واگویههای چند نامه که به جهیزیه تبدیل شد
نوزده ساله هستم. نوزده بهار دیدهام و بهار موسم خنده خاک است و گندم دادن. پدرم، وقتی میخواستم نامه بنویسم، مرگ را قرقره میکرد؛ دستِ من وقتِ نوشتن، شبیه اسم او شده بود. من، همانی بودم که دهان کوچکم، وقتی نوزاد بودم، مُهر نمازم پدرم بود. مادرم اما آرزو داشت بروم خانه بخت و انگار یکی از پشت غفلت پاکش نهیبم زد چنین:« آرزوها اگر اسب بودند، پیادهها سواره میرفتند.»
نوزده ساله هستم و چهار ماه که از آن کم کنید میشود تعداد ماههایی که عقد کردهام. راستی، چند ستاره از عقدم میگذرد؟ دوباره نامه مینویسم؛ نه برای پدرم که برای شما. میخواهم در نامه ام بنویسم که خانه بخت مرا می خواند و میخواهم «مثل سیب سرخ قصه ها، عشق را از میان دو نیمه کنم؛ نیمهای برای روح و نیم دیگر برای تن». و تو میدانی که در شهر دود و آهن برای من که پدرم را هر شب یک گریه مرور میکنم حالا مهمتر از هر چیزی جهیزیه است؛ اگر داشته باشماش دیگر تو که مرا در کوچه میبینی به جای این که بپرسی بالت چطور است میگویی، حالَت.
میخواهم در نامهام بنویسم که پدر دندان دارد اما نان ندارد بخورد اما مادر میگوید میرود خانه شما کار میکند، تا جان دارد. همین هم شده. مادر که میخواهد بار زندگی مرا، به دوش کشد رهسپار خانه شما شده تا کار کند. خواست به هوا تکیه دهد تا نیفتد به زمین و درست همان موقع بود که شهر را باران شست. سوی چشم مادر هم رفت، مثل قوای دستش، مثل جوانیاش...
معلم توی کلاس میگفت:« تلاش کنید چیزی را که دوست دارید به دست بیاورید...» و اشک من مثل دزدی که میآید لب بام و به خاک نمیافتد مرا در حسرت میگذارد. دوباره میروم به عالم هپروت؛ اینجا واقعا دخترکی روی پل است و «سهراب»، دب اکبر را آویخته به گردنش. صدای زنگ تفریح مرا از شیرینی رویایم محروم میکند. امشب دیگر هر طور شده در نامهام مینویسم فاصله من با خوشبختی یک اجاق گاز است و یک یخچال.
« اسم من رویاست. قبلا هم برایتان نامه نوشتم اما نفرستادم. اینبار میخواهم بفرستم. پدرم فوت کرده و نمیتوانم جهیزیه تهیه کنم. شما را به خدا کمکم کنید تا نامزدم ولم نکند.» و نامهام را اینطوری نوشتم. آوردم سر کوچه. کوچه ما را بلدید؟«یه دونه مبنع آب/ اونور کوچه ماس/اگه سنگش بزنی داد می زنه آب ندارم...»
نامه را دوباره می نویسم، بد خط است. میدهم آقا رضا همسایه رو به رو هم پایش را امضا کند؛ امضا که نه، انگشت میزند. پایین نامه، آنجا بالای جای انگشت آقا رضا برایتان نوشتهام چه می خواهم: یخچال، اجاق گاز، لباسشویی و تلویزیون.
مادرم گوشه اتاق دراز کشیده. میترسد غنچهها باز نشوند اما من که میدانم حافظه گنجشک پر از عطر گل است به او میگویم که غنچه باز می شود. از گل شنیدهام:« هر چه باشد او گل است/ گل دو سه پیرهن بیشتر ز غنچه پاره کرده است.» مادرم که تا همین چند وقت پیش تمام واژههایش رنگ زندگی داشت دیگر آرزویی ندارد جز خوشبختی من.
نامه من حرف های دیگری هم دارد. دلم می خواهد از خواهرم هم بگویم. از او که سناش گذشته و افتاده سر زبانها. پدرم وقتی حالش خوب بود و نرم نرمک می رفت تا سر کوچه، شنیده بود که از خواهرم می گویند. خانه که می آمد رنگ به رخسار نداشت و تو گویی سایهوار، این مرگ است که پشت سرش آمده تو.
سال 77 بود که پدرم رفت به رحمت خدا. از مادرم قبلا برایتان گفتهام. میگفت تو خانه مردم، دیگر نمی تواند کار کند. خانم صدیقی می لندد و مادر هم کاری از دستش بر نمیآید، لاجون است. پدرم پیرم را تا همین چند وقت پیش با خواهر و برادرم جمع و جور می کردیم تا این که آمدیم به خانه جدید. خانه جدید که چه عرض کنم. راستش را بخواهید صاحبخانه جوابمان کرد و چون جایی نداشتیم آمدیم به این خانه؛ خانه رو به رو که نیمه کاره است و در و پیکر درست و حسابی ندارد.
نامزدم با مادرش آمد به دیدنم، توی همین خانه. چیزی نداشتیم بگذاریم جلویشان اما گفتند که بیست و هفت مرداد ماه میآیند و مرا با خود می برند به خانه بخت. ولی با کدام جهیزیه. مادر بزرگم به شوخی همیشه می گفت:« زنی که جهاز نداره/ این همه ناز نداره.» ولی من که اصلا ناز ندارم. فقط گفتم آسمان گنگ است. دلم می خواهد مثل همه دخترهای نوزده ساله ته مانده آب آقیانوس را با نام نامزدم سر بکشم، لاجرعه. پس باز هم برایتان نامه می نویسم.
جمعه، اسم مستعار روزهای هفته است
شاعر پیشانی بلند سفید بختم در کتابش نوشته بود نجمعه اسم مستعار روزهای هفته است» و برای من، اسم حقیقی تمام روزهای هفته. در تقویم خانه ما روزهای هفته را با جوهر قرمز نوشتهاند اما باید امید داشت چون ریشه در آب است. یادم هست معلم سر کلاس میگفت:« رهگذری به شبلی رسید و از او پرسید زکات دویست درهم چقدر است؟» شبلی درنگ کرد:« برای تو یا برای من؟» مرد گفت:« مگر فرقی هم دارد؟» شبلی پاسخ داد:« برای تو می شود پنج درهم اما برای شبلی می شود تمام آن دویست درهم.» مرد علت را پرسید. شبلی جوابش داد:« وقتی تو زکات بدهی بنده خدا از تو تشکر می کند اما وقتی من زکات می دهم خداوند به خاطر انفاقی که کردهام از من تشکر می کند.» حالا نمی دانم کسی پیدا می شود مرا خوشبخت کند یا نه اما فعلا زکات تنهایی را می دهم، همین نامه برای شما خّیر عزیز.
«پایانِ من شوید/ من خستهام/ از جستن و نیافتن/ خستهام»
زندگی گل به توان ابدیت...
دخترکم، «گل نازم، کوته شده رشته امید درازم». نامه تو در پس ساقه نارس گندم به دست رسید. مهربانم. چند تکه پاره که نمی شود تمام خوشبختی دختری مثل تو. بگذار برایت بگویم دیگر نامه هایی که به دستم رسید، بافتاری مانند کلام تو داشت. دوستت برایم نوشته بود می ترسد هفت سنگ بازی کند چرا که چشمش ترسیده از دیوارها و فکر می کند سنگ های هفت سنگ روی هم می شوند دیوار و او را از همسر عقدیاش جدا می کنند. باور کن دخترهای بزرگ هم بازی می کنند و فقط تو، داستان سیندرلا را نمی دانی، که دیگران هم می دانند.
سارا برایم نوشت:« بار خدایا. مدتی بود که مشکلی داشتم. اما چاره ای نداشتم. نه راه برای درمان مشکلم می دانستم و نه پشتوانه ای داشتم. گاه به بزرگیت به کرمت، به همه لطفهایی که بر من حقیر داشتی مات و مبهوت می مانم...» این نامه را نه یکبار که چند بار خواندم. مانداک کلام ماندگارت برایم جذاب بود؛ اشتباه نوشت که «راه برای درمان مشکل ندارم» اما همین هم برایم شیرین است. بعد هم نوشت:« سپاسگزار آن خیّر محترم باشم.» همین؟ فقط برای چند تکه خرت و پرت، یک شبه می شوم خیر محترم؟ یادت باشد «دیوار چیزی نیست جز دو پنجره رو به روی هم اما بدون منظره».
دخترکم. نوشته بودی چرخ خیاطی می خواهی. مادرم چرخ خیاطی داشت:« تو اتاق کوچولو/ چرخ خیاطی پیر/ گوشه پارچه داره نوک می زنه/ چرخ خیاطی داره/ حرفای مادرو یادداشت می کنه/ اگه نخ پاره نشه/ یه قرقره حرف داره/ نخ پوسیده، گره خورده داره پاره می شه/ مادرم عقده اشکش داره فواره می شه...» مادرم چرخ خیاطیاش را خیلی دوست داشت؛ داشت اما حالا دیگر ندارد چون نیست که دوستش داشته باشد. تو اما هستی که چرخ خیاطی را دوست داشته باشی. دل بده به حرفش. شک نکن که وصلت قطره باران با خاک، حاصلی خواهد داشت. تو با همین چرخ خیاطی می توانی لباس عروسیات را بدوزی و اگر خدا خواست کار و کاسبیای، چیزی راه بیندازی. برای خودت توی خانه این و آن بپلکی یا شاید هم خدا را چه دیدی، زد و رفتی توی یک کارگاه خیاطی. اگر این شد، برایم دعا کن. مثل همان دعایی که سارا در نامهاش نوشت.
بازهم بود؛ نامه و گلایه نامه. گله کردی از شوربختیات، سپیده خانم خواهرم. اما برای شما هم جهیزیه دارم. تمام اقلامی راکه خواسته بودید برایتان می فرستم؛ همان چند تکه را. لازم نبود بنویسید که دخترتان را عقد کردهاید اما جهیزیه ندارید. لازم نبود بنویسید دستتان تنگ است، مثل روزیتان. نزدیک عید است. یادم است کسی میگفت: «زیبایی لبخند وزن دارد». همین که وانت سفید دم در خانه شما ایستاد و دخترتان بغل بغل آرزو و لبخند شد برای من کافی بود. وقتی کارگرها سرگرم تخلیه وسایل بودند از آن طرف خیابان دیدمتان. تاریخاش را هم درست نوشتید ؛روزی که جهیزیه به دستتان رسید. خوشحالم که ... اصلا بگذریم.
حالا دلم می خواهد من برایتان نامه بنویسم. وقتی غذا را در بشقاب های جدیدتان می خورید «از ما به مهربانی یاد کنید». دلم می خواهد اینبار یک لبخند، مرورم کنید تا وقتی در کوچه که باغچه قلمه سایههاست قدم می زنم، مثل سایه زیر پاها، مُرده نباشم. تهران، پر از فریاد است اما من دلم می خواهد اقاقی را با تگرگ آشتی بدهم همانطور که تو را با زندگی آشتی دادم، شایدم هم با خوشبختی. دستت را دراز کن و آن قاب عکس نیم بند را بردار. همان که عکس پدرت را در آغوش گرفته. یادت هست دلت برای پدرت که عمل قلب باز کرده بود، تنگ شده بود؟ مطمئن باش که دعای او مرا سر راه تو قرار داد یا شاید هم همان عطر گل که در ذهن گنجشک بوده و هست.
پایان نامهام از تو میگویم دختر نازم. چیزی که ورای حد تقریر است، مهربانی توست که مرا محرم راز خودت دانستی و برایم نامه نوشتی و نیک می دانم که «مَحرم» به نقطهای «مجرم» می شود. کاش میشد مرا به اسم کوچکم صدا بزنی. بگذار در پس همین نام مِه گرفته بمانم و از تو قوام خوشبختیات را ببینم. پدر معنویت، یک خیّر.