بله، ولی آخر چرا؟
این دست فیونا خانم، زن همسایه، است که دارد گلهای باغچۀ جلو خانه شان را «پیرایش» می کند!
علیزاده طوسی
بی بی سی : این جوان انگلیسی بیست ساله ای که الآن از کنار من ردّ شد و نگاهی هم به من انداخت و لبخندی هم نزد و سلامی هم نکرد، از سه، چهار سالگیش که با قدّی تا زانوی من از کنارم ردّ می شده است تا حالا که با قدّی یک وجب بلند تر از من از کنارم ردّ می شود، در این سالها تقریباً هفته ای دو سه بار از کنار من ردّ می شده است.
تا چهار پنج سالگی لبخند می زد و «هِلو» (Hello) هم می گفت. از شش هفت سالگی دیگر لبخند نزد، امّا گاهی یک «هلو» ی خشک و زورکی می گفت. از ده یازده سالگی به بعد، تا الآن که بیست سالش است و به دانشگاه می رود، چه گاهی نگاه سرد بیگانه ای به درختی که من باشم، بکند، چه نگاهش به دنبال خیالات خودش باشد و اصلاً درختی را که من باشم نبیند، از هیچ لحاظی و به هیچ دلیلی لازم نمی داند که به همسایۀ توی کوچه اش لبخندی بزند یا سلامی بکند.
دیروز مادرش توی باغچۀ جلو خانه شان مشغول پیرایش گلهاش بود. مطابق معمول این بیست و یکسالی که همکوچه بوده ایم، سلام و احوالپرسی کردیم و همینکه خواست دربارۀ آب و هوا حرف بزند، توی حرفش دویدم و گفتم: «دیروز دیوید (David) را دیدم. بزنم به تخته جوان برومندی شده است. خدا حفظش کند، ولی مثل اینکه مرا نمی شناسد!»
فیونا (Fiona) خانم، مادر دیوید، بدون اینکه صدایش لحن تعجّب پیدا کرده باشد، گفت: «چه طور مگر؟»
گفتم: «آخر آدمهایی که همدیگر را می شناسند، با سلام و علیک و احوالپرسی آشناییشان را نشان می دهند!»
آلبرت اینشتین می گوید: «زکی! پدر و مادری که از بچّه شان انتظار سلام نداشته باشند، کجاشان پدر و مادر است!»
فیونا خانم لبخندی زد و حالا با صدایی که لحن تعجّب پیدا کرده بود، گفت: «من خودم هم از بچّه هام انتظار سلام ندارم، مخصوصاً از دیوید.» و حالا حسابی شروع کرد به خندیدن و گفت: «طفلک آن قدر سرش گرم کار خودش است که وقت و حوصلۀ سلام کردن ندارد! اوّلها که می دیدم سلام نمی کند، گاهی بهش یادآوری می کردم، ولی فایده ای نداشت. ولش کردم. عادت کردم. نسل جوان امروزی است دیگر!»
من هم مثل فیونا قاه قاه خندیدم تا خاطرش جمع باشد که از پسرش طلبکار سلام نیستم و گفتم: «خدا حفظش کند!» و رفتم پی کارم. و آنوقت این جملۀ «نسل جوان امروزی است دیگر» مثل فریادی که توی کوه زده باشند، طنینش توی گنبد سرم پیچید. می خواستم همین طور که دارم می روم، هرکه را می بینم، برایش فریاد بزنم: «سلام، نسل جوان امروزی است دیگر!»
راستی یعنی چی که یک پدر یا مادر چهل و پنج، پنجاه سالۀ امروز از خیلی از رفتارهای بچّه هایش ناراضی باشد، ولی با این نارضایی کنار بیاید و توقّعاتش را کنار بگذارد و قبول کند که «نسل جوان امروز» باید همین طور باشد؟ چرا باید همین طور باشد؟
همیشه ته هر کلاسی یک نفر پیدا می شود که انگشت بلند کند!
شما، نسل جوان دیروزی که طور دیگری بودید، به این دلیل آن طور بودید که نسل جوان پریروزی طور دیگری بود! این ما پدر و مادرها بوده ایم که بچّه ها را با قید و بندهای انسانی و اصول اخلاق اجتماعی و آینده نگری و آینده سازی از غار کشان کشان آوردیمشان به دورۀ درخشان قرن نوزدهم و حالا هم ما پدر ومادرهاییم که از اوایل قرن بیستم قید همه چیز را زده ایم و برای خودمان زندگی می کنیم و هرجور که هوسهامان حکم کرد زندگی می کنیم، چه بشریت و کرۀ زمین فردایی داشته باشند، چه نداشته باشند!
یکی از ته کلاس انگشت بلند کرده است و می گوید: «همۀ این حرفها برای اینکه یک جوان بیست سالۀ آشنا به تو سلام نکرده است!» و من ساکت به این نوجوان ته کلاس نگاه می کنم.
|
|
|