سه شنبه ۸ دی ۱۳۸۸ - ۲۹ دسامبر ۲۰۰۹
شعری خواندنی از اکبر اکسیر من تعجب می کنمچطور روز روشندو ئیدروژنبا یک اکسیژن؛ ترکیب می شوندوآب ازآب تکان نمی خورد!پزشکان اصطلاحاتی دارندکه ما نمی فهمیمما دردهایی داریم که آنها نمی فهمندنفهمی بد دردی استخوش به حال دامپزشکان!بهزیستی نوشته بود :شیر مادر ،مهر مادر ،جانشین نداردشیر مادر نخورده،مهر مادر پرداخت شدپدر یک گاو خریدو من بزرگ شدماما هیچ کس حقیقت مرا نشناختجز معلم عزیز ریاضی امکه همیشه میگفت:گوساله ، بتمرگ !شیر مادر، بوی ادکلن میداددست پدر، بوی عرق(گفتم بچهام نمیفهمم )نان، بوی نفت میدادزندگی، بوی گند(گفتم جوانم نمیفهمم)حالا که بازنشسته شدهامهر چیز، بوی هر چیز میدهد، بدهدفقط پارک، بوی گورستانو شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!با اجازه محیط زیستدریا، دریا دکل میکاریمماهیها به جهنم !کندوها پر از قیر شدهاندزنبورهای کارگر به عسلویه رفتهاندتا پشت بام ملکه را آسفالت کنندجه سعادتی !داریوش به پارس مینازیدما به پارس جنوبی !نیروی جاذبهشاعران را سر به زیر کرده استبر خلاف منجّمها که هنوز سر به هوایندتمام سیبها افتادهاندو نیوتن، پشت وانتسیبزمینی میفروشدآهای، آقای تلسکوپ !گشتم نبود، نگرد نیست!مثل روزنامهها، اول همه را سر کار میگذارندبعد آگهی استخدام میزنندبچههای وظیفه، یا شاعر شدهاند یا خواننده !خدا را شکر در خانه ما، کسی بیکار نیستیکی فرم پر میکند، یکی احکام میخواندیکی به سرعت پیر میشودو آن یکی مدام نق میزند :مردهشور ریختت را ببردچرا از خرمشهر، سالم برگشتی؟تعطیلات نوروز به کجا برویمپدر از بیپولی گفت و قسطهای عقبماندهمادر از سختی راه و بیخوابی و ملافه و حمامساعت شد 12 نصف شبگفتیم برویم سر اصل مطلبیکی گفت برویم شیرازدیگری گفت نهخیر مشهدساعت شد 5 صبحمادر گفت بالاخره کجا برویمپدر گفت برویم بخوابیم !جهان در اول دایره بودبعد از تصادف با یک کفشدوزکذوزنقه شدتا در چهار گوشه ناهمگون آن بنشینیمو برای هم پاپوش بدوزیم !و شانه تخم مرغ، بوی کتاب ندهد!من تعجب می کنمبه گزارش خبرگزاری پارسمیراث فرهنگی به وزارت نیرو پیوستبانک پاسارگاد- شعبه تخت جمشیدوام ازدواج می دهداستخر,نام سابق دشت مرغان استبه همت کارشناسان داخلیمقبره کوروش به جکوزی مجهز می شودشعار هفته: آب آبادانی ست – نیست !رخش،گاری کشی می کندرستم ،کنار پیاده رو سیگار می فروشدسهراب ،ته جوب به خود پیچیدگردآفرید،از خانه زده بیرونمردان خیابانی برای تهمینه بوق می زنندابوالقاسم برای شبکه سه ،سریال جنگی می سازدوای ...موریانه ها به آخر شاهنامه رسیده اند!!این پارک پارکینگ می شوداین درخت ،تیر برقاین زمین چمن ، آسفالتو من که امروز به اصطلاح شاعرمروزی یک تکه سنگ می شومبا لوح یادبودی بر سینهدرست،وسط همین میدانمواظب وسایلتون باشین!من بودم و جمشید و یک پادگان چشم قربان!از سلمانی که برگشتیم سرباز شدیمدر تخت های دوطبقه،خوابهای مشترک دیدیمیک روز که من نبودمتخت جمشید را غارت کرده بودند!شب خیراتمادر ،یک ریزدعای باران خواندنزدیک های صبحرود کنار خانه پر شداز روی پل گذشتیواشکی به اتاق رفتو ما به خیر و خوشی یتیم شدیم!در راه کشف حقیقتسقراط به شوکران رسیدمسیح به میخ و صلیبما نه اشتهای شوکران داریمنه طاقت میخ و صلیبپس بهتر است بجای کشف حقیقتبرگردیم و کشکمان را بسابیم!صفر را بستندتا ما به بیرون زنگ نزنیماز شما چه پنهانما از درون زنگ زدیم!