شاه و خامنه ای؛ فساد و فروپاشی رژیم - مقاله ای از اکبر گنجی
رأی دهید
شاه و خامنه ای؛ فساد و فروپاشی رژیم , مقاله ای از اکبر گنجی
محمدرضا شاه (راست) و آیت الله علی خامنه ای.
اکبر گنجی (روزنامه نگار و پژوهشگر)
به احتمال زیاد بین «میزان فساد» و دوام و بقای رژیم سیاسی همبستگی وجود دارد. آیت الله خامنه ای به شدت نگران این متغیر و نقش آن در فروپاشی رژیم است. وی در ۱۳/۷/۹۰ در دیدار با جمعی از نخبگان و برگزیدگان علمی با اشاره به این متغیر گفت:
«اگر سیاستمدار به فکر خودش بود، به فکر راحتی خودش بود، به فکر جیب خودش بود، به فکر شهوت رانی خودش بود، نخواست بپردازد به آن همّ و غم اساسی و اصلی که به طور طبیعی آسایش خودش را تحت تاثیر قرار می دهد، این کشور شکست خواهد خورد؛ نشانه اش شکست سلسلههای پادشاهی متمادیِ پشت سر هم است. صفویه یک دولت مقتدر بود؛ با اقتدار سر کار آمد، با ایمان سر کار آمد؛ بعد به خاطر همین ضعف ها، به خاطر غلبهی همین خصوصیات، کارش به آنجا رسید که می دانید. قاجاریه بدتر از آنها، پهلوی از همهشان بدتر»[۱].
دو روز قبل از این دیدار، در دیداری دیگر- در ۱۱/۷/۹۰- به موضوع فسادهای گسترده ی نظام اشاره کرد. مطابق شاخص های جهانی، رژیم حاکم بر ایران از نظر میزان فساد، یکی از فاسدترین نظام های سیاسی جهان است. میزان فساد ایران، از اکثر رژیم های فاسد منطقه ی خاورمیانه بالاتر است. آیت الله خامنه ای تحلیل تک علتی ساده ای از پدیده ی فساد رژیم عرضه می دارد. پدید آمدن فساد، به دلیل عدم رعایت فرامین و فرمایشات ایشان است. می گوید:
«چند سال قبل از این- نمی دانم حالا ده سال است یا بیشتر است - من توصیههای موکدی را راجع به مقابلهی با فساد اقتصادی به مسئولین کشور کردم؛ استقبال هم کردند؛ اما خب، اگر عمل می کردند، دیگر این فساد بانکی اخیر - که حالا همهی روزنامهها و همهی دستگاهها و همهی ذهنها را پر کرده - پیش نمیآمد. وقتی عمل نمی کنیم، دچار این حوادث می شویم. اگر با فساد مبارزه بشود، دیگر این چند هزار میلیارد - یا هرچه – سوء استفاده ای که افرادی بیایند بکنند، پیش نمیآید. وقتی عمل نمی کنیم، خب، پیش میآید؛ ذهن مردم را مشغول می کند، دل مردم را مشغول می کند، دل آدمها را می شکند. چقدر در این کشور از بروز یک چنین فسادی دلها ناراحت می شود؟ چقدر آدم ها امیدشان را از دست می دهند؟ این سزاوار است؟ این به خاطر این است که عمل نکردیم. از همان وقت که گفته شد فساد ریشهدار می شود، ریشه پیدا می کند، شاخ و برگ پیدا می کند، هرچه که بگذرد، کندنش مشکل می شود - اینها گفته شد، اینها تاکید شد، اینها همه بیان شد؛ اینها سرمایه گذار پاکدامن و صادق را مایوس می کند - اگر عمل می شد، مبتلا به این مسائل نمی شدیم. حالا مبتلا شدیم»[۲].
بدین ترتیب گویا رهبری نظام با «اختیارات مطلقه» هیچ مسئولیتی در قبال فساد گسترده ندارد. این نوع تعلیل، تبیین نیست، فرار از مسئولیت پاسخگویی است. راه حل آن هم، راه حل نیست، سوق دادن نظام به سلطانیسم بیشتر و زمامداری سیاسی مطابق میل خودسرانه ی سلطان است.
آیت الله خامنه ای به جای این که به علل واقعی این وضعیت بیندیشد، در گام اول می کوشد تا دامن خود را پاک سازد. همه اطلاع دارند که محمود احمدی نژاد را او بر سر کار آورد و از هیچ کس به اندازه ی او حمایت و پشتیبانی به عمل نیاورد. اما وقتی احساس خطر کرد، در ۳/۲/۹۰ در دیدار با مردم استان فارس رسماً اعلام کرد که حمایت های او، حمایت از شخص احمدی نژاد نبوده، بلکه حمایت از کار خدمت بوده است:
«هر جا خدمت باشد، هم مردم طرفدار هستند، هم رهبری طرفدار است. ما که راجع به شخص قضاوت نمی کنیم؛ ما کار را، خط را، جهتگیری را ملاک و معیار قرار می دهیم. آنجایی که کار و خدمت و تلاش هست، حمایت ما هست، حمایت مردم هست...دستگاه به حمداللَّه دستگاه مقتدری است، مسئولین مشغول کارشان هستند، رهبری هم که بندهی حقیر هستم با همهی حقارت، خدای متعال کمک کرده، ما در مواضع صحیحِ خودمان محکم ایستادهایم. تا من زنده هستم، تا من مسئولیت دارم، به حول و قوهی الهی نخواهم گذاشت این حرکت عظیم ملت به سوی آرمانها ذرهای منحرف شود»[۳].
اما مشکل و مساله ی آیت الله خامنه ای این است که برای پاک سازی دامن خود از فسادهای رژیم، نمی تواند کاملاً پشت آنها را خالی کند. برای این که در این صورت فقط دست پروردگان و مریدان نخواهند رفت، کل رژیم ممکن است قربانی چنین تصمیمی شود. به همین دلیل، می کوشد تا سر و ته قضیه را هم بیاورد و به گفت و گوی پیرامون «مساله ی فساد» پایان بخشد و مانع افشای فساد های گسترده ی نظام توسط جناح های مختلف شود. فرمان فقیهانه ی مورخ ۱۱/۷/۹۰ او چنین است:
«یک عدهای می خواهند از این حوادث استفاده کنند برای زدن توی سر مسئولین کشور. مسئولین کشور دارند کار می کنند؛ هم مجلس، هم دولت، هم قوهی قضائیه. خب، البته خبررسانی شد؛ مطبوعات، دیگران، کارهایی کردند، خبررسانی کردند، ایرادی ندارد؛ اما دیگر نباید قضیه را خیلی کش بدهند. بگذارید مسئولین کارشان را بکنند؛ عاقلانه، مدبرانه، قوی و با دقت قضایا را دنبال کنند. جنجال و هیاهو تا یک مقداری برای آگاهیها لازم است؛ دیگر همین طور هی ادامه دادن - بخصوص که اگر بعضیها هم بخواهند در این بین استفادههای دیگری از این مسائل بکنند - هیچ مصلحت نیست. باید مراقبت بشود. البته مسئولین دنبال کنند. مردم هم بدانند که این چیزها دنبال می شود و متوقف نمی شود و انشاءالله به توفیق الهی دست های خائن قطع خواهد شد. مسئولین قضایی هم که به حمدالله حالا دنبال این مسئله را با جدیت گرفتهاند، اطلاعرسانی کنند و در موارد خود به مردم اطلاع بدهند؛ مردم هم بدانند که دارد کار پیش میرود. و به بدکاره و خرابکار و مفسد هم نباید ترحم کنند»[۴].
شاید، شاید، شاید، آیت الله خامنه ای بتواند مانع افشای بیشتر فسادهای میلیارد دلاری شود، اما بدین ترتیب، هیچ مشکلی رفع و هیچ مساله ای حل نخواهد شد. قوه ی قضاییه با دادگاه های فرمایشی که به گفته ی صریح رییس آن قوه و قضات اش، «مطابق منویات مقام معظم رهبری» کار می کنند و حکم صادر می کنند، نمی تواند «دست های خائن را قطع کند» و «به بدکاره و خرابکار و مفسد هم ترحم نکند». برای این که همه چیز دود می شود و به هوا می رود. وقتی می خواهد دامن خود را پاک سازد، در ۱۳/۷/۹۰ می گوید:
«انتقاد هم بکنید، اشکال ندارد. ما که از انتقاد و بیان عیوب و اشکالات هیچ ابایی نداریم. خود ما هم می گوییم، خوب هم حاضریم بشنویم؛ یعنی هیچ اشکالی ندارد. نبادا تصور شود که گفتن ایرادها ایراد دارد؛ لیکن آنچه که مهم است، این است که وجود ایرادها ما را در صحت راه مردد نکند؛ در درستی کار، ما را متزلزل نکند...آن کرسیهای آزاداندیشی را که من صد بار - با کم و زیادش - تأکید کردم، راه بیندازید و اینها را هی آنجا بگویید؛ این می شود یک فضا. وقتی یک فضای گفتمانی به وجود آمد، همه در آن فضا فکر می کنند، همه در آن فضا جهتگیری پیدا می کنند، همه در آن فضا کار می کنند؛ این همان چیزی است که شما می خواهید» [۵].
اما مگر خود سلطان به سپاه دستور نداد که منتقدان دانشگاهی را بازداشت و در سلول های انفرادی و بازجویی ها بلاهایی بر سر آنان آورد که بارها در شکایت نامه های انفرادی و جمعی بازگو کرده اند؟ با احمد قابل، عیسی سحرخیز، احمد زیدآبادی و قاسم شعله سعدی چه کردند؟ مگر اینها جرمی جز انتقاد علنی از ولی فقیه داشته اند؟ مگر عبدالله رمضان زاده استاد دانشگاه و همین دانشجویان نبود؟ چرا عده ی زیادی از استادان منتقد اینک یا در زندان اند و یا آواره در کشورهای مختلف؟ چرا به جای صادرات کالا، باید شاهد صادرات نخبگان از طریق «فرار مغزها» باشیم؟ این چه نوع آزاداندیشی است که به شخصیت اخلاقی و معنویت گرایی چون مصطفی ملکیان اجازه ی تدریس در هیچ دانشگاهی را نمی دهد؟ آیا دعوت به معنویت و تفسیر متعالی از اسلام و مسلمانی- که ملکیان می کند- با اساس این رژیم تعارض دارد؟
مبارزه ی ناممکن سلطان با فساد
به تاریخ بنگریم که بهترین آموزگار است و از صد کتاب نظری محض بهتر و بیشتر ما را با واقعیت آشنا می سازد. آیت الله خامنه ای به رابطه ی فساد و سقوط رژیم ها اشاره می کند. می گوید که بدترین آنها، رژیم پهلوی بود. اما خود در حال تکرار رفتارهای سلطانی محمد رضا شاه پهلوی در سطحی گسترده تر و از موضعی خودخواهانه تر است.
به چند رویداد آخرین روزهای رژیم شاه از زبان یکی از زمامداران آن رژیم و وفاداران به شاه تا پایان حیاتش، بنگرید. هوشنگ نهاوندی در کتابآخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه، به موضوع فساد و نحوه ی رویارویی شاه با آن هم اشاره کرده است[۶]. به چند مورد زیر بنگرید:
یکم- در ۱۴ ژوئن ۱۹۷۸ شاه رسما در کاخ نیاوران سپهبد ناصر مقدم را به جای تیمسار نصیری به ریاست ساواک نصب می کند و در پایان دیدار کوتاه دست او را می فشارد و به او می گوید: «می دانید که باید چه کنید» (ص ۹۸). در اوایل آوریل ۱۹۷۸، تیمسار مقدم از نهاوندی می خواهد که در مکانی یکدیگر را ملاقات کنند. آن دو در یکی از تالارهای موزه ی رضا عباسی همدیگر را می بینند. مقدم به عنوان رییس ساواک گزارشی ۲۳ صفحه ای برای شاه در مورد وضعیت کشور، وخامت اوضاع، خطرهای پیش رو و فسادهای رژیم تهیه کرده که «در آنها از فساد مالی چند تن از نزدیکان اعلیحضرتین، با ذکر نام و همه ی جزییات اعمال آنان سخن رفته بود...در یادداشت ها لحنی خشن و عریان به کار گرفته شده و نام ها به صراحت و بی هیچ پرده پوشی ذکر شده بود»(ص ۱۰۱).
گزارش را به نهاوندی می دهد تا بخواند. نهاوندی می گوید سه سال قبل از آن(۱۹۷۵) دو گزارش از سوی «گروه بررسی مسائل ایران» و «ستاد کل ارتش» به شاه ارائه شده بود که در آنها عیناً همین فسادها ذکر گردیده بود، اما شاه هیچ ترتیب اثری به آن موارد نداد. مقدم می گوید که پس از ارائه ی این گزارش به شاه او را برکنار خواهند کرد، به همین دلیل از نهاوندی (رییس دفتر فرح پهلوی که توسط شاه منصوب شده بود) می خواهد که گزارش را از طریق فرح به شاه برساند تا شاهدی داشته باشد که برکناری اش دلیل دیگری جز این گزارش نداشته است. نهاوندی گزارش را برای فرح می فرستد. در ساعت شش بعد از ظهر فرح به نهاوندی تلفن می زند:
«فرح: آیا پرونده ای را که برایم فرستاده اید، خوانده اید؟
- البته. خود تیمسار از من خواست بخوانم و چون از محتوای آن آگاه شدم، فوراً برای علیا حضرت فرستادم.
- بسیار ترجیح می دادم شما از این مطالب اطلاع پیدا نمی کردید.
واقعیت این بود که پای برخی از «دوستانم و نزدیکان شهبانو، در یادداشت ها به میان کشیده شده بود.
- تیمسار از من خواست گزارش را بخوانم تا در موردش نظر بدهم. پس از خواندن، اندیشیدم وظیفه ی من است که آن را به حضور علیاحضرت تقدیم کنم.
- اما در این کاغذها چیزهایی است که به راستی بهتر بود از آنها بی خبر می ماندید.
بسیار متاسف شدم، و حتی امروز افسوس می خورم که با بی رحمی پاسخ دادم:
- علیاحضرت بدون شک نمی دانند که آنچه در این گزارش پیرامون برخی اشخاص آمده، یک دهم چیزهایی نیست که به درست یا غلط، مردم در محافل و قهوه خانه ها برای همدیگر بازگو می کنند.
شهبانو با خشونت تلفن را قطع کرد، ولی گزارش به شاه داده شد» (صص ۱۰۳- ۱۰۲).
دوم- ساعت هشت و نیم صبح یازدهم سپتامبر ۱۹۷۸، نهاوندی وزیر کابینه ی شریف امامی که به دستور شاه و فرح وزیر شده است- با اتومبیل به طرف وزارتخانه می رفت. تلفن اتومبیل زنگ می زند و منشی دربار می گوید شاه می خواهد با او حرف بزند. نهاوندی شگفت زده می شود، برای این که تا آن تاریخ، «شاه هرگز به وزیران تلفن نمی کرد. کسی هم جز شهبانو، نخست وزیر، وزیر دربار- و بسیار کمتر- رییس ستاد کل ارتش، به او تلفن نمی کرد» (ص ۱۸۸). دقایقی از پخش اخبار هشت صبح رادیو می گذشت.
گفت و گو را بخوانید:
«شاه: شنیدید؟»
نهاوندی:در چه مورد؟ اعلیحضرت.
شاه: بیانیه ی شما را پخش کردند.
نهاوندی: گمان می کنم که خود اعلیحضرت امر فرمودنده بودند.
شاه: البته. ولی تصنیفی که پس از آن پخش کردند...این بیانیه را در آخر اخبار گذاشته بودند که آن تصنیف را بعدش بگذارند.
من، توجه نکرده بودم. تصنیفی بود انقلابی مربوط به اوایل قرن که شعرش را ملک الشعرای بهار سروده بود. تصنیفی بود که به گونه ای از استبداد شاه سخن می گفت و از ترانه های مربوط به «انقلاب مشروطیت» بود. داستان بلبلی که رویای اش ترک قفس و آزادانه خواندن بود. ترانه ای که پخش اش ممنوع نبود، ولی به ندرت پخش می شد. شاه حق داشت. این احتمالاً تحریک بود. ما در دوران نشانه ها و اشاره ها بودیم.
نهاوندی: اعلیحضرت. از من چه بر می آید؟ رادیو در اختیار من نیست.
شاه: یک کاری کنید. این فاجعه است، خرابکاری است.
برای یک بار، حرف درستی زده شد، سپس، قطع کرد.
خشکم زده بود. رییس رادیو- تلویزیون ملی پسر دایی و همانند برادر شهبانو بود. معمولا هیچ کاری بدون اجازه ی او انجام نمی شد. باید او را به کاخ احضار می کردند، و گرنه، نباید نخست وزیر را که در این گونه موارد مخاطب همیشگی بود مورد پرسش قرار می دادند؟ متوجه شدم شاه، که همیشه از او اطاعت می کردند، حتی در یک مورد پیش پا افتاده نمی داند باید چه کند.
چند ساعت بعد با خبر شدم نخست وزیر، که شاه دست او را باز گذاشته بود تا هر چه می خواهد بکند،دو روز پیش از آن، از شاه تقاضای برکناری رضا قطبی را کرده بود- از آن رو که او از بستگان و تقریباً برادر شهبانو بود، شاه گفته بود که برکناری او همسرش را ناراحت خواهد کرد و افزوده بود: «آخرین اخطار را به قطبی بدهید. باید کمونیست هایی را که اطرافش را گرفته اند و مهار همه چیز را در دست دارند،بیرون کند». نخست وزیر پاسخ داده بود: «او حتی تلفن های مرا پاسخ نمی دهد». این شاید توجیهی باشد که شاه چون خود را تا حدودی مقصر می دانست، به شریف امامی زنگ نزده بود. به راستی نمی دانستم در این مورد، چه باید کرد. به وزیر اطلاعات که رییس رضا قطبی بود تلفن کردم و ملاحظات شاه را به او گفتم. همکارم گفت که خواهد کوشید او را بیابد، و افزود: «اما این کار آسانی نیست»(صص ۱۹۰- ۱۸۸).
سوم- در ۷ اکتبر ۱۹۷۸ (۱۵ مهر ۱۳۵۷) جلسه ای در کاخ سعدآباد به ریاست شاه و فرح، و با شرکت نخست وزیر، محمد باهری (وزیر دادگستری)، کاظم ودیعی (وزیر کار و امور اجتماعی)، منوچهر آزمون (وزیرمشاور)، نهاوندی، تیمسار ازهاری (رییس ستاد کل نیروهای مسلح)، قره باغی (وزیر کشور)، اویسی (فرمانده ی نیروی زمینی و حاکم نظامی تهران)، مقدم (رییس ساواک)، صمدیان پور(رییس شهربانی) و گنجی (وزیر آموزش و پرورش) برگزار می گردد. جلسه در شش بعد از ظهر آغاز و ساعت دو و نیم بامداد روز بعد به پایان می رسد. جلسه با سخنان شاه آغاز می گردد:
«اوضاع هر روز پیچیده تر و نگران کننده تر می شود. به همین دلیل خواستم چند وزیر که مسئولیت سیاسی دارند و فرماندهان اصلی ارتش، اینجا گرد هم آیند. مقصود من این است که بدانیم چگونه باید اقدام کنیم؟ من چه باید بکنم؟ از تک تک شما می خواهم رک و راست، صریح، حتی با شدت و بی آن که هیچ اندیشه ی پنهانی در پشت حرف های تان باشد، سخن بگویید».
آن گاه سخن را به نخست وزیر واگذاشت. بررسی او از اوضاع، چندان خوش بینانه نبود. او از همه چیز و همه کس، و حتی از چند وزیر که البته حضور نداشتند شکایت داشت که «مهار اوضاع از دست شان بیرون شده» و با هیجان می افزود: «با این حال من وظیفه ی خود را انجام خواهم داد». تیمسار ازهاری، سیاست «اولویت مطلق» برقراری نظم و اصلاحات را پیشنهاد کرد. منوچهر آزمون پیشنهاد می کند که یک شورای انقلابی به رهبری شخص شاهنشاه تشکیل شود تا «سرمشق بزرگی برای همه بشود. باید دادگاه های نظامی ی مقررات زمان جنگ را به اجرا بگذارند، کسانی را که می خواهندنظم و امنیت را مختل کنند و یا منفور مردم هستند، فوراً و بی فرجام خواهی محاکمه، و در جا اعدام نمایند».
در آن لحظه، تیمسار مقدم اجازه خواست که سخن آزمون را ببرد، و بسیار آرام گفت:
«اعلیحضرتا. به گمان بنده اگر قرار شود چند نفری را بگیریم و در میدان سپه- که در دهه های پیشین جای اعدام های در انظار همگان بود- اعدام کنیم، عدالت حکم می کند آقای آزمون نخستین اعدامی باشد».
و این فقط یک شوخی بی جا نبود. سکوتی دراز شد و آن گاه شاه با لبخندی خشک سکوت را شکست: «شوخی بس است، آقایان. آقای آزمون خواهش می کنم سخنان تان را ادامه دهید...»(صص ۲۳۲- ۲۳۱).
چهارم- دوشنبه ۶ نوامبر ۱۹۷۸(۱۵ آبان ۱۳۵۷) روز قرائت پیام مشهور «صدای انقلاب شما را شنیدم» است. ساعت ده صبح شاه در دفترش به صانعی- رییس تشریفات- می گوید: «گروه رادیو- تلویزیون ملی قرار است به زودی برسند». صانعی به شاه می گوید: «اینجا هستند. قربان». اما باقی داستان از زبان نهاوندی:
«شاه، خشمگین در دفتر کار پهناور خود گام می زد و انتظار می کشید. در راهروها همه از خویش می پرسیدند چه کسی متن سخنرانی او را تهیه کرده، زیرا معمولاً شجاع الدین شفا، مشاور فرهنگی پادشاه این کار را برعهده می گرفت. اما در آن هنگام، وی در ماموریتی در خارج از کشور به سر می برد. سه دقیقه ی بعد باز صانعی را فرا خواند: «رضا قطبی قرار است نوشته را بیاورد.کجاست؟»
صانعی نمی دانست، اما گفت که خواهد رفت و خواهد پرسید. چند دقیقه ی بعد، بازگشت و به شاه گفت که رضا قطبی به همراه حسین نصر رییس دفتر شهبانو، در حضور شهبانو هستند. پادشاه سخت برآشفت و گفت: «نزد شهبانو چه می کنند؟ این پیام من است».
اصلان افشار، رییس کل تشریفات، به شهبانو تلفن کرد و سخن شاه را بر او باز گفت. چند دقیقه ی دیگر هم گذشت تا سرانجام شهبانو، قطبی و نصر با نوشته آمدند و وارد دفتر شاه شدند. افشار هم حضور داشت. او همه چیز را یادداشت کرد و بعدها به چاپ رساند. داستان آن روز به روایت او چنین است: پادشاه نوشته را برداشت. آن را خواند. «نه! مطلقاً نباید چنین چیزهایی بگویم». اما رضا قطبی پاسخ داد: «نه اعلیحضرت. دیگر هنگام آن فرا رسیده که شما هم در کنار ملت قرار گیرید و سخن هایی بگویید که او بپسندند».
شهبانو و نصر هم همین نظر را داشتند. شاه گروه رادیو- تلویزیون را احضار کرد و کوچک ترین نگاهی به نوشته نیانداخت. بعدها در مکزیک به من گفت که در دفترش نشسته و پیام را ضبط کرده است: در حال خستگی مفرط، با گلویی که بغضی از اندوه و احساسات آن را پر کرده بود...حتی یک واژه ی آن را تغییر ندادم، زیرا در بن بست قرار گرفته بودم». افشار در ادامه نوشته است: شاه بعدها به شدت از آن کار پشیمان شد»(صص ۲۶۱- ۲۶۰).
در سپتامبر ۱۹۷۹، نهاوندی در مکزیک به نزد شاه می رود.شاه دوباره به یاد آن قصه افتاده و می گوید:
«اشتباه کردم که دربست به آدم هایی اعتماد کردم که لیاقتش را نداشتند... بیشتر اوقات، سخنرانی هایم نوشته ای نداشته و اندک بود زمان هایی که از یاداشت استفاده می کردم...در چند موقعیتی هم که می بایست متنی را بخوانم، از پیش با دقت مرورش می کردم و بیشتر اوقات در آن دگرگونی هایی می کردم. در آن روز ویژه، چنان دستپاچه ام کردند که به راستی حتی زمان لازم را نداشتم تا بر آن چه قرار است بخوانم، نگاهی بیاندازم! به همین دلیل چندین باز تپق زدم و واژه ها را نادرست خواندم...بدبختانه باید بگویم که در آن موقعیت، به من به راستی خیانت شد. زیرا، به گونه ای، مرا واداشتند که اندیشه ی خود را کنار بگذارم، و چیزهایی را بگویم که نمی خواستم و نباید می گفتم» (ص ۲۶۵).
شاه به این نتیجه رسیده بود که آنان که آن پیام را نگاشتند و وی را در آن شرایط درماندگی وادار به خواندن آن کردند، بدو خیانت کرده و قبول این کار بزرگترین اشتباه سیاسی زندگی اش بوده است. در بهار ۱۹۸۰نهاوندی دوباره در قاهره به دیدار شاه می رود. شاه می گوید به غیر از شهبانو، سید حسین نصر، رضا قطبی، دو تن از رهبران کنفدراسیون در این ماجرا دست داشته اند. به همین دلیل «کینه ی ژرفی» از رضا قطبی به دل گرفته بود. نهاوندی می نویسد که در نخستین سفرش به قاهره با شاه، فرح، و خانم پیرنیا (پزشک خاندان سلطنتی) در کاخ قبه ناهار می خورده اند. فرح را برای تلفن می خواهند. او با پوزش می رود.
«شاه اندکی عصبی گفت: «به ناهارتان ادامه بدهید، شاید به درازا بکشد». شهبانو بیست دقیقه ی بعد بازگشت. شاه از جایش برنخاست، بر اساس اصول تشریفات، خانم پیرنیا و من نیز به پیروی از او در جای مان ماندیم. شهبانو، با ظرافت و مهربانی بسیار گفت: «رضا قطبی به شما عرض ادب کرد». اما مشت محکم شاه، میز را به لرزه درآورد، به گونه ای که بشقاب های ما به هوا پرید، و سپس واژه ی ناخوشایندی بر زبان آورد. صحنه ی ناراحت کننده ای بود و شاید واکنشی اغراق آمیز. آخر مگر شاه، خود نپذیرفته بود که آن سخنرانی محنت بار را بکند؟ و مگر پس از آن، با دلیری و وقار، پی آمدهای آن را به جان نخریده بود» (صص ۲۶۷- ۲۶۶).
این چهار واقعه نشان می دهد که چگونه آلودگی ارکان رژیم و نزدیکان، مبارزه ی با فساد را ناممکن می سازد. همین موضوع، به اضافه ی سرکوب و ناکارآمدی، موجب زدودن بیشتر مشروعیت نظام سیاسی می شود. سلطان نمی تواند با فساد مبارزه کند، چون فاسدان عوامل خود او هستند. به سه مورد زیر بنگرید:
الف- مگر فلان فقیه که با احکام آیت الله خمینی و آیت الله خامنه ای در مقامات قضایی بوده و اینک نیز یکی از مقامات مهم قضایی است، دارای پرونده ی زنای محصنه نبود و پرونده اش با حکم سلطان علی خامنه ای مختومه نگشت؟
ب- مگر در همین هفته ها پرونده ی زنای محصنه ی آن روحانی که با احکام آیت الله خامنه ای مقامات قضایی و غیر قضایی را اشغال کرده افشا نشده است؟ چگونه آیت الله خامنه ای می تواند مهمترین عوامل سرکوب خود را مجازات کند؟
ج- مگر فیلم فلان امام جمعه که با حکم آیت الله خامنه ای منصوب شده را روی یوتیوپ نگذاشته اند که با حیله های شرعی زن مردی را که از سر عصبانیت گفته است او را سه طلاقه کردم، به چنگ نیاورده و با او به عنوان «محلل» همبستر نشده و سپس آن زن را به شوهرش باز نگردانده تا مسائل شرعی دقیقا رعایت شود؟ آیا این واقعیت های تلخ مشروعیتی برای رژیم و سلطانش باقی می نهد؟
در جوامع غربی فسادهای جنسی مقامات سیاسی در قلمرو عمومی افشا، و به بحث و گفت و گوی عمومی گذارده می شود. هیچ کس این مسائل را، مسائل حوزه ی خصوصی به شمار نمی آورد. دلیل ساده ی آن این است که رابطه ی سیاستمداران با دیگران، رابطه ی قدرت است. وزیر قدرتمند می تواند از کارمندان خود استفاده ی جنسی کند. قاضی می تواند از متهم یا ارباب رجوع استفاده ی جنسی کند. در این موارد با روابط نابرابر مواجه هستیم. در آمریکا چنین سیاستمداری از قلمرو سیاسی حذف می شود و استعفا حداقل مجازات اوست. برخی از آنان به درمانگاه های روانی جهت معالجه معرفی می شوند. اگر تجاوز جنسی به زندانیان سیاسی راست باشد، با مساله ای خصوصی روبرو نیستیم و حق داریم درباره ی آن بنویسیم.
نقش خانواده و بستگان در تصمیم گیری های اصلی را هم نباید نادیده گرفت. در نکات ذکر شده مواردی برجسته شد. به یک مورد دیگر هم توجه کنید که چگونه خانواده و بستگان در آخرین روزها برای شاه تصمیم گیری می کنند.
پنجم- نهاوندی می گوید که شاه اصلاً بختیار را نمی شناخت. فرح و رضا قطبی او را به نخست وزیری رساندند:
«اما شاپور بختیار امتیاز بزرگی نیز پس از ازدواج محمد رضا شاه پهلوی با فرح دیبا پیدا کرد. او خواهرزاده ی خانم لوئیز قطبی (صمصام بختیاری) همسر دایی شهبانو بود. می گویند مادرش که در جوانی فوت کرد، شباهت بسیار به خواهر خود لوئیز (خاله ی شاپور بختیار) داشت. در تمام این سال ها محمد علی قطبی مقاطعه کار ثروتمند و پرنفوذ که پس از فوت پدر شهبانو، هنگامی که او هفت سال بیشتر نداشت، خواهرزاده ی خود را چون پدری بزرگ کرده بود، حامی و پشتیبان بختیار بود. و بدین سان رضا قطبی و فرح دیبا که هم سن بودند، با هم در کانون خانوادگی محمد علی قطبی پرورش یافتند. شهبانوی آینده ی ایران، همواره رضا قطبی را چون برادری می پنداشت و دوست می داشت. به عبارت دیگر، پسر دایی شهبانو و تقریباً برادر او بود، و این روابط در آن روزهای بحران، ظاهراً نقشی مهم داشت. به ویژه که گفته می شود خانم لوئیز صمصام بختیاری هم در شاپور بختیار و هم در شهبانو فرح نفوذ بسیار داشت» (ص ۳۰۱). «تصمیم در این زمینه گرفته شده بود: «گروه پیرامون شهبانو توانست شاپور بختیار را جلو بیندازد» (ص ۳۰۴). «به هنگام معرفی او به عنوان رییس دولت، بیشترین مردم او را نمی شناختند، و به راستی کسی او را در حد چنین مقامی نمی دید. جز شهبانو و گروه دوستان او، او هیچ هوادار سیاسی نداشت، و آنان هم در حال ترک کشور بودند» (ص ۳۰۵). «شهبانو، نگران حفظ تاج و تخت برای پسرش بود و آن را در برابر دیگران، آشکارا، اظهار می کرد. او تنها کسی بود که از بیماری همسرش آگاه بود و او را از نظر جسمی در لبه ی پرتگاه می دید. بنابراین بر آن بود که پادشاهی را نجات دهد و احتمالاً با پشتیبانی "حلقه" ای از تشنگان شرایطی تازه، از چند سال قدرت و حکومت بهره گیرد. این بازی، اگر مردی در حد نهایت قدرت و فداکاری در کنار شهبانو بود، با پشتیبانی بی چون و چرای ارتش و دست کم بخشی از روحانیت، ممکن بود به پیروزی انجامد. اما در هرحال، و به دلیل نداشتن تحلیلی درست از اوضاع، شهبانو، بختیار را جلوی صحنه انداخت» (صص، ۲۰۷- ۲۰۶).
پیش شرط اصلی فروپاشی
البته «مشروعیت زدایی» از نظام سیاسی به تنهایی باعث فروپاشی و سقوط رژیم نمی شود. اگر رژیم بتواند به طور سیستماتیک مردم را سرکوب کند، نظام خودکامه می تواند به بقای خود ادامه دهد. فروپاشی رژیم های دیکتاتوری زمانی صورت می گیرد که «توانایی» سرکوب (سازمان سرکوب) یا «اراده» ی سرکوب- یا هردو- فرو ریزد. «توانستن» و «خواستن» دو متغیر اساسی بقای رژیم استبدادی هستند. حتی اگر همه ی علل و دلایل انقلاب حاضر باشد، تا وقتی یکی از این دو نباشد، شاهد سقوط نخواهیم بود[۷].
شاه در ماه های آخر هیچ توانی برای تصمیم گیری نداشت. «اراده» سرکوب را هم از دست داده بود. در دوم دسامبر ۱۹۷۸(۱۱ آذر ۱۳۵۷) دکتر امینی در کاخ نیاوران به ملاقات شاه می رود. می نویسد که شاه: «به فرماندار نظامی تاکید کردند که نظامی ها از برخورد با مردم احتراز کنند و تیراندازی حتی المقدور نشود و اگر اجباراً تیری زدند به پا باشد»[۸].
دکتر امینی با مقدم، رییس ساواک، فرماندار نظامی و شاه صحبت می کند که تظاهرات روز تاسوعا و عاشورا بدون حضور نظامیان و برخورد با مردم برگزار شود و آنها این امر را می پذیرند. در ۱۶ آذر به شاه می گوید: «آنچه مورد توجه باید قرار گیرد این است که خون ریخته نشود، چون در این صورت دیگر کاری نمی شود کرد و تمام تلاش ها نقش بر آب خواهد شد»[۹]. در عصر تاسواعا دوباره به شاه زنگ می زند. می نویسد: «تلفنی به اعلیحضرت کردم و جمعیت را به ایشان ۳۰۰ الی ۴۰۰ هزار گزارش کرده بودند. دیگران خیلی زیادتر می گفتند. ایشان از آرام بودن صحبتی نکردند! فقط گفتند که شعارها برای خمینی بوده است! جواب دادم غیر از این انتظار نمی رفت ولی علیه شما چیزی گفته نشد»[۱۰].
در ۸ ژانویه ی ۱۹۷۹ دولت بختیار از مجلس رای اعتماد می گیرد. ۹ ژانویه (۱۹ دی ۱۳۵۷) نهاوندی در کاخ صاحبقرانیه به دیدار شاه می رود. فرماندار نظامی تهران به شاه تلفن می زند. شاه به او می گوید:
«تاکید می کنم. به هیچ بهایی نمی خواهم خونی ریخته شود، به هیچ قیمت. شنیدید؟ به همه اقدامات دست بزنید، اما هرکار می توانید بکنید که کسی زخمی یا کشته نشود»(ص ۳۲۳).
سپس، شاه به نهاوندی می گوید:
«من به عنوان کسی که دست به کشتار ملت زد وارد تاریخ نخواهم شد. قدرت را می خواهند. بسیار خوب، بگیرند. من به بهای کشتن چند صد یا چندین هزار ایرانی همچون خودم، که همان قدر حق زندگی دارند که من، به قدرت نخواهم چسبید»(ص ۳۲۳).
این یعنی «نخواستن» و فروپاشی «اراده»ی سرکوب.
البته دو نکته ی مهم را نباید فراموش کرد:
یک - طی سال های ۱۳۵۶ و ۵۷، در کل کشور ۲۷۸۱ تن در اجتماعات و اعتراض ها کشته شدند. این تعداد به هیچ وجه کم نیست، مگر این که با اقدامات جمهوری اسلامی سنجیده شود که فقط در قتل عام تابستان ۱۳۶۷ با حکم آیت الله خمینی حدود چهارهزار زندانی سیاسی را قتل عام کردند.
دو- ساواک، سازمان بزرگی نبود (اگر با سازمان های سرکوب جمهوری اسلامی مقایسه شود که انواع و اقسام نیروهای آموزش دیده سرکوب را تدارک دیده است). شاه به یک معنا فاقد سازمان سرکوب شورش های شهری بود. لذا مجبور شد ارتش را به کار گیرد. اما ارتش برای حفاظت از مرزهای ملی آموزش دیده است، نه سرکوب شورش های شهری.ارتش می توانست به مردم شلیک کند، اما نمی توانست شورش های شهری را «مهار» نماید. به همین دلیل نه تنها «توانایی» سرکوب وجود نداشت، بلکه سازمان نظامی حاکم نیز رفته رفته از درون فروپاشید و در نهایت وقتی مغز آن(شاه) کشور را ترک کرد، به سرعت بی طرفی خود را اعلام کرد و تسلیم شد.
مخالفان جمهوری اسلامی اگر گمان می کنند که به صرف مشروعیت زدایی از رژیم و افشای فسادهای عظیم و باورناکردنی آن قادر به فروپاشی این نظام اند، اشتباه می کنند. تا وقتی سلطان علی خامنه ای «توانایی» سیستماتیک سرکوب و «اراده» سرکوب داشته باشد، رژیم می تواند به بقای خود ادامه دهد. به جای پرسش: «رژیم کی سقوط می کند» و پیش بینی های به سرعت ابطال شونده درباره ی فروپاشی نظام، باید پرسید: «چرا رژیم بیش از سه دهه دوام آورده است؟ پایه های اصلی نظام چیست؟ چه علل و دلایلی موجب بقا و استمرار رژیم شده اند؟ چگونه می توان از پایین "قدرت" ساخت؟ چگونه می توان "موازنه ی قوا" میان دولت و مردم برقرار کرد».
همه راه ها به رم ختم می شود
سلطانیسم گرفتار مساله ای ساختاری و درونی است. همه ی امور به سلطان ختم می شود. شاه همه ی تصمیمات مهم را خود می گرفت. کشور مطابق میل او اداره می شد.
به چند مورد زیر بنگرید که دقیقا از سوی آیت الله خامنه ای تکرار می شود:
یکم- در سال ۱۳۴۱، نخست وزیر- دکتر امینی- مجبور بود از بودجه ی همه ی بخش ها بکاهد. از بودجه ی نظامی هم کاسته بود. شاه زیر بار نمی رفت. می گفت از بودجه ی ارتش به هیچ وجه نباید کاسته شود. در روز ۲۵ تیر ۱۳۴۱، دکتر امینی و جهانگیر آموزگار- وزیر دارایی- به نزد شاه می روند. شاه می گوید:
«اگر مشکل فقط موضوع ۳۰ میلیون دلار کمک آمریکاست، من نامه ای به کندی می نویسم و درخواست این مبلغ را می کنم. شما آن را ببرید واشنگتن. آموزگار می گوید: "مشکل این نیست. مساله این است که جریان بودجه ی ارتش مثل بهمن دائم بزرگ و بزرگ تر می شود؛ به فرض که امسال هم تامین شود، سال بعد و سال های بعد چه خواهد شد؟" در این هنگام شاه اظهار می دارد که در چنین شرایطی یا وزیر دارایی استعفا بدهد و دولت بماند، یا این که وزیر دارایی بماند و دولت استعفا بدهد. قبل از این که دکتر امینی حرف بزند، دکتر آموزگار می گوید بهتر است وزیر دارایی استعفا دهد و به هر حال در صورت افزایش بودجه ی وزارت جنگ و وزارت فرهنگ، قادر به تامین یک بودجه ی متعادل نیست و ترجیح می دهد که از کار کناره گیری کند»[۱۱].
اما گفت و گوی شاه و دکتر امینی در این خصوص- در همان جلسه- از همه جالب تر است. گفت و گویی که به استعفای امینی و پذیرش شاه منجر می شود.
«دکتر امینی: بودجه دو قسمت دارد؛ یک "الف" دارد و یک "ب". "الف" درآمد قطعی دولت است و "ب" درآمد احتمالی. بنابر این اگر درآمد احتمالی ای بود می دهیم.
شاه: بله، شما از بودجه ی وزارت جنگ این قدر زدید.
دکتر امینی: تمام زائدش را من زدم؛ با نظر خود نظامی ها. بنابراین آن بودجه ی واقعی است.
شاه: حالا بین خودمان، مال وزارت جنگ هر دو را "الف" بکنید.
دکتر امینی: حالا وزارت بهداری. ۱۵ درصد آن را زدم و این فقط حقوق اداری است. یک شاهی برای دوا و درمان ندارد. من چطور بگویم وزارت جنگ همه اش "الف" است، در حالی که دروغ محض است. من نمی توانم چنین کاری بکنم. بنده استعفایم را نوشته ام.
شاه: این چیزی نیست، این کسر بودجه.
دکتر امینی: بله بنده هم می دانم، منتها این به نظر من استمرارا پیش می آید...من وزیر مالیه بوده ام و می توانم یک طوری "کاموفله" کنم [کلمه ای فرانسه برای سرپوش گذاشتن].
شاه: خب بکنید.
دکتر امینی (به شوخی): من از مکه آمده ام و توبه کرده ام که مدتی دروغ نگویم. حالا هنوز در آن حالتم. بنابر این نمی توانم.
شاه به خنده می افتد!
دکتر امینی: راستش من نمی توانم، چون واقعاً از آن اشخاص نیستم. من ضمناً الان در مقام نخست وزیری هستم. تعهدی که من می خواهم بکنم باید یک تعهدی باشد که درست باشد. به علاوه در هر موقع یک اولویتی هست. الان به نظر من اولویت وزارت جنگ نیست. اولویت بهداشت است، کشاورزی است، عرض کنم، فرهنگ است. این هاست. با کی جنگ داریم؟
شاه: عراق.
دکتر امینی: عراق چیه قربان؟ عراق با ما نمی تواند بجنگد. چون نفعش نیست و دیگران نمی گذارند. اگر حمله ی شوروی است، این[قشون و اسلحه] به دردش نمی خورد...با یک فوت ما را می بلعد...من نمی توانم...به علاوه شما یک مرتبه قبول بکنید که یک نخست وزیر بیاید و از شما تشکر کند که یک مدتی به او اعتماد کرده اید. بعد هم گفته اید که کارهای شما خوب بوده، بعد مرخص بشود واردنگی نشود...اگر من از تجربه ی دو نفر رییس و قوم و خویشم استفاده نکنم، آدم احمقی باید باشم.
شاه: چطور؟
دکتر امینی: آن کاری که شما با قوام السلطنه کردید، با مصدق السلطنه کردید...
شاه: من؟
دکتر امینی: حالا کاری ندارم کردید یا نه. هر چه هست. اگر همان کار با من بشود. من باید آدم خیلی احمقی باشم. بنده این را اگر قبول کردم، از روی خدمت به مملکتم کردم و افتخار هم می کنم که هرچه از دستم بر می آمده کردم. اما بنده نباید این جا بنشینم که بعد بنده را بردارند و بیندازند بیرون. بنابراین بنده را ممکن نیست بیرون کنند. خودم باید بروم. بنده الان که گفتم نه، مرخص می شوم. بالاخره بایستی آبرومندانه جدا شویم، بدون دلخوری و این ها. خودتان می دانید: عبدالله انتظام یا علم هر که دل تان می خواهد. بنده هم اگر کاری از دستم بر می آید مضایقه نمی کنم. این سیاست سختگیری مالی که فحش اش را من خوردم، عدم رضایت اش را من تحمل کردم، این را اگر ول کنید دو مرتبه سقوط اقتصادی است، چون وضع اقتصادی مملکت فوق العاده آسیب پذیر است. یک عده ای از این کارخانجات که مردنی بودند، مردند. اگر بخواهید دوباره به این ها پول بدهی، پول به هدر رفته ای است. آن های دیگر هم ناسالم می شوند» [۱۲].
دو روز بعد شاه اسعتفای امینی را پذیرفت. حکومت خودکامه- مطابق میل سلطان- همین است. جالب است که آیت الله منتظری در خاطرات خود گفته است که بارها و بارها به آیت الله خمینی نوشته و گفته بود که می خواهد از امور حکومتی کناره گیری کند (تمام اسناد در کتاب خاطرات موجود است)، اما بعداً برای او روشن شد که می خواستند با آبرو ریزی و لجن مال کردن او را کنار بگذارند.
آیت الله خمینی بدترین دروغ ها و تهمت ها را در نامه ی عزل آیت الله منتظری خطاب به آن شخصیت استثنایی تاریخ ایران که در قدرت از قدرت گذشت، نوشت. سلطان، سلطان است.
دوم- شاه هویدا را که نمی خواست نخست وزیر شود، نخست وزیر کرد و به او گفت که سر امور به دست چه کسی است. عباس میلانی در معمای هویدا می نویسد:
«اما وقتی در آن نیمه شب، هویدا، با صدایی لرزان، با شاه از نگرانی ها و کم تجربگی خود می گفت، شاه، در حالی که پشت به نخست وزیر و رو به پنجره ی باغ محصور کاخ داشت، با لحنی قاطع و با ایجازی کامل گفت: خودمان یادتان خواهیم داد. آینده نشان داد که این عبارات شاه صرفا برای تقویت روحیه ی هویدا نبود. در آن، هم نوعی دستورالعمل برای آینده مستتر بود، هم نوعی پیشگویی بود»[۱۳].
سوم- داستان هویدا برای مهدی سمیعی پیش آمد که شاه به او هم گفت لازم نیست تو کاری بکنی، من خود همه ی کارها را انجام می دهم.
چهارم- پنج شنبه ۲۵ اوت ۱۹۷۸ فرماندهان نظامی با شاه دیدار داشتند. رفتن آموزگار و آمدن شریف امامی به اطلاع آنها رسانده شده بود. پس از ملاقات با شاه، تیمسار مقدم، رییس ساواک، از نهاوندی درخواست می کند تا فرح را ببیند. با یکدیگر به دیدار فرح می روند. تیمسار مقدم به فرح می گوید:
«امیدوارم که شهبانو مرا درک کند. من در عرایضم به پیشگاه اعلحضرت همایون شاهنشاه آریامهر، ملایمت بیشتری به خرج دادم. اما در مورد انتخاب شریف امامی به نخست وزیری اگر اجازه داشته باشم دخالت کنم، باید بگویم این نفرت انگیزترین انتخابی است که می شد در این دوره ی بحرانی کرد. این بدترین و خطرناک ترین انتخاب برای آینده ی کشور است. شریف امامی نه تنها مرد میدان اوضاع کنونی نیست، نه فقط هیچ طرفداری ندارد و هیچ کس از او خوشش نمی آید، بلکه به هیچ وجه خوشنام هم نیست. وظیفه ی من است که بگویم انتصاب او به نخست وزیری، فاجعه است. این مرد، کشور را یکراست به پرتگاه خواهد برد. هنوز وقت هست: علیاحضرتا از شاهنشاه بخواهید، استدعا کنید که در انتخاب شان تجدید نظر بفرمایند». این صحنه ی فراواقعی تا ابد در خاطره ی من حک شده است: هر سه ایستاده بودیم. سپهبد مقدم به حالت خبردار، بی حرکت...شهبانو گوشی تلفن را برداشت، شاه آن سوی خط بود. شهبانو گفت:
«اعلیحضرت (او را در برابر دیگران این گونه خطاب می کرد، و در اندورن "مدی" که مخفف محمد رضا بود)رییس ساواک تان اینجاست. ایشان از من می خواهند که به پای شما بیفتم و به شما التماس کنم که شریف امامی را نخست وزیر نکنید. می گوید او بدنام است و این به راستی بدترین و خطرناک ترین انتخابی است که ممکن است در وضع کنونی بشود».
شهبانو چند دقیقه سکوت کرد. به سخنانی گوش می داد که از آن سوی خط تلفن گفته می شد و طبیعتا ما آن ها را نمی شنیدیم. بالاخره تلفن را قطع کرد و به ما گفت: «متاسفانه گمان نمی کنم هیچ کاری نمی شود کرد».
هنگامی که از دفتر شهبانو بیرون آمدیم، تیمسار مقدم بهت زده، خشم خود را بروز داد:
«به راستی باورم نمی شود!...آیا ممکن است اطلاعات اعلیحضرت این قدر غلط باشد...یا این قدر بی اطلاع باشند...شریف امامی!...دو ماه دیگر شورش همگانی می شود!...دست کم من آنچه از دستم بر می آمد برای جلوگیری از گرفتار شدن مان به بدترین وضع کردم. شما شاهدید. خواهش می کنم شما باز هم بکوشید».
من به دفتر شهبانو بازگشتم. باز در حال گفت و گو با تلفن بود. پس از آن که گوشی را گذاشت، گفت: من دوباره نزد اعلیحضرت پافشاری کردم. ولی هیچ کاری نمی شود کرد. هیچ...تصمیم اش را گرفته است»[۱۴].
حاکم خودکامه نه تنها مطابق میل خود حکومت می کند، بلکه به سخن حق هیچ کس گوش فرا نمی دهد. دکتر امینی هم پس از انتصاب شریف امامی به نخست وزیری آن را بدترین انتخاب ممکن به شمار آورد و نوشت:
«اعتصابات روز به روز دامنه پیدا می کرد و حکومت شریف امامی که اساسا بدترین انتخاب شاه بود روی وحشت و عدم اطلاع از واقعیت اوضاع، وعده ی افزایش حقوق کارگران و آزادی محبوسین سیاسی و غیره را می داد و حال آن که موقع او در میان مردم که او را مظهر فساد می دانستند و پانزده سال از ریاست مجلس سنا و نزدیکی به شاه در تمام کثافت کاری ها شریک و سهیم بود طوری که نمی خواست جلب اعتماد کند و آب رفته را به جوی باز آورد. همین سوء انتخاب حاکی از طرز فکر شاه بود که به عقیده ی مخالفان و اکثریت مردم حرف هایش راجع به آزادی و اصلاحات و سلطنت کردن و نه حکومت کردن مورد قبول نمی توانست واقع شود»[۱۵].
پنجم- در ۵ نوامبر ۱۹۷۸، شاه به تیمسار ازهاری می گوید که او را برای نخست وزیری انتخاب کرده است. ازهاری به او می گوید که: «من مرد این موقعیت نیستم». شاه به او می گوید: «من از شما نمی خواهم، به شما دستور می دهم». «سرباز سالخورده ی فرمانبردار دیگر واژه ای نگفت و فرمان را گردن نهاد»[۱۶].
ششم- شاه در ۱۹ اردیبهشت ۱۳۴۰ فرمان انحلال مجلسین را صادر کرد. پس از آن همه به دولت امینی فشار می آوردند تا هرچه زودتر انتخابات جدید را برگزار کند. امینی در این باره گفته است:
«شاه نمی توانست دخالت در انتخابات نکند. البته این را قبلاً من می دانستم که اگر انتخابات را من شروع کنم، ایشان اولاً سخت متوحش می شود و فوری سعی خواهد کرد که بنده را از بین ببرد و در هر صورت دخالت دستگاه نظامی، غیر نظامی و آن هایی که بالاخره مربوط به شاه بودند، این ها ممکن نبود بگذارند که انتخابات به طرز صحیحی انجام شود. کما این که مصدق السلطنه با تمام قدرتی که داشت و وحشتی که شاه از او داشت، نتوانست انتخابات را انجام دهد»[۱۷].
زمامداری سلطانی لوازم و پیامدهایی دارد. رضا شاه و محمد رضا شاه را دیده ایم. حالا آیت الله خامنه ای به همان نحو عمل می کند. مگر برخلاف نظر جناح های اصلی نظام محمود احمدی نژاد را تحمیل نکرد؟ آیا گمان می کنید که پس از احمدی نژاد فرد مشروع تر و کارآمدتری را سر کار آورد؟ خیر، فرد مطیع تری را بر خواهد گزید. «مجلس سلطانی»، «دادگاه های فرمایشی» و ریاست جمهوری که «تدارکاتچی» و «دهان رهبری» باشد، مد نظر اوست. سلطان به دنبال نوکری بیشتر قوای سلطانی است.
سلطانیسم و بیگانه هراسی
سلطانیسم ایرانی، خصیصه ی دیگری هم دارد. مخالفان و رقیبان را به نوکر و مزدور بیگان تبدیل می سازد. آیت الله خامنه ای گفتمانی برساخته است که محور آن «دشمن» است. همه ی امور را به دشمن (آمریکا و انگلیس و اسرائیل) باز می گرداند. شاه هم چنین می کرد.
در ۳۰/۷/۱۳۵۶ روزنامه ی کیهان با تیتر بزرگ در صفحه ی اول خود نوشت: «توطئه ی آمریکا برای مداخله در ایران فاش شد». در زیر این تیتر با خط قرمز نوشته شده بود: «علی امینی در برابر ۳۵ میلیون دلار وام آمریکا به نخست وزیری رسید». دوزاده روز بعد (۱۲/۸/۱۳۵۶)، شاه مصاحبه ای با آرنودو بورشگراو- سردبیر نیوزویوک- داشت. به پرسش و پاسخ توجه کنید:
سردبیر نیوزویک: «دو هفته پیش دولت ایران یک گزارش خبری منتشر کرد و طی آن اعلام داشت که پرزیدنت کندی از پرداخت یک وام ۳۵ میلیون دلاری برای انتصاب علی امینی به نخست وزیری استفاده کرده و شما را تحت فشار گذارده بود. اولاً آیا این گزارش صحت داشته است؟ و دوم این که آیا می خواستید بگویید اشخاصی که در خانه های شیشه ای زندگی می کنند نبایستی سنگ پرانی کنند؟»
شاه: «این مربوط به تاریخ گذشته است ولی صحت دارد. فرضیه ی شما نیز صحیح است. من خیلی بیش تر می توانم در این مورد صحبت کنم ولی نخواهم کرد»[۱۸].
اما کمتر از یک سال بعد که همه ی امور در حال فروپاشی بود، شاه بارها و بارها از علی امینی می خواهد که نخست وزیری را با اختیارات کامل بپذیرد و او زیر بار نمی رود. اولین ملاقات مجدد آن دو در ۸/۸/۱۳۵۷ صورت می گیرد که یک سال پس از مصاحبه ی شاه با سردبیر نیوزویک است. در سه ماه بعدی- تا رفتن شاه از ایران- شاه بارها به او تلفن کرد و با او دیدار کرد. اما کار از کار گذشته بود و سلطان خودکامه دیر هنگام به سراغ کسانی رفته بود که روزی آنان را متهم ساخته بود.
همین ماجرا درباره ی کریم سنجانی اتفاق افتاد. در ۲۳ آذر ۱۳۵۷ تیمسار مقدم- رییس ساواک- کریم سنجابی را به کاخ نیاوران نزد شاه می برد. به سخنان سنجابی و نظرات او گوش می دهد. سپس به او می گوید:
«چه باید بکنیم؟ شما بیایید و حکومت را در دست بگیرید و هر اقدامی که لازم هست، انجام بدهید»[۱۹].
سنجابی می گوید:
«بنده با توجه به خاطراتی که از ایشان داشتم و سوابقی که شاه نسبت به جبهه ی ملی و نسبت به مصدق داشت، حتی با نخست وزیران دیگری که خود او انتخاب کرده بود و این که فقط در دو یا سه ماه پیش آن جمله ی معروف را در یک مصاحبه ی مطبوعاتی راجع به جبهه ی ملی، این خائنین دست نشانده ی سیاست های غربی که می خواهند ایران را تسلیم کمونیست ها بکنند. و این مایه ی حیرت بود که پادشاهی چگونه عقده های خود را بروز می دهد و چنین مطالب متناقض و بی اساسی را بر سر هم می بافد. به چه جهت ما که در تمام مدت مبارزه مان در راه استقلال طلبی و جلوگیری از مداخله ی خارجیان بود و از هر ارتباطی با آنها خودداری کرده ایم، عامل دست بیگانه و عامل دست سیاست های غربی شده ایم»[۲۰].
شاه وقتی دید هیچ یک از مخالفان نخست وزیری را قبول نمی کند، آن را با اختیارات کامل به بختیار- که روز بعد از جبهه ی ملی اخراج شد- واگذار کرد. دست تقدیر را ببینید که با شاه چه می کند. نهاوندی در خاطرات روز ۶ ژانویه(۱۶ دی ۱۳۵۷)- که روز معرفی کابینه ی بختیار به شاه بود- نوشته است:
«در روز معرفی دولت تازه به شاه، در اتاق انتظار، شاپور بختیار با صدای بلند، به گونه ای که می خواست خدمتکاران و کارمندان کاخ بشنوند، از وزیران خواست که برخلاف سنت همیشگی، در برابر شاه خم نشوند. حتی بامداد آن روز، عکس شاه را از دیوار دفتر خود برداشته و عکس بزرگ مصدق را جای گزین آن کرده بود. به هنگام معرفی هیات دولت، شاه که چهره ای درهم داشت و گویی جایی دیگر بود، می کوشید وقار خود را حفظ کند، اما آشکارا شتاب داشت که جریان زودتر پایان یابد. نخست وزیر که در برابر دوربین های تلویزیون می کوشید خود را دور از شاه نشان دهد، مدام به سقف می نگریست. برخی از وزیران او، به ویژه آنان که در آن رژیم رو به مرگ مقام داران بلند پایه بودند، نمی خواستند از آنان در کنار شاه عکس گرفته شود»[۲۱].
علی امینی در خاطرات روز دوشنبه ۱۱ دی ماه ۱۳۵۷ نوشته است:
«پیامی از طرف شاپور بختیار در رادیو خوانده شد که سوگند به پدرش و به دکتر مصدق، رهبر عالی قدر ایران، خورده بود. با حساسیت شاه نسبت به اسم دکتر مصدق فکر کردم که زمانه چه می کند که ایشان باید نخست وزیری انتخاب کند که او تمام حکومت های بعد از مصدق را فاسدالوجهه بداند و شخص شاه که در این مدت آن ها را انتخاب کرده تحمل کند. واقعاً سرنوشت چه می کند و چرا عبرت برای هیچ کس نمی شود»[۲۲].
این عبرتی است برای آیت الله علی خامنه ای که همه ی مخالفان و رقیبان را عامل دشمن قلمداد می کند. بهتر است کمی بیندیشد، ممکن است روزی به آنها نیازمند شود.
نتیجه گیری:
نظام سلطانی حامی پرور و فاسد است. سلطان خودکامه دو نقطه ی اتکا دارد: نظامیان و استقلال مالی از جامعه. نفت در ایران استقلال مالی از مردم را برای سلطان فراهم می آورد. فساد ساختاری نظام نامشروع سلطانی، درمان ناپذیر است. سرکوب می کند و از طریق سرکوب دوام می آورد، اما همه نظامیان که فاسد نبوده و درگیر فسادهای مالی نیستند. این فسادها بر روی آنان هم تاثیرگذار است.
در جایی از خود می پرسند: از چه کسی و چه رژیمی دارند دفاع می کنند؟ اکثریت ارتشیان در رژیم شاه فاسد نبودند. با حقوق ماهیانه ی خود زندگی می کردند. فساد رژیم جمهوری اسلامی از هیچ نظر قابل قیاس با رژیم شاه نیست. محور اصلی «گفتمان انقلاب» ۱۳۵۷ «عدالت اجتماعی» بود، نه آزادی. دموکراسی و حقوق بشر که در گفتمان مسلط انقلابی جایی نداشت. اما فساد چشمگیر این رژیم، خاطره ی فسادهای رژیم شاه را زدوده است. توجه داشته باشید که حجم فساد هر اندازه باشد، افکار عمومی آن را ده ها برابر خواهد کرد. مردم می پرسند چگونه است که یک معلم نمی تواند از نظام بانکی یک صد هزار تومان وام بگیرد ولی عده ای از همین نظام بانکی اختلاس های چند میلیارد دلاری می کنند؟
روشن است که نظام سلطانی از طریق نظام بانکی اقشار اجتماعی حامی برای خود می سازد. مردم نمی توانند نقش خاندان سلطنتی و دربار سلطان در فسادها را نادیده بگیرند. بیت ولی فقیه با دربار شاه تفاوت چندانی ندارد، جز این که دخالت اش در همه ی امور بیشتر از دربار شاه است و میزان پولی که از درآمدهای کشور در اختیار دارد، به هیچ وجه قابل قیاس با رژیم شاه نیست. مردم امروز شاهد این واقعیت ها هستند.
اگر چه سازمان سرکوب و اراده ی سرکوب وجود دارد، اما فساد چشمگیر، جنگ قدرت میان جناح های مختلف نظام، بحران مشروعیت، بحران ناکارآمدی، بحران ایدئولوژیک، تحریم های شورای امنیت، یک جمعیت ۵۲ میلیونی زیر ۳۵ ساله، پیش شرط های اجتماعی گذار به دموکراسی، و ده ها متغیر دیگر هم وجود دارد. آیت الله خمینی می گفت، اگر شاه از این امور اطلاع ندارد، شاه نیست. اگر هم اطلاع دارد، خود عامل همه ی فسادهاست. اگر استدلال بنیانگذار جمهوری اسلامی درست باشد، می توان گفت: اگر آیت الله خامنه ای از این فسادها اطلاع ندارد، رهبر نیست. اگر هم اطلاع دارد، خود مسئول همه ی فسادها و ام الفساد است.
------------------------------------------------------------------------------------
پاورقی:
۱- رجوع شود به لینک:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=17466
۲- رجوع شود به لینک:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=17454
۳- رجوع شود به لینک:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=12163
۴- رجوع شود به لینک:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=17454
۵ - رجوع شود به لینک:
https://farsi.khamenei.ir/speech-content?id=17466
۶- هوشنگ نهاوندی،آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه، ترجمه ی بهرام صوراسرافیل و مریم سیحون ،شرکت کتاب، چاپ نخست اکتبر ۲۰۰۴.
۷ - پیش از این در دو مقاله ی زیر این مدعا را توضیح داده ایم:
"رفتن بن علی، ماندن سید علی"، رجوع شود به سه لینک:
https://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2011/january/11/article/-70d29b4170.html
https://www.roozonline.com/persian/news/newsitem/archive/2011/january/11/article/2-47.html
https://www.roozonline.com/persian/opinion/opinion-article/archive/2011/january/29/article/3-28.html
"بدترین سناریو برای ایران"، رجوع شود به لینک:
https://www.bbc.co.uk/persian/iran/2011/06/110615_ganji_iran_worst_scenario.shtml
۸ - ایرج امینی ، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، نشر ماهی، چاپ اول: ۱۳۸۸، صص ۵۵۴- ۵۵۳.
۹- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، نشر ماهی، چاپ اول: ۱۳۸۸، ص ۵۵۵.
۱۰- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، نشر ماهی، چاپ اول: ۱۳۸۸، ص ۵۵۶.
۱۱- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، نشر ماهی، چاپ اول: ۱۳۸۸، ص ۴۹۵.
۱۲- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، صص ۴۹۷- ۴۹۶.
۱۳- عباس میلانی، معمای هویدا، ص ۲۲۲ .
۱۴- هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه ، صص ۱۵۲- ۱۵۰.
۱۵- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، ص ۵۳۷.
۱۶- هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه ، ص ۲۵۹.
۱۷- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، ص ۴۰۲.
۱۸- ایرج امینی، بر بال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، ص ۵۲۴.
۱۹- کریم سنجابی، امیدها و ناامیدی ها، خاطرات سیاسی،انتشارات جبهه ی ملیون ایران، چاپ اول ۱۳۶۸، ص ۳۰۸.
۲۰- کریم سنجابی، امیدها و ناامیدی ها، خاطرات سیاسی، ص ۳۰۸.
۲۱- هوشنگ نهاوندی، آخرین روزها، پایان سلطنت و درگذشت شاه، صص ۳۰۹- ۳۰۸
۲۲- ایرج امینی، بربال بحران، زندگی سیاسی علی امینی، ص ۵۶۸.
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|
|