صادق هدایت و پیشینه های بوف کور

آثار داستانی صادق هدایت را می توان به چهارگروه تقسیم کرد:ناسیونالیستی رمانتیک ،رئالیستی انتقادی، طنزها و طنزنامه ها و روان ـ داستان ها.

روان ـ داستان‌های هدایت انطباق چندانی با تعریف سنتی داستان روان‌شناختی ندارند و داستان‌هایی را شامل می‌شوند که روان‌شناسی در آن‌ها عنصری ناخواسته و اتفاقی است. این داستان‌ها فضایی خوفناک دارند و مرگ، خودکشی و شکست از جمله عناصر مشترک در تمامی آن‌ها به شمار می‌روند.

 بوف کور نقطه اوج این گروه از داستان‌های هدایت است، چرا که هدایت هم پیش از بوف کور و هم پس از آن چنین داستان‌هایی می‌نوشته است. با انکه پیوستگی و شباهت در تمامی این داستان‌ها به راحتی قابل مشاهده است، اما دو داستان هستند که پیش از بوف کور نوشته شده‌اند و مشخصا از پیشینه های بوف کور محسوب می‌شوند: «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون». با این همه بین بوف کور و سه قطره خون از یک سو و باقی آثار هدایت ـ از جمله عروسک پشت پرده ـ از سوی دیگر تفاوتی بنیادین وجود دارد: این دو داستان از تکنیک‌های داستان‌نویسی مدرن و به خصوص سوررئالیستی بهره برده‌اند، و این در حالی است که باقی آثار هدایت با سبک رئالسیم انتقادی نوشته شده‌اند.

 
من آثار هدایت را به چهار گروه تقسیم بندی کرده‌ام و روان ـ داستان که بوک کور پخته‌ترین نمونه و شناخته‌شده‌ترین اثر گروه آخر است. در مقاله‌ای که در اواخر دهه هفتاد میلادی در مجله مطالعات ایرانی منتشر کردم، عبارت روان - داستان را ابداع کردم که بعد مصطلح شد و به همراه ترجمه فارسی‌اش، توسط دیگر منتقدان مورد استفاده قرار گرفت.

من این عبارت را ابداع کردم از آن جهت که اگر بخواهیم این داستان‌ها را رمان‌های روان‌شناختی بخوانیم، آن‌ها را به درستی توصیف نکرده‌ایم، چرا که عبارت داستان روان شناختی پیش از این به داستان‌هایی اطلاق می‌شد که نویسنده‌شان عمدا به روان‌شناسی شخصی می‌پرداخت، و این روان‌شناسی نیز غالبا بر پایه مفاهیم، دسته‌بندی‌ها و مدل‌های شناخته شده روانشناسی فروید و دیگران بود. چندین سال بعد، دریافتم که کارل گوستاو یونگ زمانی نقدی بر این ژانر ادبی نوشته و نتیجه گرفته بودکه این گونه داستان ها چندان خلاقانه نیست، از آن جهت که به شکلی آگاهانه تئور‌های روان‌شناسی را در قالب داستان به کار می‌برد.

 یونگ باور دارد که داستان روان‌شناختی تنها زمانی ارزشمند می‌شود که به شکل طبیعی روایت شود و این شکل طبیعی روایت هم تعمدی نباشد. به نظر می‌رسد که نظر ژاک لاکان درباره این موضوع نیز به نظر یونگ نزدیک باشد، با این همه لاکان اعتبار این تئوری را به یونگ نمی‌دهد. جالب است که خود هدایت در نامه‌ای که در سال ۱۹۳۷ از بمبئی به مجتبی مینوی در لندن فرستاده، نوشته:


این یک رمان تاریخی نیست، بلکه نوعی فانتزی تاریخی است که در آن احمد در نتیجه تقلید یا پنهانکاری غریزی خیال‌ورزی می‌کند و زندگی معاصر خودش را [با خلط واقعیت و تخیل] روایت می‌کند. این یک روایت تاریخی نیست، بلکه چیزی است شبیه به رمان ناخودآگاه.

من در سال ۱۹۷۷، زمانی که عبارت روان ـ داستان را ابداع می‌کردم، از وجود هیچ کدام از این نوشته‌ها اطلاع نداشتم، با این همه این نوشته‌ها تنها نظرات اولیه من را تصدیق می‌کردند که با آن که داستان‌های هدایت از برخی جنبه‌ها به وضوح روان‌شناختی هستند، اما نمی‌توان آن‌ها را به راحتی حائز ویژگی‌های داستان روان‌شناختی دانست و عبارتی نظیر روان ـ داستان لازم است تا عناصر مشترک موجود در همگی آن‌ها را پوشش دهد و این گروه از داستان‌ها را از سه گروه دیگر متمایز کند.

روان ـ داستان‌ها بزرگ‌ترین گروه از داستان‌های صادق هدایت را تشکیل می‌دهند، با این همه تمامی این داستان‌ها از پیشینه های بوف کور نیستند؛ در حقیقت، برخی از این داستان‌ها نظیر سگ ولگرد، بعد از بوف کور نوشته شده‌اند.

 آن چه این داستان‌ها را به هم نزدیک می‌کند و این ژانر را می‌سازد، ویژگی‌ها و عناصر مشترک آن‌هاست. حال و هوای این داستان‌ها غالبا سنگین است و برخلاف داستان‌های رئالسیتی هدایت (و تا حدودی طنز نامه‌های او) محتوای داستانی آن‌ها ـ صرفا خود داستان ـ ساده و محدود است. در غالب آن نمی توان از پلات و طرح داستانی، به معنای واقعی کلمه، سخن گفت.

این داستان‌ها عموما نمایشی یک نفره هستند که در پایان آن مرد، زن یا حتی یک سگ یا گربه ای می‌میرد یا خودکشی می‌کند یا در اثر سانحه‌ای جان خود را از دست می‌دهد، یا گم می‌شود یا اگر هیچ کدام از این اتفاق‌ها نیفتد، شخصیت مبهوت، غم‌زده، پریشان و ناامید به حیات ادامه می‌دهد.

ممکن است این داستان‌ها در تعارض با داستان‌های مثلا کافکا قرار بگیرند، به ویژه رمان «قصر» یا حتی «محاکمه» که در آن شخصیت‌های دیگری به جز «ژوزف کا» حضور دارند و خرده داستان‌های دیگری نظیر داستان فوق‌العاده «در مقابل قانون» که کافکا خطار ناپذیر آن را به شکلی مجزا در زمان حیاتش منتشر کرد، رمان را همراهی می‌کنند.

 به هر جهت، بدنه اصلی بیشتر روان ـ داستان‌های هدایت بر اساس افکار درونی، وسواس‌ها، ناامیدی‌ها و خشم آشکار یا ضمنی قهرمان یا ضد قهرمان مرد، تنها در یک مورد احمد زن است) از آفریننده زمین و آسمان یا مردمانی که دهن‌شان از طریق شکم به اسافلاشان وصل شده، ساخته شده است.

در دقیق‌خوانی این آثار متوجه می‌شوید که نه تنها بوف کور، بلکه «سه قطره خون»، «زنده به گور»، «عروسک پشت پرده» ، «بن بست»، «آبجی خانم»، «داوود گوژپشت»، «مردی که نفسش را کشت»، «تاریک‌خانه» و باقی، به نوعی بیشتر از هر چیز داستان‌های خشم، ناامیدی و از خود بیگانگی هستند تا آن که به طور عام یا خاص، روایت‌های داستانی مرگ و زندگی باشند.

از این جنبه و بسیاری جنبه‌های دیگر بین روان ـ داستان‌های هدایت و داستان‌های انتقادی واقعیت‌گرای او نظیر «طلب آمرزش»، «حاجی مراد»، «علویه خانوم» و «مرده‌خورها» تضادی آشکار وجود دارد. حتی زبان، گرامر و نحوه نگارش داستان‌های رئالیستی بهتر، سره‌تر و به لحاظ دستوری صحیح‌تر است و این حس را منتقل می‌کند که نه تنها احمد و ضد قهرمان‌های روان ـ داستان‌ها بلکه خود شخص نویسنده‌ای که آن‌ها را نوشته نیز عجله داشته‌اند تا هر چه زودتر آن چه بر سینه‌شان سنگینی می‌کرده را یک جا بیرون بریزند.

روان ـ داستان‌ها این ویژگی‌های مشترک را دارند، اما این گونه نیست که تمامی آن‌هایی که پیش از بوف کور نوشته شده‌اند، از پیشینه های بوف کور به شمار آیند. سطوح مختلفی وجود دارد. در «زنده به گور»، خلوت‌نشین داستان زیر افکار افسرده‌کننده و سرکوب‌گرش دفن شده است؛ در «تاریک‌خانه» احمد خلوت‌نشین خصوصیات کم و بیش مشابهی دارد و برای خودش اتاقی ساخته که سمبلی از آرامش و هشیاری طبیعی رحم مادرش است.

 در «مردی که نفسش را کشت» مبتدی صوفی با انکار نفس‌اش در تمنای رهایی از نفس است و همه آنها شخصیت‌ها در نهایت خودشان را می‌کشند. شباهت این خلوت‌نشین‌ها با خلوت نشین «بوف کور» آشکار است.

 این داستان‌ها برخی از بهترین روان ـ داستان‌های هدایت هستند. داستان‌های دیگری هم هستند که در درجات مختلف و از برخی جهات از پیشینه های بوف کور هستند.

 اما تنها دو داستان هدایت به تمامی از پیشینه های بوف کور به شمار می‌آیند: «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون.»

اما پیش از آغاز این بحث باید به این نکته اشاره کنم که بین «بوف کور» و «سه قطره خون» و دیگر داستان‌های هدایت، حتی روان ـ داستان‌ها و باقی یک تفاوت سبکی و تکنیکی اساسی وجود دارد. اگر جمالزاده مبدع داستان مدرن ایرانی است، هدایت مبدع داستان مدرنیستی ایرانی است.

این دو داستان هدایت از تکنیک‌های سمبولیسم فرانسوی و هنر و ادبیات مدرن سوررئالیستی از بودلر و مالرمه گرفته تا آندره برتون و پل الوار و مکس ارنست و سالوادور دالی ـ و نیز سینمای معاصر اکسپرسیونیستی اروپا، نظیر مطلب دکتر کالیگاری ـ بهره می‌جویند و از آشفتگی تعمدی در روایت، روایت همزمان دو رخداد و برهم زدن وحدت زمان و مکان و عمل تبعیت می‌کنند و سبکی مدرنیستی دارند.

 باقی روان ـ داستان‌ها از تکنیک رئالیسم انتقادی استفاده می‌کنند، با این همه همچنان روان ـ داستان‌اند و عموما درباره آد‌م هایی هستند که از طبقه اجتماعی خود هدایت می‌آیند، اما با داستان‌های رئالیستی انتقادی که منحصرا بر پایه زندگی این آدم‌ها بر طبق سنت‌های مدنی است، سنت گرامی این مرام است، فرق دارند.

«عروسک پشت پرده» در سال ۱۹۳۴ منتشر شد و تقریبا بر پایه همان داستانی بود که بعد اساس داستان «بوف کور» شد. این داستان نیز نظیر بوف کور در دو بخش گذشته و حال می‌گذرد، با این تفاوت که بر خلاف بوف کور، این جا ابتدا گذشته روایت می شود و بعد حال.

 داستان «عروسک پشت پرده» درباره عشق عجیب یک مرد شیدا به یک عروسک بی‌روح اما بی‌نقص است؛ عروسک با زن اثیری بوف کور قابل قیاس است و نفرت احمد از همتای انسانی اما پر نقص عروسک، یعنی دختر عمویش با نفرت احمد از دخترعمه/ لکاته داستان بوف کور قابل قیاس است.

مهرداد دانش‌آموزی ایرانی است که در یکی از شهرهای کوچک فرانسه زندگی می‌کند. پیش از این که به فرانسه برود، بین اعضای خانواده و دوستان به خجالتی و کم رو بودن مشهور بود و زمانی که جلویش اسم زن آورده می‌شد، از خجالت تمام صورتش سرخ می‌شد؛ در فرانسه شخصیت‌ مهرداد همان است که در ایران بود، به علاوه این که حالا در یک محیط کاملا بیگانه نیز زندگی می‌کند:

«پسرهای فرانسوی در مدرسه او را مسخره می‌کردند، چون او بچه ننه، ترسو، غمناک و افسرده بار آمده بود، تاکنون با زن نامحرم حرف نزده بود و پدر و مادرش تا توانسته بودند مغز او را از پند و نصایح هزار سال پیش انباشته بودند و بعد هم برای این که پسرشان از راه در نرود، دختر عمویش درخشنده را برای او نامزد کرده بودند.»

در یکی از روزهای تعطیل‌اش، مهرداد لباس می‌پوشد و تمام پس‌اندازش را در جیب‌اش می‌گذارد تا برای اولین بار در زندگی‌اش به کافه، دیسکو و کازینو برود.

 راهی مرکز شهر می‌شود و در وسط راه، در ویترین یک مغازه، یک مانکن، مدل یا عروسک می‌بیند: «این مجسمه نبود، یک زن، نه بهتر از زن یک فرشته بود که باو لبخند می‌زد. آن چشم‌های کبود تیره، لبخند نجیب دلربا، لبخندی که تصورش را نمی‌توانست بکند، اندام باریک ظریف و متناسب، همه آن‌ها مافوق مظهر عشق و فکر و زیبایی او بود. باضافه این دختر با او حرف نمی‌زد، مجبور نبود با او بحیله و دروغ اظهار عشق و علاقه بکند، مجبور نبود برایش دوندگی بکند، حسادت بورزد، همیشه خاموش، همیشه به یک حالت قشنگ، منتهای فکر و آمال او را مجسم کرد.»

و اندکی جلوتر:

«نه، هیچکدام از زنهایی که تاکنون دیده بود بپای این مجسمه نمی‌رسیدند. آیا ممکن بود بپای آن برسند؟ لبخند و حالت چشم او بطرز غریبی این مجسمه را با یک روح غیر طبیعی به نظر او جان داده بود. همه این خط ها، رنگها و تناسبی که او از زیبائی می توانست فرض بکند این مجسمه به بهترین طرز برایش مجسم می کرد و چیزی که بیشتر باعث تعجب او شد این بود که صورت آن روی هم رفته بی‌شباهت به برخی حالتهای مخصوص صورت درخشنده نبود. فقط چشمهای او میشی بود در صورتیکه مجسمه بور بود. اما درخشنده همیشه پژمرده و غمناک بود، در صورتیکه لبخند این مجسمه تولید شادی می‌کرد و هزار جور احساسات برای مهرداد برمی‌انگیخت.»

در نتیجه شباهت بین مانکن در این داستان و زن اثیری در بوف کور قابل توجه است: «یک زن، نه بهتر از زن، یک فرشته»؛ «حالت چشم و لبخندش او را با یک روح غیرطبیعی جان داده بود. این دختر با او حرف نمی‌زد.» تفاوت در این است که ما این جا با یک مجسمه با روح مافوق طبیعی رو به رو هستیم، اما در بوف کور با یک تجسم روبروییم، یک زن، نه، بهتر از زن، یک فرشته که با این همه درست مثل مجسمه خاموش و بی‌کلام است.

مهرداد مانکن (همراه با لباس مغزپسته‌ای‌اش) را در ازای مبلغ زیادی می‌خرد و برای پنج سال، تا زمان فارغ‌التحصیلی‌اش، آن را در اتاقش نگه می‌دارد و بالاخره همراه با سه چمدان به ایران باز می گردد.

یکی از این چمدان‌ها به شکلی غیرعادی بزرگ است و به تابوت می‌ماند و یادآور تابوتی است که احمد بوف کور جسد تکه تکه شده زن اثیری را داخل آن می‌گذارد. او نامزدی طولانی‌اش را با دخترعمویش برهم می‌زند و اعلام می‌کند که قصد ازدواج ندارد و عروسک را در اتاق شخصی خودش در یک درگاهی و پشت پرده پنهان می‌کند.

هر شب چند لیوان نوشیدنی الکلی می‌خورد و ساعت‌ها به مجسمه خیره می‌شود. بعضی وقت‌ها که سرحال است، مجسمه را درمی‌آورد و با او قدم می‌زند، لمسش می‌کند، سینه‌هایش را نوازش می‌کند و حتی او را می‌بوسد. «این‌ها تمام زندگی عاشقانه مهرداد را می‌سازند. برای مهرداد این عروسک سمبل عشق و شهوت است.»

بعد از مدتی، اهل خانه پی به راز مهرداد می‌برند و دختر عمو/ نامزد او کم کم مدل لباس‌هایش را عوض می‌کند و خود را شبیه به عروسک می‌کند. مهرداد متوجه می‌شود و به خاطر این کار نامزدش، نسبت به او احساس عشق و نفرت می‌کند.

بعد از مدتی و بنا به دلیلی نامعلوم، تصمیم می‌گیرد که بر عروسک یا مجسمه خشم بگیرد و از شرش خلاص شود، اما ـ در حال و هوایی که بسیار به حال و هوای بوف کور نزدیک است ـ نگران است که این اتفاق سبب شود چشم نامحرمان به او بیفتد. در نتیجه تصمیم می‌گیرد که آن را بکشد، درست همان‌طور که یک نفر آدم زنده را می‌کشند.

در بوف کور احمد یک چاقو می‌خرد، اما از فکر استفاده از آن بیرون می‌آید. با این همه در نهایت، دخترعمه/ لکاته (ظاهرا بر اثر تصادف) با همان چاقو کشته می‌شود. در این داستان، مهرداد یک رولور کوچک می‌خرد، اما در استفاده کردن از آن تردید دارد. در یک بعدازظهر، زمانی که به سراغ مجسمه می‌رود تا آن را لمس کند و ببوسد، گرمای انسانی وجود عروسک او را عمیقا شگفت‌زده می‌کند. او با ترس و پریشانی خود را عقب می‌کشد و در صندلی‌اش می‌اندازد.

عروسک آهسته آهسته به سمت او حرکت می‌کند. مهرداد ناخودآگاه رولور کوچکش را در می‌اورد و با اضطراب به سوی عروسک شلیک می‌کند: «اما این عروسک نبود، درخشنده بود که در خون غوطه می‌خورد.» به این ترتیب در پایان داستان دختر عمو/ نامزد به شکلی تصادفی کشته می‌شود، درست مانند دختر عمه/ همسر در بوف کور.

سه قطره خون احتمالا پخته‌ترین روان ـ داستان هدایت پس از بوف کور است. سبک این داستان نیز مدرنیستی است و حال و هوایی سوررئالیستی دارد و به شکلی وسیع از تکنیک بازتاب تصاویر استفاده می‌کند و عمدا روی مشکلی نامشخص و فرار متمرکز شده است.

سه قطره خون نیز مانند بوف کور از دو بخش تشکیل شده: زندگی در لحظه حال و زندگی در گذشته، با این تفاوت که گذشته در این داستان حقیقی و معاصر است و این در حالی است که گذشته در بوف کور، انتزاعی و مربوط به عهد کهن است.

 بخش اول با صحبت‌های احمد، احمد داستان، درباره خودش و دارالمجانین، جایی که بیش از یک سال در آن ساکن بوده است. مدت‌هاست که ناله‌های شبانه یک گربه ـ و نه میو میو کردنش ـ خواب راحت را از چشمان احمد گرفته است.

یک بار یکی از مریض‌های دارالمجانین شکم خودش را با تیله شکسته پاره کرده، روده‌هایش را بیرون کشیده بود و با آن‌ها بازی می‌کرد. او قبل از آن که دیوانه شود قصاب بوده و درست مثل قصاب بوف کور، به شکم پاره کردن عادت داشته است. به باور احمد، ناظم دارالمجانین که تا حدودی بازتابی از تصویر خود احمد است، نیز دیوانه است. چرا که مدام در باغچه بالا و پایین می‌رود و پای درخت کاج را نگاه می‌کند.

احمد اضافه می‌کند که «من می‌دانم آن‌جا زیر درخت سه قطره خون روی زمین چکیده»:


 «دیروز بود دنبال یک گربه گل باقالی کرد: همینکه حیوان از درخت کاج جلو پنجره‌اش بالا رفت، به قراول دم در گفت حیوان را با تیر بزند. این سه قطره خون مال گربه است.»

عباس یکی دیگر از مریض‌هاست که بازتابی دیگر از تصویر احمد است. او فیلسوف است (یا بهتر است بگوییم اهل فلسفیدن است) و تار می‌نوازد و ظاهرا فقط به خاطر نوشتن ابیات زیر کارش به تیمارستان کشیده:

دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد
 همه خلق را گاه آرام شد/ مگر من که رنج و غمم شد فزون
 جهان را نباشد خوشی در مزاج/ بجز مرگ نبود غمم را علاج
ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است بر خاک سه قطره خون

در انتهای بخش اول، احمد داستان زیر را نقل می‌کند:

«دیروز بود در باغ قدم میزدیم. عباس همین شعر را میخواند. یک زن و یک مرد و یک دختر جوان بدیدن او آمدند. [...] من آن‌ها را دیده بودم و می‌شناختم، دختر جوان یکدسته گل آورده بود. آن دختر به من میخندید، پیدا بود که مرا دوست دارد، [...] اما آن زن که با دکتر حرف میزد من دیدم عباس دختر جوان را کنار کشید و ماچ کرد.»

در بخش دوم احمد از زمانی می‌گوید که هنوز به تیمارستان نیامده بود. او و دوست صمیمی‌اش، سیاوش، با دو خواهر که دخترعموهای سیاوش بودند، نامزد کرده بودند. سیاوش هم بازتابی از تصویر احمد است و آن دو خواهر هم بازتاب هستند: یکی از آن‌ها حتی اسم هم ندارد و در هیچ کجای داستان ظاهر نمی‌شود.

سیاوش در همسایگی احمد زندگی می‌کند. یک روز احمد صدای شلیک گلوله از فاصله‌ای بسیار نزدیک را می‌شنود و در این باره با سیاوش که مدتی است به بیماری نامشخصی مبتلا شده، حرف می‌زند. سیاوش در سکوت او را به سمت درخت کاج باغچه هدایت می‌کند و سه قطره خون تازه که پای درخت کاج چکیده را به او نشان می‌دهد.

 سیاوش توضیح می‌دهد که با گربه ماده‌اش به اسم نازی ارتباط صمیمانه‌ای داشته. نازی هم دوست داشتنی بوده و هم مکار، از آن هایی که رازهای زندگی‌شان را برملا نمی‌کنند.

نگاه‌های نازی معنادار بوده، و با آن چشم‌های جذاب سبز حتی گاهی احساسات انسانی از خود بروز می‌داده.

نازی در فصل جفت‌گیری، برای خودش جفتی پیدا می‌کند که از باقی گربه‌های نر پرزورتر است و صدای رساتری دارد: «گربه‌های دزد لاغر ولگرد و گرسنه [...] طرف توجه ماده خودشان هستند.» سیاوش هم عصبانی است و هم حسودی می‌کند، با این همه احساسات واقعی‌اش را با تظاهر به این که تنها مشکلش سروصدای آن‌هاست که در شب مانع خوابیدن او می‌شود، پنهان می‌کند.

در نهایت سیاوش عنان از کف می‌دهد و گربه نر را با شلیک گلوله می‌کشد. نازی جسد جفت‌اش را با خود می‌برد، با این همه سیاوش از آن به بعد هر شب صدای ناله‌های گربه مرده را می‌شنود. هر بار که صدای ناله گربه را می‌شنود، به طرف صدا شلیک می‌کند و هر بار با هر شلیک سه قطره خون تازه روی زمین پای درخت کاج می‌چکد.

در این جای داستان است که رخساره، دختر عموی سیاوش که نامزد احمد است، با مادرش وارد اتاق می‌شود. سیاوش از احمد می‌خواهد که شهادت دهد با چشم‌های خودش سه قطره خون را پای درخت کاج دیده. احمد قبول می‌کند و بعد تار را برمی‌دارد و می‌خواند:

دریغا که بار دگر شام شد/ سراپای گیتی سیه فام شد . . .
 ولیکن در آن گوشه در پای کاج/ چکیده است بر خاک سه قطره خون

رخساره او را دیوانه می‌خواند و بعد همگی از اتاق بیرون می‌روند و او را تنها می‌گذراند.

 از میان پنجره احمد سیاوش و رخساره را می‌بیند که همدیگر را در آغوش گرفته‌اند و می‌بوسند.
بخش اول «سه قطره خون» نیز مثل «بوف کور» در زمان حال اتفاق می‌افتد و قرینه انتزاعی بخش دوم است که در آن گذشته رخ داده است.

بر خلاف «بوف کور» گذشته در این داستان بخشی از تاریخ طبیعی است و نه بازگشت به حیات پیشین. احمد/عباس در تیمارستان معادل احمد/سیاوش در خانه است، و گربه و دخترعمو/ نامزد در هر دو بخش داستان حضور دارند. گربه ماده در این داستان تا حدودی مخلوطی از شخصیت زن اثیری و لکاته در بوف کور است. گربه نر نیز با رجاله‌ ها قابل قیاس است.

در این داستان همچنین با یک مرگ مرموز، ناپدید شدن و حضور ارواح طرفیم. مثل «بوف کور» و «عروسک پشت پرده» محتوای داستانی محدود است و شخصیت‌های اصلی به یک زن و مرد تقلیل یافته‌اند. درگیری‌های شخصیت‌ها کمتر است، و فضای افسردگی و ناامیدی کم و بیش در داستان پنهان است و کمتر به چشم می‌آید. با این همه قرابت این داستان با «بوف کور» پرواضح است.

همانگونه که بسیاری می‌دانند اندیشه‌ها، ایده‌ها، مواد خام و تکنیک‌های ایرانی و غربی بسیاری، حتی تفاسیر خود هدایت از اشعار و افکار عمر خیام، در شگل‌گیری و آفرینش «بوف کور» نقش داشته است. بوف کور همان فضای دلگیر، تیره و بدبینانه تمامی روان ـ داستان‌های هدایت را دارد.

با این همه در دو داستان «عروسک پشت پرده» و «سه قطره خون» است که شباهت‌ها حتی در سطح جزییات، بسیار زیاد و غیرعادی است. و جالب‌تر این است که یکی بر اساس تکنیک‌های سوررئالیستی نوشته شده که در «بوف کور» نیز به کار رفته و دیگری مانند دیگر روان ـ داستان‌های هدایت و باقی آثار داستانی او از تکنیک واقعیت‌گرایی بهره برده است.

همایون کاتوزیان - استاد مدرسه مطالعات شرقی دانشگاه آکسفورد در بریتانیا

رأی دهید
feminism - لندن - انگلستان
مـرگ ، همه هستی ها را به یک چشم نگریسته و سرنوشت آنها را یکسان می کند ، نه توانگر می شناسد و نه گدا . زنده یاد صادق هدایت.
دوشنبه 6 شهريور 1391 - 21:46
مهر تن - بندر - ایران
زیاد بود ، حسش نبود بخونم :دی
دوشنبه 6 شهريور 1391 - 22:24
pezhman - وين - اتريش
تاثیر عمیقی که صادق هدایت در جامعه و ادبیات ایران گذارده غیر قابل انکار است. یادش همیشه جاودان باد. https://www.youtube.com/watch?v=o40wZiJL2E4feature=related
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 01:53
اینترنت ندیده - کرمان - ایران
بهشت بزرگترین دروغ است (یا بود ) برای جهنم کردن دنیا. صادق هدایت
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 06:39
پریستوک - تهران - ایران
صادق هدایت بیش تر کاراش داستان کوتاهه کجای بوف کور طولانیه که یکی وقت نکنه بخونه رو اینترنت راحت می شه دانلود کرد واقعاً حیفه که ایرانی باشی و آثار صادق هدایت و نخونده و یا درک نکرده باشی. تنها نویسنده ی ایرانی بود که کارش تکنیک داشته و با کارای اروپایی برابری می کرده
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 12:01
فراز_نروژ - تونسبرگ - نروژ
اینجانب زمانی نویسنده بودم! بعد از خواندن سگ ولگرد، به ورامین و میدان دومش رفتم که فضا را حس کنم فقط یک مسجد قدیمی گوشه میدان مانده بود که میتونست کمی به حس کمک کنه. چند سال بعد در اتوبوس به مقصد پادگان در شاهرود، لاشه سگی را کنار جاده دیدم و وصف الحالی نوشتم که هیچوقت نتونستم که پاکنویسش کنم و همونطور خام باقی موند و در همین سایت هم گذاشتمش.
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 17:20
maziar hezarshamshir - بوخلت - آلمان
زنده یاد مرحوم صادق هدایت،شاهکاری دارد بنام: حاجی آقا!! توصیه می‌کنم این کتاب را۱۰۰،۰۰۰بار بخوانید و به فضای کنونی ایران بنگرید.انگار که هیچ چیز از زمانی‌ که استاد این اثر جاودانه را خلق کرد عوض نشده.
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 17:58
kobalt - تهران - ایران
ماکه رفتیم شما بمانید بازندگی سگیتان (آخرین نوشته هدایت)
‌سه شنبه 7 شهريور 1391 - 21:16
نظر شما چیست؟
جهت درج دیدگاه خود می بایست در سایت عضو شده و لوگین نمایید.