیجانی که روزی دلی در گرو محبوبی داشته و اکنون دستش از همه جا کوتاه است و در زیر خاک خفته و گونههاو چشمهایش پر از خاک و خاشاک شده، در این شعر به تصویر کشیده شده؛ فروغ در انتهای شعر نیز بر زوال و گمنامی گور خود انگشت تأکید نهاده است.
دان کیوپیت در کتاب دریای ایمان تعبیر تکان دهندهای دارد: روزی فرا خواهد رسید که حتی بناهای یادبود هم نابود میشوند. فروغ نه به تندی و تلخی کیوپیت، اما از باد و بارانی سخن میگوید که روزی سنگ قبر وی را خواهند شست و اثری از او در قبرستان برجای نخواهند گذاشت؛ گویی با محو شدن سنگ قبر دیگر اثری از او برجای نخواهد ماند.
قصه مرگ گریبان فروغ را رها نمیکند؛ او در دفتر تولدی دیگر در شعر «در آبهای سبز تابستان» نیز به این مقوله می-اندیشد؛
تنهاتر از یک برگ/ با بار شادیهای مهجورم/ در آبهای سبز تابستان/ آرام میرانم/ تا سرزمین مرگ/ تا ساحل غمهای پاییزی/ در سایهای خود را رها کردم/ در سایهٔ بیاعتبار عشق/ در سایه فرار خوشبختی/ در سایه ناپایداریها/ شبها که میچرخد نسیمی گیج/ در آسمان کوته دلتنگ/ شبها که میپیچد مهی خونین/ در کوچههای آبی رگها/ شبها که تنهاییم/ با رعشههای روحمان تنها/ در ضربههای نبض میجوشد/ احساس هستی، هستی بیمار/... ما بر زمینی هرزه روییدیم/ ما بر زمینی هرزه میباریم/ ما «هیچ» را در راهها دیدیم/...
به نظر میرسد در اینجا مفهوم «هیچ» با نیستی و زوال و از بین رفتن و سقط شدن پهلو میزند. چنانکه میدانیم، سپهری و فروغ با یکدیگر دوست بودند و در یک دوره میزیستند، سپهری هم از هیچ و «هیچستان» سخن گفته؛ اما مفهوم «هیچ» در شعر او متضمن معنای کاملا متفاوتی است.
برای سهراب، سفر به هیچستان، چنانکه در شعر «واحهای در لحظه» به تصویر کشیده، سفر به پسِ پشتِ دار کثرت است و به پرواز درآمدن به سمت بیسو و پا در وادی بیکران نهادن و حیرت محض را نصیب بردن:
پشت هیچستانم/پشت هیچستان جایی است/... پشت هیچستان چتر خواهش باز است/... آدم اینجا تنها است/و در این تنهایی
سایه نارونی تا ابدیت جاری است...
تأملات فروغ درباره مفهوم مرگ را میتوان در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد، شعر «پرنده مردنی است» نیز سراغ گرفت. فروغ در این شعر از مرگی یاد میکند که فقط در خاطرهها جاری است؛ یادی که از دیگری بر جای میماند و دیگر هیچ. او از چراغهای تاریک رابطه سخن میگوید و فضایی سرد و فسرده و تلخی را ترسیم میکند؛ بخشهایی از شعر «ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد» در همین دفتر، ناظر به مواجهه نیست انگارانه با مرگ است:
در کوچه باد میآید/کلاغهای منفرد انزوا/در باغهای پیر کسالت میچرخند/و نردبام/ چه ارتفاع حقیری دارد/... در کوچه باد میآید/این ابتدای ویرانی است/آن روز هم که دستهای تو ویران شدند باد میآمد/... ما مثل مردههای هزاران هزارساله به هم میرسیم و آنگاه/ خورشید بر تباهی اجساد ما قضاوت خواهد کرد/من سردم است/ من سردم است و انگار هیچوقت گرم نخواهم شد/ای یارای یگانهترین یار «آن شراب مگر چند ساله بود؟» /نگاه کن که در اینجا/ زمان چه وزنی دارد/و ماهیان چگونه گوشتهای مرا میجوند/...
«باد» برای فروغ هراسناک است و تداعیکننده مرگ و ویرانی و سردی و سرمای استخوانسوز؛ حال آنکه نزد سپهری دلانگیز است و یادآور امر بیکران. «مخاطب تنهای بادهای جهان» شدن برای سپهری امر مبارکی است؛ باد برای او تداعیکننده سفر کردن و سبکباری و سبکبالی و ترک تعلقات و «سمت خیال دوست» و «تا انتها حضور» است، اما برای فروغ یادآور آغاز فصل سرد است و ویرانی و تباهی و مرگ. (برای آشنایی بیشتر با مفهوم «باد» و دلالتهای عرفانی آن در هشت کتاب سپهری، نگاه کنید به: سروش دباغ، «مخاطب تنهای بادهای جهان» و «سمت خیال دوست»، تارنمای شخصی)
به نظر میآید آن کورسوی امیدی که دردفتر تولدی دیگر برجسته است، رفتهرفته در دفتر ایمان بیاوریم به آغاز فصل سرد از میان رخت برمیبندد و شاعر تنها به یادی بسنده میکند که در خاطرهها میماند؛ همین و نه بیشتر. اگر فروغِ دفتر تولدی دیگر، مانند شخصیت قدیس مانوئل در رمان «هابیل»، آرزومندانه و حسرتناکانه در پی فراچنگ آوردن ایمان است و دست خود را در باغچه میکارد به امید آنکه سبز شود، در ادامه، به تدریج یأس بر او مستولی شده، به ناتوانی دستهای سیمانی-اش پی میبرد و به آغاز فصل سرد ایمان میآورد
.
پس از مرگ فروغ، سپهری شعر «دوست» را در سوگ او سرود:
بزرگ بود/ و از اهالی امروز بود/ و با تمام افقهای باز نسبت داشت/ و لحن آب و زمین را چه خوب میفهمید/... و بارها دیدیم/ که با چقدر سبد/ برای چیدن یک خوشه بشارت رفت/ ولی نشد که روبهروی وضوح کبوتران بنشیند/ و رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصلۀ نورها دراز کشید/ و هیچ فکر نکرد/ که ما میان پریشانی تلفظ درها/ برای خوردن یک سیب/ چقدر تنها ماندیم
سپهری در این شعر، از مرگی یاد میکند که سر از «هیچ» و هیچستان در میآورد و با نور همعنان است: «و رفت تا لب هیچ/ و پشت حوصله نورها دراز کشید»؛ ضمناً به نکته دیگری هم اشاره میکند: «ولی نشد که روبهروی وضوح کبوتران بنشیند». نشد که فروغ، طمأنینه و سِلم و آرامش را فرا چنگ آورد؛ با اینکه تمناهای معنوی در او موج میزد، از تجربههای کبوترانه در این جهان راززداییشده، نصیب چندانی نبرد.
میتوان چنین نتیجه گرفت که فروغ، تلاطمهای وجودی و زیر و زبر شدنهای بسیاری را تجربه کرده؛ او در دفتر عصیان، خدا را به چالش میکشد و پارهای مجادلات کلامی را طرح میکند. وقتی به تولدی دیگر میرسیم، شاعر پوست میاندازد و زیست ـ جهان دیگری را اختیار میکند، یا دست کم آنرا صراحتاً به تصویر میکشد؛ نگرشی که از مؤلفههای آن شرمنده نبودن از ایستادن بر روی خاک و هوس نکردن همنشین فرشتگان شدن است.
به دفتر انتهایی که میرسیم، دغدغههای معنوی فروغ کمرنگتر میشود و دستهایی که او روزی امید داشت در خاک بکارد تا سبز شوند، بدل به دستهای ناتوان سیمانی میشود؛ گویی تنها به یاد و خاطرهٔ از آنچه سپری شده بسنده میکند و زوال و نیستی را به رأیالعین میبیند.
مواجهه فروغ با پدیدۀ مرگ هم از تطور احوال او مستثنی نیست؛ وی در جایی از منظر کسی که از بیرون به جسم خود نگاه میکند، تصویرسازی میکند و تنهایی یک کالبد بیجان را به تصویر میکشد؛ در جای دیگری از جاودانه نبودن و دلخوش بودن به طنینی از جاودانگی سخن میگوید واز مرگی یاد میکند که در خاطرهها میماند؛ تنها خاطرهای که از پرواز بر جای میماند.
*سروش دباغ از پژوهشگران دینی و مدرس فلسفه در دانشگاه تورنتو است.
بی بی سی فارسی